lunedì 4 giugno 2007


منوچهرجمالی

انـسـان وخـردِ سَـنجـِه ای
یا خرد ِمعـیاری ِاو


سـام ، و خـیـزش خـردِ انسـانی
برضـدِ « گـُناه » و« تـرس »
چرا ، خـردِ سام ، سنگی است؟

خردِ سنجه=آسَـن خرد=خردِسنگی
خرد سَـنجه= خردی که معیارهمه چیزهاست
که خرد سنگی = خرد آیـنه ای = جـام جـَم
میباشد، دربُـن هرانسانی هست

سر ِمـایهِ مـرد ِ سـنگ وخـرد
به گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد
فردوسی

« قدرت » ، « گناه » و « تـرس» را خلق میکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق میکند ، تا ازاین راه ، در ضمیرو درخرد مردمان، بنیاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامی که کسی به آسانی نتواند به این بیخ وریشه اش ، دست یابد . تزلزل انداختن در مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیاد است . برای ریشه کن ساختن هرقدرتی، باید مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، برای مردمان مشکوک ساخت . تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یا خرد معیاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم میسازد ودرروند آزمایش ، به هـنجارمیکند . قدرت ، هنگامی پدید میآید که « خرد سنجه ای، یا خرد معیاری » را ازانسانها بربایند و غصب کنند ویا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، در اعمال خود ، صواب و خطای خود را می بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامی ، آزمایش وتصحیح باهم میماند. به قول صائب :
گفتار ، درمیان صواب و خطا بود
ازخامـشان ، خطا نشنیده است هیچکس
ولی « خطا یا لغزش » را ، تبدیل به « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال دادن مرجعیت ، به قدرتی درفراسوی اوست .
این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یا خـرد سنگی » مینامیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » است . خردسنگی ، یا آسن خرد ، خردیست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده است . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینه ای = خرد معیاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود که سام ، « سـام سنگی » خوانده میشد ، چون « خرد معیاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . به هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود میآید و بدو میگوید :
چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست
بچشم هژبراندرون ، نـم چراست
کزین سروسیمین پرمایه روی ( رو دابه )
یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم )
به گاه خـرد ، سام سنگی بود
به خشم اندرون، شیر جنگی بود
ازرودابه ، رستمی زاده خواهد شد که ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، به خودی خود، همین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته میشود ، تنها معنای « مردعاقل و دانا » را نمیدهد ، بلکه دارای این معناست که مردیست ، که سرچشمه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیارچیزهاست ، وخردش، بنیاد گذاراجتماع است . این اندیشه، بنیاد « حقوق بشر» است .
« سنگ » ، درست وارونه تصویری که ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمیختن دوچیز» را داشته است . وقتی دورودخانه یا دوجوی، به هم می پیوندند و باهم یک رود خانه ویک جوی (جوغ = یوغ ) میشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » است . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) میباشد . اینکه به غلط گفته میشود که مردمان در روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را میپرستیده اند ، نشان نهایت کژفهمی و حماقت وناآگاهی است.
برای آنها جان (= گی + یان = جایگاه آمیزش و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، به معنای آبگیرو تالاب است )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یا آن بخش پنهان ونهفته است که روان وجاری و سـیـّال است. به همین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیا ، ارشه = ارغه » میخواندند . به همین علت ،« بهمن » که بُن همه جانهاست ، «ارکمن یا ارشمن » نامیده میشد ، چون « ارکیاarkiaa » به معنای « جوی آب » است . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز میتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده است . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یا اصل به هم جفت سازنده شمرده میشد ، چون جوی آب ، « آب روان » است . بهمن که بُن همه جانهاست ( مینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست که میتواند ازهمه جانها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، به هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریان بشود . براین پایه بود ، که سراسرجهان ، یک دریا شمرده میشد ، وجانها و انسانها دراین دریا ، « ماهی» ، شمرده میشدند، که نه تنها، نیاز به ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی کردن آنهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همه ازریشه « سنگ= سنه= شنه» ساخته شده اند . شنا کردن و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو در اتصال و پیوند دوکس یا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانها را درهم میدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیان نوری ، اصل جان وضمیر را، برای پاداش خوبی ویا کیفرگناه را دادن ، برای همیشه « کرانه مند » ساختند . « فردیت » ، همیشه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز میماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همه جانها = جانان »، با این اندیشه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین برده شد ، و فقط وجودی تشبیهی و مجازی در خیالات شاعرانه باقی ماند .
به همین علت ، زرتشت ، اندیشه « ارتای خوشه ، و همچنین تصویر سیمرغ یا سمندررا که اینهمانی با اقیانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایان » شد که هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همیشه، جدا وبریده میماند ، و« دریای جانانی» دیگر نیست که درآن فروریزد . این سراندیشه فردیت و جاودانگی، به ارث، به مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » است . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » است ، نه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، که بیمرگی است .
« سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، که درهم روان شدن، و باهم آمیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیات مولوی نمیتوانیم دریابیم. « خود » در فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست .
مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یا در سایر ادیان نوری فرق کلی دارد . خود، روان میشود وازخود ، بیخود میشود :
سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است)
که آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، به سبو شد
نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومی
چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد
سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور
که بام و خانه و بنده ، بجملگی ، همه اوشد
خود، سبوئیست که آب میشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، میگدازد و بام وخانه و انسان ، میشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند .
این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده میشد . براین سراندیشه نیز بود، که جان ومغز وهسته بنیادی ِ همه ادیان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویا« خدایان » ، بخشی ازوجود آنها شمرده میشد ، که روان شونده وجاری و سیال و باهم آمیزنده است ، نه بخشی که بی نهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » است ، و آنهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانه و دشمن نگاه میدارد . این شیوه درک بود که سراندیشه « فراسوی کفروین » ازآن روئید :
کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش ( صائب )
همچنین وزیدن باد به تخمها و درختان، که « وای به= نسیم = باد صبا » یاسیمرغ وبهار باشد، و رقصیدن باد با گل و گیاهست ، همین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت .
شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد
هست حریف تو درین رقص ، باد
باد ، چو جبریل و تو چون مریمی
( مولوی ، جبرئیل را ، با وای به = سیمرغ ، اینهمانی میدهد )
عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد
رقـص شما هـردو ، کلید بقاست
رحمت بسیاربرین رقص باد
« بقا » درادیان نوری ، درجاودانگی روح، یا فروهرفردی دراطاعت کردن ، دیده میشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همه باهم ( درعشق ورزی به همه انسانها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده میشود . درکردی ، رقصی گروهی هست که « سه نگی سه ما »= « رقص وسماع ِ سنگی» خوانده میشود . و درفارسی به « گردباد »، که خاک را بشکل مخروطی به هوا میبرد ومیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته میشود، و بادریسه دوک را که رشته رادورخود میچرخاند ، سنگورو یا سنگوک ( فلکه ) میگویند . سنگ ، بیان این گونه پیوندها بود.
« سـام سنگی » ، نشان میدهد که « سـام » ، پیکریابی ونمونه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمی » بوده است .
«آسن » ، به آهن هم گفته میشود ، و همین واژه است که به شکل« آیـنـه » هم درآمده است . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان که پیروی ازاین موبدان میکنند، این اصطلاح را به « خرد غریزه ای » ترجمه میکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یا خرد سنگی » را ازبین میبرند . این واژه « سنگ »، که دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یا « ایار= عیار» یا « یوغ » بوده است ، ناچار از الهیات زرتشتی ، یا طرد و یا حذف میشده ، و یاآنکه ، مسخ میگردیده ، ویا معنایش، تحریف میشده است.
ولی بهمن ، چنانچه ازگلی که اذهان عمومی، هنوز به آن نسبت میدهند ( نه گل یاسمین سپید یک رنگ، که موبدان زرتشتی دربندهشن به آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامیده میشود( فرهنگ ماهوان ) ، که « سنگ خدا = آسن بغ + گیاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنه ابوریحان ). چنین گلی ، بیان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن است ، که درالهیات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیاه درلاتین هم Centaurea behen نامیده میشود، و« سنتاور» که دراساطیر یونان پیش میآید ، و معربش قانتور است ، همان« نیم اسب» دربندهش است ، که ترکیب بهم پیوسته انسان واسب است . این گونه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویا دو ویژگی بوده است. مانند ، سروسینه یا تنه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یا سروسینه انسان با تنه وپای گاو ( درمرزبان نامه+ مینوئی خرد) یا نیمه تنه بالا ازانسان ، و نیمه تنه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمیغی ، به معنای آن بوده است که دراو ، ویژگی که اسب یا مرغ یا گاو یا ماهی ، بدان شناخته میشده است ، و داشتن آن مطلوب انسانها بوده است ، با انسان، آمیخته گردیده است . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده میشده است . آنها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند که ما . موش ، درگویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیهای خاص هرجانوری ، آرمان آنها شمرده میشد . مثلا انسان با ماهی، دربیان پدیده شناختن، درآمیختن خدا ( دریا ) با انسان (ماهی ) ، اینهمانی داده میشده است .
چوآب و نان همه ماهیان زبحر بود
چو ماهیـید ، چرا عاشق لب نانید
کی گردد سیر ، ماهی از آب
کی گردد خلق ، از خدا ، سیر
من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحرشهدو شیرم
سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او
تشنه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی )
ما ، با ممتازساختن انسان برهمه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و دادن حاکمیت برکل حیوانات به انسان ، دیگرپشت به این گونه آرمانها کرده ایم .
ولی ، « سـنگ » ، یا امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو به هم ،معنای
1- « سرچشمه و اصـل » ،
و 2- معنای « معیارو عیارو ترازو»
و3- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است.
این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده است . « سنگ sang» که دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیان « بستگی و پیوند ویا اجتماع بطورکلی » است . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مینامند .
ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم در زهدان » ، یا جنین در زهدان است، که سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامیده میشود ( سنگ + آک یا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامیده میشود ، چون تنور(تن + ئور) به معنای زهدان یا شکم بزرگست . البته در مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان میدهد . ازاینجا بود که به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یاقوت و بیجاده و...» میدانستند ، که باید با افسون، آنهارا ازسنگ= زهدان ، زایانید . بدین علت درشاهنامه میآید که جم :
زخارا ، گهرجست یک روزگار
همی کردازو، روشنی، خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهـر
چویاقوت و بیجاده و سیم وزر
زخارا به افسون ، برون آورید
شد آن بند هارا سراسر ، کلید
این بودن گوهریا فلزیا آب یا آتش درسنگ ، مانند کودک در زهدان است، و دربند است و با ید با کلید ، این بند را گشود .
ازاین رو واژه« خاره» به « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، به ماه بدر و سنگ خارا گفته میشود . در داستان کودک زال درشاهنامه ، دیده میشود که سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » که گهواره اش هست برمیدارد .
یکی شیر خواره ، خروشنده دید
زمین همچو دریای جوشنده دید
زخاراش ، گهواره و ، دایه ، خاک
تن ازجامه دور و ، لب ازشیر پاک
این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد که کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت .
زن و سنگ خارا ( به معنای سنگ آبستن یا دارای زهدان است ) و سنگ ، آبستن به گوهر و تخم بودند، و زایانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون کردنست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن به آب و آتش و روشنی نیز میدانستند . مثلا « زمرّد » را که سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینهمانی داده میشد ) گوهری میدانستند که ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست که اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع میکند :
گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د
ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی )
سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمیختن بودن، سرچشمه آتش و آب و روشنائی شمرده میشد : مولوی میگوید :
هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد
ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست
ازاین رو در بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامیده میشوند ، چون ابرسیاه، به آذرخش یا آتش و روشنی سپید، آبستن است ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، که درشکم دارد ، میزاید . به همین علت ، سینه را که درکردی، سنگ مینامند ، جایگاه روشنائی و بینش میدانستند . همچنین مولوی برهمین روال ، دل را ، سنگ میداند ، چون سرچشمه آتش و بینشی است که همه پرده های باز دارنده بینش را میسوزاند .
بشنو از دل ، نکته های بی سخن
وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن
در دل چون سنگ مردم ، آتشی است
کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد، پرده دریابد تمام
قصه های خضر و علم من لدن
درمیان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو ، از آن عشق کهن
سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته است ، ودرست معنای وارونه اش را داشته است . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را میداده است . دل، « ژیا ورjya+war » نامیده میشد که به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیا » است . سنگین شدن زن ،هنوز به معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن به زادن است . سنگ مغناطیس ، سرچشمه کشش بود .
بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن
مرا چو مست کـشانی ، به سنگ و آهن خویش
مرا چه کارکه من جان روشنم یا تن ؟
دل ازآنجا که سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی است :
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر، دل چون سنگ من
یا « فـرسنگ » را که ما امروزه ، به غلط ، به معنای «واحد فاصله » میفهمیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته است ، که انسان را درنقطه خمیدگی یک راه به راههای دیگر، ازراهی به راه دیگر، راهنمائی میکند ، و دوراه را به هم میچسباند . معنای ژرفی را که به « سنگ نشان = میل سنگ » میداده اند ، میتوان در داستان ازگرشاسپ نامه اسدی( رسیدن گرشاسپ به میل سنگ ، که مرکب از1-مس سرخ و 2-آهن و3- روی گداخته است= سنگ ، صفحه 320 ) یافت که گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی می یابد که ازآن ، جام جم را میسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین است .
بر پایه این تصویربود که سنگ ، یا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » میدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یابی دوچیز، یا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و آمیزش و عشق ، زاده میشود و پیدایش می یابد . این اندیشه ، اصالت را به گیتی و به انسان میدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، میخواست درست این اندیشه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( که درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن است که نامش آتش فروز است ) درشاهنامه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است.
بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید
هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی
سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ است . جم نیز که نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک است که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یا به عبارت دیگر، سنگ است . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیار= عیار= پیمانه = مقیاس = ملاک » را یافت .
« سنجه » ، سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی که گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ به مقیاس و واحد برای تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیار» که همان « ایار= جفت » باشد وبرای همین معنا بکار برده میشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مهمی که به« سنگ » نسبت داده میشد ، آن بود که با آن میتوانستند بیازمایند . سنگ محک و سنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان میدادند
درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن
کس عیارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیاه ) حافظ
اینست که « آسن خرد ، یا خرد سنگی » که بُن هرانسانی شمرده میشد ، هم بیان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیان « وجود خرد معیاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیان خرد ، به کردار اصل آزماینده همه چیزها بود . آسن خرد ، یا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد که بُن خرد، درهرانسانیست 1- هم خودش سرچشمه روشنی است 2- هم خودش باهم میسنجد و ارزش چیزهارا معین میسازد و 3- هم به همه چیزها محک میزند و قلب واصل بودن آنهارا کشف میکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمیگردد که صائب به طنز مارا بدان فرا میخواند :
تمیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست
چو چشم ِ آینه ، درخوب و زشت ، حیران باش
پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یا جام جم ، یا خرد سنجه ای ، به کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود که زرتشت، با رد کردن خدا، به کردار « ارتای خوشه » ، که خودرا میافشاند، و تخمهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی میشود ، نمیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یا آسن خرد، یا جام جم ، نه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود که خود را تنها سنجه ومعیارهرچیز میدانست ، نه با برگزیدگی خودش . اینست که موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را به کلی تحریف کردند . بخوبی دیده میشود که درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشه کهنی بود که مردم دل به آن سپردند که سپس درادبیات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده است .
گرت هواست که چون جـم ، به سـرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش ( حافظ )
روان ِتشنه مارا ، به جرعه ای دریاب
چو میدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ )
« گوش – سرود خرد » که سروش باشد، جفت بهمن است، تا سرودی را که خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، میسراید ، درگوش انسان زمزمه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل به منقولات دینی کرده اند تا این خرد سنجه ای و معیاری و جام جمی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، که چنین « اسن خرد، یا خردسنگی = خرد معیاری= جام جم » را درهرانسانی میشناختند ، نمیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانها » است ، که میشود اهورا مزدا را در « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن پس نمیتوانست ، خرد سنجه ای ، یا خرد معیاری یا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت .
وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، که خرد کل است ، سنجه میشود ، دیگران ازسنجه بودن میافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس میگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همیشه باهم پیدایش می یابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنهائی ، مقدس و معصوم میگردد ، و مابقی ، همه گناهکارانی میشوند ، که تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، به کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمی یابند . دیگرگونه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، به کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمی یابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم میکند، کژهم میرود ، میلغزد ، گمراه هم میشود و « منیدن = که اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یادمیگیرد و به بینش میرسد ، و بالاخره ، تبدیل به « طغیان وسرپیچی از خدا» میگردد ، چون میخواهد خود را « همسنگ خدا » بکند .
فقط یک خرد است که درروشنی و بینشش، سنجه میگذارد ، و همه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده میشوند . بدینسان ، همه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایه میشود . فراز، جایگاه روشنی است ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین به خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی کردن ، در آزمودن ، در سنجیدن ، در محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایزدادن ، ازبین میرود . درفرود ، فرازنیست . در تن ، دیگر همای چهارپرنیست. در زمین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست .
هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یافته است، این مهم نیست که آن قدرت ، چه شکلی به خود میگیرد . آنجا که همه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیارمهمست که ما « روابط میان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونه درمی یابیم: کنارهم وباهم ، یا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یا از دید رابطه های فرازی و فرودی است .
نام « سام » ، که همان « سم » باشد ، بیان « پیوند باهم در کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » است . اینکه روزگار کهن، برای ما مجهول و نامفهوم ویا بدوی وخرافی مانده است ، دراینست که « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یا دوتائی را که درکنارهم ، به هم چسبیده اند » را بکلی در ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیان را در باره « همه روابط » معین میساخته است . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، که دراصطلاحات گوناگون ، شکل به خود گرفته است ، سراسرهستی را به هم پیوند میداد و میفهمید .
« دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمیگرفت . « دوچیز باهم ، که درکنارهم ، و چسبیده به همند » ، به کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یا خالق و مخلوقی ، یا فاعل و مفعولی ، یا رئیس ومرئوسی ، یا حاکم و تابعی، یا فرازپایه ای وفرود پایه ای بود .
همه چیزها در جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره میخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همه دوتاها ، و همه « دیگربودها باهم » است . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همه به گونه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست که گوهر قدرتخواهی در اندیشیدن دراین گونه روابط ، درکاراست . کسیکه میخواهد دنیا را، در رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشه آنست که با شناخت آنچه علت است ، آنرا وسیله خود ، برای معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمی به خود میگیرد . ما میکوشیم که رابطه علت ومعلول را به همه چیزها تحمیل کنیم ، تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن به قدرت میباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را که اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود میسازد .
این بود که پیداش این گونه مفاهیم که درپی تاءسیس یا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همه برضد اندیشهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند .
همان « تصویر همزاد به هم چسبیده » ، برای ما ، نماد یک اندیشه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانه است که نشان جهالت است . این گونه تصاویر، حاوی سر اندیشه بسیار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند که سراسر جهان هستی را دربرمیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن در باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یا فرهنگ ایران بوده است . چیزهای دیگرگونه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایاری ( عیاری) ، سیمی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نه رابطه علت ومعلولی ، نه رابطه خالق ومخلوقی ، نه رابطه حاکم و تابعی، نه رابطه فرازی وفرودی، نه رابطه زیربنا روبنائی .
انسان باخدا یا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند .
دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایان نبود ، بلکه نخست ، میان همالان وجفتها بود .
« روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » در داستان هوشنگ ، برغم آنکه به آن شکل زرتشتی ، تحمیل شده است ، ولی هنوز رد پای آن باقیست که « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش می یابد . سنگ ، دراصل به معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیا دوکس... .» است .
فروغی پدید آمد از هردو سنگ
دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ
مسئله بنیادی در داستان هوشنگ درشاهنامه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یا همپرسی و آمیزش چیزها، یا انسان هاست » ، که تحریف و مسخ ساخته شده است . البته هنگامی پذیرفته شود که ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانها، یا پیوند دادن چیزها باهم ، پیدایش می یابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایان نوری کشیده میشود .
روشنی و بینش ، در آمیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یا در آمیزش خدا با انسان ، یا در آمیزش انسان با گیتی ، پیدایش می یابد . خرد انسان، کلید است و همه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند دادن کلید با قفل » است ، که میتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیان پیوند عشقی میان خرد انسان با گیتی بوده است .
روشنی وبینش ، ازعشق میان خدا، که شیره همه چیزها درجهانست، با انسان که تخمست ، پیدایش می یابد ، و هرگز، شکل « قدرت یابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمیکند ، بلکه ازعشق میان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده میشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش می یابد . واین خدا ، خوشه ایست که درهمه انسانها ، افشانده شده است . پس روشنی و بینش، از همپرسی انسانها باهم ، ازهمجوئی انسانها باهم ، ازهماندیشی انسانها باهم ، پدیدار میشود . این سراندیشه بسیار بزرگی بود که باید هزاره ها کوشید تا بدان شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد .
درفرهنگ زال زری ، تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمی یابد . درفرهنگ زال زری ، وارونه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانه های یک خوشه است که درهمه انسانها، پخش شده است . همچنین روشنی و بینش ، از آمیختن گیتی با انسان ، پیدایش می یابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمیت نمی یابد . انسان خلیفه خدا درحاکمیت برگیتی نمیشود .
با میترائیسم و زرتشت وسپس ادیان نوری(= ابراهیمی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یافت، و چهره برجسته و چشمگیر به خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) که درتاریخ، پیدایش می یابند ، زمانهای زیاد ، « بی نام» میمانند، و دراین زمانها که « بی نام هستند » ، بسیارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، به آسانی شناختنی نیست ، وبسختی میتوان آنرا گرفت ویا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . تا دشمن ، بی نامست ، نمیتوان با آن پیکارکرد ، چون همیشه در گمنامیها، از پیش دید میگریزد . بی نام ، چیزیست که هرلحظه تغییر شکل وصورت میدهد . در هرشکلی که باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود میگیرد و ما درمیدان ، تنها میمانیم .
« مقدس ساختن قدرت » ، همیشه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت است . با قدرتی که مقدس شد ، نمیتوان جنگید، و آنرا ریشه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را میپوشاند ، و تاریک و نامعلوم میسازد . درگستره سیاست ، همه قدرتها ، باید برای هم نمایان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی که خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیاست است ، چون برای مردم ، به شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمیشود .
قدرتی که مقدس شد ، بی نام میشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمی افتد، و همیشه پا ک وبری ازگناه میماند . ازاینرو همه تباهکاریها وستمکاریها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته میشود ( نه تنها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه در همه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیادهاست. همه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریها برتن خود ، اورا معصوم میشمارند. این فراموش کردن ، یک فضیلت یا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، در موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست که موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومین خود را ازگناه وجرم پاک میسازند ) .ازاینرو هست که قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست که گناه میکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمیشود .
قدرتی که نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان میباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیاسی از برخورد با آن ، عاجزمیمانند . ولی قدرت، سرچشمه ِ گناه است ، و نمیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی که قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن است . قدرت باید نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام است . درشاهنامه ، این اهریمن است که پیکریابی « قدرت » است .
اهریمن زدارکامه، چنانچه در داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی به هرقیمتی است ، و لحظه دیگر، آشپزیست که خونخواری را برای گیاه خوار، خوشمزه واصل سعادت میکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست که خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی میکند که خودش ، تولید کرده است ، وسپس ، درد را در مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی میگریزد وخاک میشود . ازاین روهست که در میدان سیاست ، هیچگونه قدرت سیاسی وحکومتی ، نمیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند .
مفهوم روشنی و بینش دراین ادیان، همه دراثروارونه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» به وجود آمد . روشنی و بینش ، از بریدن یوغ ، از بریدن واره کردن همزاد به دوشقه ، یا ازجدا ساختن همزاد ها و آمیخته ها وجفت های به هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یا به عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش می یابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده میشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمیگیرد ، و میان آنها ، خلائیست که امکان پیوند یابی آن دو را به هم بازمیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش می یابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده میگردد . روشنی ، قاطع است ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش می یابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست .
بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی وآمیزش وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » می نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص است . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، که ازآن پس آن را شرک میخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آفریدن= همسنگی ) به وجود میآید .
فراز وفرود ازاین پس ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامی ازبریدن هم برده نشود .« بریدن » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده میشود که سخنی از بریدن به میان نیاید ، وفقط به « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده میشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین پس ، تغییر گرانیگاه میدهند ، و دیگر ، گواهی به عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمیدهند ، وانسان را به عشق و آمیزش با خدا و گیتی و انسانها نمیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله برای « قدرت یافتن » میگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را میخارانند و بر میانگیزانند .
فطرت عشقی ومهری انسان ، تبدیل به فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همه چیز را برای خود خواستن » میگردد .هر معرفتی و علمی و بینشی ، اورا به قدرتیابی بر دیگران و برگیتی و برخدا میانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی که درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا میکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، که معمولا، شعر فردوسی ، فهمیده میشود
توانا بود هرکه دانا بود
ازاین پس ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، باید ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست است ( شهوت قدرت یابی را پیدا کرده است ) . خود واژه « ترس » ، دراصل به معنای بریدنست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل به معنای « کُشتن » است. « کشتن = بریدن » که آزردن جانست ، میترساند . قدرت ، طبعا می برّد، تا روشن کند، اینست که ترساننده است .
در تورات ، این تجربه ، بیان خود را به خوبی یافته است . یهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، برای آن میترسد که انسان، با دست یافتن به معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمه میگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار میماند .
برای آنکه انسان ، به قدرت مداوم دست نیابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا میسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده است که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده است . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو میوه وبرگ که بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمی که بردرختست ، همان بُنی است که همیشه ازنو میروید و سرچشمه بیمرگی است » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیاز به نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته میشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده میشود ، تا همان « بر روشن » نباشد که « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، در وجود خود انسان قرار میگیرد ، و با آن ، تصویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار میافتد ، چون نیازی به هیچکدام ازآنها نیست .
اینست که داستان یهوه و آدم ، با « ترس یهوه از قدرت یابی انسان دراثرمعرفت » آغازمیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یهوه و پدرآسمانی و الله است ، چون در هردمی ، میتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، که این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یهوه و پدرآسمانی و الله ، همیشه درخطر است ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نه تنها میانگیزاند ، بلکه بزودی نیاز به قدرت ، درانسان ، تبدیل به « شهوت قدرت خواهی» میگردد .
گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست که انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان باید جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت است که خود مختارمیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامهای زادن و تولید کردن » اینهانی داده شده است ؟ پیوند یابی جنسی ، پیکر یابی سراندیشه « آفریدن از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده است . این سراندیشه ، محدود به پدیده « آفرینش از پیوند یابی جنسی » نبوده است ، بلکه چهره ای ازآن بوده است . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یابی و « دوتای باهم شدن » شمرده میشده است . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینهمانی داشتند . « سنجیدن » که همان « سنگیدن » باشد ، به معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یا دوکس یا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یا سه نگانن ، به معنای تجربه کردن و ارزیابی و آزمودن است . هنوز « سنگک » در سیستانی به معنای « بچه دان =رحم » بکار برده میشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم در زهدان » میباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یافته است که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده میشده است . درکردی ، به « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته میشده است . بردی ، نای است که اینهمانی با زهدان و بازن داشته است . کچ ، هم به معنای دخترو باکره است . نیایشگاههای ارتا یا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده میشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته است که معنای « سرچشمه آفرینندگی ، سرچشمه روشنی وفروغ »را دارد.
بررسی ادامه دارد

mercoledì 9 maggio 2007


منوچهرجمالی

دیـو سـپـیـد کیـسـت ؟

میترا ، یهوه ، پدرآسمانی ، الله
« حکومت »

فرهنگ ایران، برضد « صراط مستقیم » است

آرمان بینش درایران
زیستن در « هـفـتخـوان شگفتی » است،
نه زندگی،طبق ِ« شریعت » یا در« راه راست »


گوهر « خـرد » ، درآموزه زرتشت ، آنست که میتواند « ژی، یا زندگی» را که بطور روشن ، جدا و مشخص هست ، انتخاب کند، و برضد « اژی یا ضد زندگی » ، که بطورروشن و مشخص است ، بجنگد . انتخاب یکی ، ایجاب جنگ وپیکار با دیگری را که ضدش هست، میکند . به سخنی دیگر، در« خرد » به مفهوم زرتشت ، « اژی » که کین ورزی وستیزندگی باشد، نهفته و پوشیده است .
گوهر« خـرد » برای زال زر ورستم ، آنست که درپیمودن هفتخوان آزمایش و شگفتی و خیرگی، بجائی درپایان بـرسد که خود، میتواند در « پدیده و رویدادها که پیسه و ابلقند» ، اژی را از اژی بجوید ، و « ژی » را برگزیند وبیرون آورد .
« برگزیدن یا گزیدن که vichitan » باشد ، برای ما به غلط، به « انتخاب کردن یکی از دو شق یا بدیل » فهمیده وخلاصه میشود. « گزیدن و برگزیدن » در فرهنگ ایران ، انتخاب کردن ، درپیمودن راه جستجو و تحقیق کردن و پرسیدن » است . انتخاب کردن ، مرحله پایانی است ، و به خودی خودش، بدون آن جستجو وپژوهش ، برضد مفهوم « برگزیدن» است . کسیکه بدون جستجو و پژوهش، انتخاب میکند ، برنگزیده است، و برضد « خرد » برخاسته است. پیشوند « ویچ = ویژ= بیز» در گزیدن (= ویچیتن ) ، همان واژه « ویس = پیس » است . دراوستا « ویvi = ویس vis، که به وایه vaya برمیگردد » به معنای دوتائی است ، که هویت « یوغی = همزادی = پیسی = دیوی » را مینماید. درفرهنگ ایران، اندیشه « همزاد » ، دوتای به هم چسبیده وهمگوهر بود ، و تصویری که زرتشت درگاتا آورد ، برضد این اندیشه بنیادی بود . ازآنجا که دواصل یا دوچیزبه هم بسته وهمگوهر را نبایست ازهم پاره ساخت ، شناختن ، جستجوی شیوه هائی بود که آن دوچیزرا ازهم بازشناسد، بی آنکه آنهارا ازهم ببرد و پاره سازد و مغایرو ناهمگوهرکند .
این بود که « بهمن » ، اصل یا « خدای خرد وبینش »، موهای فرقدار داشت . تارک سر که دودسته مورا ازهم شانه میکرد ، ویزارد ورس wizard wars خوانده میشد وویزن wizen ، همان واژه « گزیدن » است . بینش بهمنی، شانه کردن پدیده ها و رویدادها ازهمدیگراست، نه شقه کردن کلـّه ، به دوقسمت ازمیان . صفات یک چیز، ویژگیهای ازهم شانه شده آن چیزهستند ، نه ویژگیهائی که آن چیز را ازهم ببرند و پاره کنند . واژه « گزیدن » ، همین « ویزارتن موی سر » است .
نماد دیگر بهمن ، « کـمـان» بود، که دراثر دوتاشدگی و خمیدگی درمیان ، دوشاخه شده است . هم تاشدگی وخمیدگی (کوژی) ، وهم دوشاخه داشتن ، نماد چنین« بینشی » بود . برای شناختن دوویژگی دریک چیز، باید درخط فاصلی، آنهارا ازهم خمید وتاکرد. دراین خط تاشده ، هم آندو ، ازهم مشخص میشوند ، وهم آندو به هم میچسبند . ازواژه « مـرز» هم چنین معنائی برداشت میشد. مرز ، دوچیزرا برغم مشخص بودن ازهم ، باهم پیوند میدهد ومیچسباند و همگوهرمیسازد .
« تا شدن جامه » و « چین » خوردگی، متمایزمیسازد ، ولی جدا نمیسازد . به همین علت ، « موج و تموّج » نه تنها درآب ، بلکه درنقوش ، بسیار اهمیت داشت . خطوط موجی ، برشانه های کوزهای سفالین، گواه براین معنا بودند .
همچنین « هلال ماه » ، که نماد دوشاخه به هم پیوسته بود ، نماد « شناخت ، یا ویژه ساختن » بود . خرد، دوشاخه بود ( آسن خرد + گوش سرود خرد ) . همچنین دوشاخ جانوران ( بزکوهی و غرم و گاو ، ذو القرنین ) نماد چنین بینشی است . به همین علت، سر دیو سپید را که دوشاخ دارد درنقاشیها ، روی سر رستم قرارمیدهند، چون، نماد داشتن چنین بینشی است . همچنین « دورنگی گـور» ، به ویژه دردرداستان« اکوان دیو » که به شکل گور، چهره مینماید ، وگریزپا وناگرفتنی است ، و درواقع همان « بهمن » است ، نماد دست یافتن به بینش، بدون ازهم پاره ساختن است . چنین شناختی، گریزپا هست ، ولی گوهر واقعی چیزهارا مینماید. به همین علت نیزگور، صفت ویژه ِ « بهرام گور» ، شده بود ، چون « شکارگور» ، اشاره به چنین گونه جستجوئیست . این اصطلاح، سپس به « الک کردن = غربال کردن= بیختن ، بیژن » ، اطلاق شده است . کسی به معرفت حقیقی میرسد ، که غربال یا الک بکند ، یا ازصافی بگذراند . درغربال کردن ، مقصد، جدا کردن ریزو درشت یک چیز ، یا نخاله ونرمه آرد پس ازکوفتن است ، که آن دوبخش ، همگوهر باهم میمانند . همچنین « خاک بیختن » ، متضاد ساختن باهم نیست . این بود که « ویژگان » ، به معنای بیرون آوردن بهترین بود ، نه به معنای آنکه آنچه ویژه نشده ، دشمن و ضد ویژگان میشوند . اینست که بیختن خاک و « الک کردن = بیژن » ، مانند « شانه کردن مو » ، علامت « جستجوکردن و رسیدن به بینش » بوده است.
« صافی» هم ، نماد همین گونه بینش بوده است . عطار در همان وادی طلب، داستان « بیزنده خاک و سلطان محمود » را میآورد ، چون « خاک بیزی ، و بیختن » نماد رسیدن به بینش بهمنی، از راه جستجووطلب هست . همچنین « کوبیدن سرمه درهاون ، یا کوفتن هرچیزی دیگری درهاون » ، حامله به معنای رسیدن به بینش بهمنی ، از راه جـُستن است ، چون میتوان ریزو درشت یک چیز را ازهم جدا کرد ، بی آنکه منکر همگوهری آن دوبخش شد .
« پیس و پیسه » نیز همین واژه « ویز= ویس » است . به همین علت چشم را که دردیدن ، ویژگی چنین گونه تمایزدادن، بدون بریدن دارد، به جزع ، یا « پیسه یمانی= پیسه جیمانی » همانند میکردند . شناختن یک جفت به هم چسبیده ( همزاد ) ، نیاز به اره کردن آندو ازهمدیگر ندارد . شناختن ِصفات یک چیز، پاره کردن آن چیز، به چند تکه نیست . مثلا « بیخود شدن » و « خود شدن » ، صفات انسان هستند ، و این دوصفت ، هستی انسان را ازهم پاره نمیکنند . همچنین « گره زدن دوچیزبه هم »، همین معنای « یوغ = جفت = همزاد» رامیداد.
« هاون= جواز » که با دسته اش ، بهترین نماد « دوتای بهم چسبیده » بوده است ، vicicaخوانده میشده است .چنانکه خود واژه « هاون » مرکب از « هاو+ ون » است . «هاو» که هنوز درکردی ، همان « هم » میباشد » «دوچیزباهمست » . هاون ، به معنای بهم بستگی( وَن = بـَن = بند) دوچیز است. به همین علت ، صبح را « هاونگاه » میخواندند .ازسوئی ، vicinathware به معنای برگزیده شده است . این واژه ها درست پیوند ، برگزیدن را ، از راه جستجو کردن و جدا کردن دوچیز بهم بسته و باهم آمیخته ( که دیوDva= دوتای به هم چسبیده ، باشد ) نشان میدهد . «بـرگزیدن » ، با پدیده « دیو = دوتای گوناگون ولی بهم چسبیده » سروکار داشت، نه با پدیده « دوتای جدا ازهم و متضاد باهم » ، مانند همزاد زرتشت . اینکه فردوسی درآغاز شاهنامه میگوید :
خرد، گرسخن « برگزیند » همی
همان را گزیند ، که « بیند » همی
« بینش یا دیدنvin = daena » ، معنای اصلیش « دیدن درتاریکی ، پیدایش روشنی ازتاریکی زهدان » بوده است . خرد ، به بینش، از راه جستجو و آزمایش و شگفتی میرسد. پیدایش کودک ، که روشنی باشد، اززهدان تاریک مادر( گوهرهرچیزی )، بیان ناهمگوهری مادر( تاریکی )و کودک ( روشنی ) نبود . پیدایش روشنی از تاریکی ، بیان ناهمگوهربودن روشنی از تاریکی نیست . پیدایش سبزی روشن ، از تاریکی تخم ، پیدایش ِ ضمیر تاریک تخم است ، نه ضدبودن سبزی( = روشنی ) با تخم ( توم= تاریکی ) . دانه ( که دراصل دوانه بوده است ، همان همزاد یا ییما ) و« تخم درتخمدان » ، هردو اصل آبستنی و بهمن ( مینوی درمینو = مانمن ) وگوهر ِ کل موجودات هست .
روشنی ، ضدیت گوهری ، با تاریکی پیدا نمیکند . ولی آموزه زرتشت ، درست برتجربه جدائی گوهری روشنی از تاریکی استوار بود . درواقع ، عبارت زرتشت درگاتا از« گزینش »، درهمان راستای تنگ ومحدود شدهِ «گزینش » ، که فقط انتخاب شدن میان دوچیز1- جدا و2- متضاد ازهم ( همزاد ژی و اژی ) باشد ، فهمیده وگزارده شده است. این تفسیرازعبارت زرتشت، ناچار ، به همان اندیشه « راه راست یا صراط مستقیم » کشیده میشود.
تصویر« همزاد» ، یا « رابطه دواصل ویا دو نیرو»، دوگونه ، یا در دوشکل در دیو سپید درهفتخوان ، یافت میشود :
یکی آنکه دیو سپید دارای موی سپید و روی سیاه است . آمیختگی پاره ناشدنی موی از روی ، سپیدی از سیاهی، درفرهنگ سیمرغی ، معنای مثبت داشته است . آمیزش سپیدی با سیاهی دریک چیز، نماد « اصل بازآفرینی یا چهره = تخم بود .نام سیمرغ ، ارتای خوشه ، ارتای هژیر= هو چیتره ( دارنده تخمهای آفریننده ) بود. سیمرغ ، گوازچیتره= جوزهر است ، به عبارت دیگر، عبارت از تخمهای جفت است . تخم یا دانه ، دوانه = جیمک = همزاد و جفت است . بنا بر گزیده های زاد اسپرم ( 34- 29 ) : « بازآفرینی همه چهره ها= تخم ها واصل ها ، درپایان ، به آغازهمانند باشند . چنانکه مردم که هستی آنان ازتخم است ، ازتخم به وجود آیند و گیاهان که هستی آنان از تخمک است ، کمال پایانی آنها نیز باهمان تخم است » .
پایان که فراز و بردرخت باشد، اینهمانی با سپیدی دارد ، و تخم که بُن در زمین یا درزهدان میشود ، اینهمانی با تاریکی و سیاهی دارد . به سخنی دیگر، تخم ، هم سپید وهم سیاه ، هم روشن وهم تاریک است . ولی الهیات زرتشتی ، ازسوئی این اندیشه را که ازفرهنگ ایران برمیآید ، بناچار در جاهائی می پذیرد ، و ازسوی دیگر ، چون برضد سراندیشه همزاد = جفت زرتشت است ، درجاهای دیگر، رد میکند و درمیان این دو، همیشه تاب میخورد . سیاهی و تاریکی برای الهیات زرتشتی ، اهریمنی میشود .اینست که درگزیده های زاد اسپرم ، موءمنان پرهیزکار، شاخه ای دردست دارند و گناهکاران ، ریشه ای دردست دارند. در عبارت ( 35 – 40 ) میآید که : « ... هرپرهیزکاری را شاخه ای وهرگناهکاری را ریشه ای است » . چون این داستانها بوسیله موبدان زرتشتی دستکاری شده است، با سیاه کردن روی ، مقصودشان، اهریمنی ساختن دیو سپید است .
ولی این « آمیزش جدا ناپذیر ازهم ِ دورنگ سپید و سیاه ، یا دواصل و دونیرو » ، هنگامی که همآهنگی وهمروشی میان آنها، به هم بخورد و آشفته و مبهم شود ، زمینه پیدایش دو پدیده گوناگون درفرهنگ ایران شده بوده است ، که سپس دراثر نامفهوم بودن برای الهیات زرتشتی ، بشدت تحریف و یا بکلی حذف ساخته شده است .
یکی پدیده انسان دیوی( Der daemonische Mensch, Das Daemonische ) است ، و دیگری پدیده «تراژدی» میباشد . در داستان دیو سپید ، این دورنگی که به هم چسبیده اند، هرچند هم متضاد هم انگاشته شوند ، نظر، دوخته نشده است، بلکه در داستان ، بیشتر، مسئله « بهم خوردن اندازه » ، در آهنی بودن دست وپا ، و درسرچشمه خون بودن « جگرو دل ومغز» طرح میگردد . که درک ژرف آن ، ازبررسی دو پدیده « آهن» و « خون » ، و تحولات مفاهیم آنها درفرهنگ ایران ، ممکن میگردد . این بررسی درگفتاری دیگر، انجام داده خواهد شد ، ولی اکنون این مسئله ، در یکی ازبرآیندهای مهمش ، دراینجا، طرح و بررسی میگردد .
« دیو سپید » درهفتخوان ، دونیرو و دوبخش متضاد درگوهرباهمـند ، که با هم ، ولو بطور ساختگی ، وحدت یافته و بهم چسبانیده شده اند . تفاوت دیو سپید با « همزاد » زرتشت آنست که دراندیشه زرتشت ، همزاد ، بطور بدیهی ، ازهم جدا و با هم متضاد هستند . « دیو سپید » ، دراین معنا که دوبخش متضاد درگوهرباهمند ، اینهمانی با تصویر« همزاد زرتشت » دارد ، ولی دو همزاد زرتشت، ازهم « جدا » نیز هستند، که در « دیو سپید » ، دوضد، اندام یک وجودند .
دیو سپید ، پادی هست که دو بخش یا دوگونه نیرو یا دواصل، هم ، درگوهر، ضد هم هستند ، ولی با هم ، جفت هم هستند . به عبارت دیگر، اضداد به هم پیوسته و باهم آمیخته اند.
« خشم و زدارکامگی و ترسانندگی » ، در دست وپای آهنین، دیو سپید ، تجسم یافته اند . طبعا دست وپا، نماد « اژی = ضد زندگی» میباشند. گوهرآهنین وفلزی دست وپا ، با سایربخشهای تن ، که از«خون و گوشت و پوست وپیه » است ، بطورگوهری ، متضادند.
« مهر وبینش وخرد و زندگی »، درجگرو دل و مغز، تجسم یافته اند، که « ژی = اصل زندگی » باشند . دیو سپید ، موجودیست که تجسم جمع و آمیزش « خون » با « آهن » باهمست.
آهن ( هم بـنـد ، شمرده میشد وهم تـیـغ و ارّه وشمشیر ) در میترائیسم ، نماد « پیوند = عهد ومیثاق وقرارداد » بود، و « خون = آب = آو خون = باده = شیر..» درفرهنگ سیمرغی ، نماد پیوند یا مهر بود. قرارد داد و پیمان ، درمیترائیسم برپایه « افراد بریده ازهم » قرارمیگیرد . باید انسانها را منفرد ساخت ، تا بتوان با تک تک آنها ، بطورجداگانه ، قرارداد بست .
این تصویردیو سپید ، درآغاز، تجسم خود ِ شاه ( کاوس ) و سپاه ایران، وشاهان و سپاهیان ایران بطورکلی، وبالاخره « حکومتِ استواربرقدرت » است ، که اکنون دراثر چنین آمیختگی ناسازگاری باهم ، کورشده است.
« حکومت » که سازمانیست که زورو پرخاش وقهر را با مهرو بینش وخرد میخواهد بیامیزد ، و ازآنها یک وحدت بسازد ، طبعا ، در گوهرش ، دراثر این ترکیب دو اصل ناجور باهم ، برعکس ادعایش ، بدون بینش و بدون مهر، وضد زندگی ( اژدها = اژی ) هست . اینست که ایرانیان ، درفرهنگ خود ، برضد حکومت بطورکلی ازهرنوعش ، بوده اند .
یوغ وجودی کاوس بهم خورده است . خشم و زدارکامگی و بیم انگیزی ، که نابود سازنده « خرد و بینش و مهرو زندگی » است ، دراو باهم آمیخته شده اند . خویشکاری پهلوان اینست که خون و آهن را ازهم جدا سازد ، و وجودی ازخون ناب( همه آبکی ها نماد پیوستگی مهری بودند ) ، ازمهر ، از خرد بدون خشم ( بهمن وهما وسروش ) بوجود آورد .
ولی این تصویر، تنها تجسم 1- کاوس و سپاهیانش و 2-« شاه و ارتشیان بطورکلی » ، و3- «حکومت استواربرقدرت » نبود ، بلکه تصویر خدائی نیز بود که درچهره « میتراس = مرداس » درآن روزگارپیدایش یافته بود .
سپس این تصویر و مفهوم انتزاعی ژرفش ، با اندکی کمی و بینشی درجزئیات ، در 1- یهوه 2- در پدر آسمانی مسیحیت 3- درالله اسلام ، درتاریخ ، چهره نمائی کرده است . پهلوان ایران ، با همه چهره نمائیهای این سراندیشه « دیو سپید » مانند رستم ، رویاروهست .
درآغاز، میتراس (= مرداس ) ، آنکه را الهیات زرتشتی درایران « خدای مهر» مینامد ، و نزد سیمرغیان « ضحاک » خوانده میشد ، خودش با « تیغ برّنده » دریکدست، وبا « آتش سوزنده » دردستی دیگر، زاده میشود . و بدین علت نمادش 1- شیر درنده 2- خورشید و 3- تیغ (= شمشیر) است ، چون تیغ بـرّنده نور را ، خورشید به اومیدهد . گوهر نور وروشنائی ، بکلی عوض میشود . روشنی ، گوهر آبکی داشت و اکنون ، گوهر تیغی وشمشیری و برنده پیدا میکند . چیزی روشن میشود که ازهم بریده شود . این پیشینه ضحاکی = میترائی، درپرچم ایران، هنور باقی مانده است ، که کاملا برضد سراندیشه پهلوانی ( = درفش کاویانی ) میباشد . و اکنون « الله » ، که همان « ضحاک = میتراس= دیو سپید» است ، خودش جانشین سه نمادش ( شیردرنده + شمشیر+ خورشید ) شده است . میتراس ، درنقوش برجسته ای که درغرب بیادگارمانده است ، خودش که خدای مرکزیست ، با تیغ برّنده ازنور، میکـُشد ومی برد تا بیافریند( بریدن وکشتن ، خلق کردن ، خرق کردن است ) . ولی سروش ( کاوتوپاتس ) و رشن (کاوتس = کواد ) را که خدایان « زایمان بینش » و طبعا خدایان مهرسیمرغی بودند ، معاونان و « همآفرینان = هم بغان » خود میسازد . بدینسان میتراس ، درتصویر سه تا یکتائی اش ، « قهر» و « مهر» را به هم میچسباند.
اندیشه سه تا یکتائی ( سه خوانی ) که درفرهنگ سیمرغی ، بیان اندیشه مهر و اندازه بود ، برای ترکیب 1-« خشم وقهروترس» با 2- « مهر» بکار برده میشود ، و بکلی از اصالت ، انداخته میشود .
سپس همین اندیشه دیو سپید ، در تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، همین دوضد را که 1- بینش ومهر و 2- خشم وترس وقهر باشد ، با گنجانیدن اصل حکمت ، درآموزه خود ، باهم میآمیزند و بجای « همکاری سه خدا باهم » ، « یک خدا ی ترکیبی » میسازند . این خدایان نوری ، با « همه دان و با پیش دادن بودن = کل نور بودن » ، بخوبی ازعهده آن برمیآیند که « خشم و شرّ و ترس و قهر» خود را ، آلت رسیدن به « خیر و به مهر و به بینش » بسازند . بدینسان، « خدایان حکیم » به وجود میآیند ، که با دانش جامعشان، میتوانند هرشرّی را آلت رسیدن به خیر سازند ، و این را « حکمت » میخوانند.
اصطلاح ِ « حکومت » هم ، بر پایه این« حکمت » بنا شده است. حکومت، حق دارد ، هر شرّ ی را بکار ببرد ، تا به خیری که میخواهد برسد( = دیو سپید ) . دراین خدایان ، اهورامزدا و اهریمن زرتشتی، هردو باهم جمع میشوند ، ویک موجود میگردند . ولی برای رستم وزال زر، این اصل حکمت ومصلحت ، درادیان یهودیت و مسیحیت و اسلام ، بنام » چنگ وارونه زنی » ، مطرود و ناپذیرفتنی است . این اندیشه ، با « همگوهری خدا با گیتی و انسان در ارتای خوشه » ، باهم نمی خواند . خدائی که همگوهر آفریدگانش و بُن آفریده گانش هست ، و درآنها ، خود را میگسترد ، نمیتواند آنها را، ابزار و آلات خود کند .
اینست که رستم در رویارو شدن با دیو سپید ، همان مسائلی را داشت که ما امروزه با « الله و اسلام و قرآن » و ازسوی دیگر با « اهورامزدا » درپیش داریم .
نام دیو سپید ، « الله» ، یا « حکومت» یا « ولایت فقیه» .... شده است، ولی مسئله همان مسئله مانده است ، و امروزه مائیم که باید به هفتخوان برویم و باید درچاه وجود خود ، رستم را با رخش ازسر، زنده سازیم.
این رستم ، زمانی درشیخ عطار نیشابوری، چهره نمانی نمود ، و همان دست وپای آهنین را ازالله ، برید ، و سه چکه خون از جگرودل ومغزش، درچشم فرهنگ ایران ریخت .

چگونه
شیخ فریدالدین عطار
دست وپای آهنین ِ« الله »
یا « دیوسپیید» را بُرید

با نفی و طرد وبی ارزش سازی اسطوره ، نمیتوان به جنگ اسطوره ها رفت، وریشه آنها را ازبُن کند . بهترین شیوه پیکاربا هراسطوره ای ، نفی کردن و ردکردن آن اسطوره ، یا « اسطوره بطورکلی » نیست . « مفهوم اندیشی» ، هرگزنمیتواند جای « نقشاندیشی= صورت اندیشی» را پـرکند. بسیاری از تجربیات انسانی ، کاهش پذیر به « مفاهیم » نیستند. بسیاری ازتجربیات انسانی را میتوان فقط در نقش ها و درصورت ها اندیشید . هم اندیشیدن درمفاهیم ، وهم اندیشیدن درنقوش ، تنگیهاو سستی های خود را دارند. ولی برای داشتن چنین نقائصی، نمیتوان مفاهیم یا نقوش را کنارگذاشت، وطرد کرد. درگستره تجربیات اسطوره ای ، با دیگرگونه سازی برخی ازجزئیات تصاویریک اسطوره ، میتوان معنا ومحتوای پیشین آن را ، بکلی رد ونفی وطرد کرد. طرد یک معنا وجهان بینی که ازیک اسطوره تراویده ، ایجاب « طرد نقشاندیشی بطورکلی» را نمیکند . جامعه ای که سده ها و هزاره ها ، با « نقشاندیشی= نقش+ اندیشی» های یک اسطوره ، همه پدیده ها و رویدادها را فهمیده است ، به آسانی ، از این شیوه درک ، نمی گسلد . گسستن ، ازاندیشه های نهفته دراین نقشها ، از راه تغییر دادن همان اسطوره ممکن است .
بزرگترین جنبشهای اجتماعی ودینی و سیاسی ، با همین دگرگون ساختن یک اسطوره ، به اسطوره دیگر، که اجزائی همانند اسطوره پیشین دارد ، پیکر به خود گرفته اند .
تورات ، همین راه را رفته است . قرآن ، ازتغییر یابیهای کوچک ِ یک مشت قصص توراتی ، به وجود آمده است . اندیشه های چیره بر اذهان را ، به آسانی میتوان ، با تغییر دادن جزئیات اسطوره های موجود، انجام داد . همین کار را موبدان زرتشتی دربندهش و یشت ها و یسنا ها با اسطوره های فرهنگ زنخدائی ( ارتائی = سیمرغی ) کرده اند .
هرچند من درنوشتجاتم ، این گونه تغییرات را، بنام دستکاری و مسخسازی و تحریف ، زشت و خوارو دشنام ساخته ام ، ولی این کار، گونه ای بزرگ از « هنر آفریننندگی » درهزاره ها بوده است، و بسیار مثبت شمرده میشده است .
موبدان زرتشتی ، همه داستانهائی را که درشاهنامه درج است ، بدین شیوه ، تحول داده اند ، تا بتوانند، راستای الهیات زرتشتی بدانها بدهند . البته دراینگونه « گردانیدنها» ، به رغم همه دقت ها که کرده میشود ، دم خروس ، درجائی باقی میماند . « هزوارش= uz+vartan» گردانیدن فرهنگ زنخدائی «=uz ئوز= خوز= ئوچ= نای = عزّی » بوده است. نام دیگر سیمرغ ، نای به یا « نای » بطورمطلق بوده است.
مسئله دراین شیوه « اسطوره گردانی ، یا تحول یابی اسطوره » ، بی ارزش وپوچ و نامعقول سازی مقوله اسطوره نیست . بلکه با تغییر دادن جزئیاتی درتصاویر، وجابجا ساختن تصاویر، معنای اسطوره پیشین ، نه تنها ، تغییر داده ، بلکه وارونه ساخته هم میشود .یک اسطوره ، ازشکم اسطوره پیشین بیرون آورده میشود ، که اسطوره پیشین را نفی و طرد ورد میکند . اینکه ادعا میشود که اسطوره را نمیتوان تغییر داد، یک ادعای خام و کودکانه است .
ارزش « نقشاندیشی » ، یا درصورت ویا « باصورت اندیشیدن » ، دست ناخورده باقی میماند . با خودِ اسطوره ، برضد اسطوره جنگیدن ، کاری بوده است که هزاره ها پیش ازتاریخ و دردرازای تاریخ صورت گرفته است . همین کار را شیخ فریدالدین عطار و محمد جلال الدین مولوی، درآثارخود کرده اند . دو نمونه چشمگیر و برجسته این کار، داستان نوح درمصیبت نامه عطار، و داستان موسی و شبان درمثنوی مولوی است . در این دو داستان ، قهر و خشم و پرخاش و زدارکامگی ( دست وپای آهنین )، از وجود « الله » ، بوسیله خود « الله » ، بریده و دورانداخته میشود . زرتشت هم ، همزاد را ازهم نمی برد ، بلکه بطور بدیهی ، ازهم جدا میگیرد. زرتشت هم ، تصویر همزاد= یوغ را که بنیاد فرهنگ سیمرغی بوده است ، بکار میبرد ، ولی این همزاد ، ازهم جدا و ضدهم هستند. با همین تغییر ناچیزو بی سروصدا ، کل فرهنگ سیمرغی را متزلزل میسازد . زرتشت ، سراندیشه « همزاد » را با همان تصویر « همزاد » خود ، طرد و نفی ورد میکند . همین کار را شیخ عطار و مولوی بلخی درمورد« الله » میکنند ، و بدینسان بنیاد یک انقلاب دینی واجتماعی و سیاسی را درفرهنگ ایران میگذارند، که از روشنفکران، نادیده گرفته شده است .
در داستان نوح و خدا ( که الله است ) ، جای الله و نوح ، باهم عوض کرده میشود . ازآنجا که حق انتقاد از « الله » و تغییر دادن چهره او نیست ، این الله است که دراین داستان، از نوح ، انتقاد میکند واورا سخت ملامت میکند. درواقع ، الله ، خودش را درآینه پیامبرش ، ملامت میکند . همینکار در داستان هفتخوان نیز شده است . رستم ، در آینه دیو سپید ، کیکاوس وبطورکلی ،حکومت ایران و نگهبانان ایران را ، جرّاحی میکند . دشمن و « اژی » ، همان کیکاوس و نگهبانان و حکومت ایرانند، که تاب دیدن نقص وعیب ( اژی بودن ) را درخود ندارند . « اژی، یا زدارکامگی ، که چشم خرد را تیره میسازد » را درخود نمی شناسند، و لی در « آینه دشمن » میشناسند . اژدها بودن خود را نمیتوانند تحمل بیاورند که درخود ببینند، ولی اژدها بودن خود را در آینه دشمن ، می بینند. با آنچه در دشمن ، دشمن هستند ، گوهرخودشان هست . « آیـنـه » که دراصل ، واژه « آهن= آسن = آیین » بوده است ، معنای اصلی « آسن = سنگ » را، که امتزاج و اتصال دو اصل یا دوچیزباهم باشد ، پوشیده ، نگاه داشته است . شیشه و آینه وجام ،« دوبین » میکنند . دراشعارمولوی نیز این اندیشه باقیمانده است که شیشه و اینه وجام، اصل دوتاشوی وتعدد است . انسان درآینه ، دو چیزهستند، که دراصل ، چهره نمائی یک چیزند. در دوچیزشدن یک چیز، که گوهر بهمن باشد ، هرکسی، خودش را ازخودش می بیند . الله ، عیب و نقص خود را ، که دیدنش را درخود نمیتواند تحمل کند ، درآینه نوح می بیند. خدا ، درانسان و درگیتی ، آینه خودش را دارد ، وخودش را درگیتی ، می بیند و میشناسد . این اندیشه در بندهش نیز آمده است .
با این کارشیخ عطار، به چشم موءمنان نمی افتد که دراین واژگونه سازی، و در متضاد سازی خدا با فرستاده اش، کاری بسیارخطرناک انجام داده شده است . عملی را که پیامبرش ، فقط ماءمورا بلاغ ورسانیدنش هست ، عملی میداند که پیامبرش ، خود، مبتکرآن بوده است ، و خدا خودش ، ازکردن چنین کاری ، ابا و امتناع داشته است . فرستاده اش نوح ، گوهر خدائی که اورا فرستاده ، نمیداند، و ازاو چیزهائی میطلبد که با گوهر خدائیش ، در تناقض است . این الله است که ازفرستاده اش نوح انتقاد میکند: که چرا تقاضای نابود کردن بشریت را کرده است که بدو ایمان نیاورده اند . چنین خواستی ازاو ، برضد گوهرالله بوده است . تو چرا ازمن خواستی که من انسانهارا بخاطر ایمان نیاوردن ، نابود سازم . مهر درگوهرمن ، برضد چنین ایمانی است . مهردرگوهرمن ، فراسوی هرایمانی و بی ایمانی است .
نوح پیغامبر، چوازکفار رست
با چهل تن کرد برکوهی نشست
بودیک تن زان چهل کس کوزه گر
برگشاد او یک دکان ، پرکوزه در
جبرئیل آمد که میگوید خدای
بشکنش این کوزه ها را ای رهنمای
نوح گفتش : آن همه نتوان شکست
کین به صد خون دلش آمد به دست
گرچه کوزه بشکنی، گـِل بشکند
درحقیقت ، مرد را دل بشکند
بازجبریل آمد و دادش پیام
گفت میگوید خداوندت ، سلام
پس چنین میگوید او : کای نیکبخت
گرشکست کوزه ای چندست ، سخت
این بسی زان سخت تر، درکل باب
کز دعائی خلق را دادی به آب
همتی را برهمه بگماشتی
لاتذز گفتی وکس نگذاشتی
این لانذر،اشاره به آیه 27 درسوره نوحست که « وقال نوح رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا » . نوح گفت ای خدا هیچکس ازکفاررا برزمین باقی مگذار. البته محمد در مکه ، مردم را با ذکرمکرر این داستان نوح میترسانید، چون رسالت خود را همانند اومیدانست، ومیگفت اگر به من ایمان نیاورید، بلائی عظیم بسراغ شما خواهد آمد وشمارا نابودخواهد ساخت .
خود دلت میداد ای شیخ کبار
زان همه مردم برآوردن دمار
کزپی آن بندگان بی قرار
لطف ما چندان همی بگریست زار
کاین زمانش درگرفت از گریه چشم
تومرو از کوزه چندین ، به خشم
درواقع ، الله به نوح میگوید که تو فرستاده من نیستی، چون آنچه را برضد گوهرمنست ازمن خواسته ای . البته ازاین خاموش میماند که بگوید که چرا الله ، تسلیم چنین خواستی شده است که بکلی برضد گوهر مهرش بوده است . اگر چنانچه این خواست ، برضد گوهرش بوده است ، الله نبایستی تابع خواست فرستاده اش بشود . بدینسان ، الله خود ش را « مسئله انگیز» کرد است، و سخت زیر سئوال پاسخ ناپذیر قرارداده است ، وخویشتن را موجودی غیرقابل اعتماد کرده است . چون این الله است که گوهروغایتش، مهرورزیدن است و این مهر را برهرایمانی اولویت میدهد ، و نمی بایستی با هیچ بهانه ای ، عمل قهرآمیزو وحشتناکی را ، به صرف دعای فرستاده اش ، بکند . او نباید مهرذاتی خود را ، قربانی قهرخواهی فرستاده اش بکند . با این تغییر دادن اسطوره نوح ، عطار، راه را برای تغییر دادن تصویر« الله درقرآن » و تحول دادن او به سیمرغ ایرانی که خدای مهراست ، باز میکند .
با ملامت کردن نوح ، خود الله ، منکر قهرخواهی و خشم و تجاوزطلبی درگوهرش میگردد . خودش، بخش آهنین وجودش را که در قرآن آمده ، انکار میکند، و آن را فقط تهمتی دروغ به خود میشمارد . میگوید که این دروغست که تو گفته ای که من قهرو غضب دارم . درمن ، آهن و شمشیر و تیغ و تهدید و ارهاب نیست . تو،ای که خود را فرستاده من میدانی ، توخودت ، اصل قهرو زدارکامگی هستی . تو هستی که ایمان مردم به خودت را ، برتر از مهرمن به مردم و به کفار میدانی . البته این حرف را به همه انبیاء نامبرده درقرآن میزند .من ازاین کاری که برای اجرای دعای توکرده ام ، سخت پشیمانم و بام وشام گریه میکنم .
آیا الله حق دارد د عائی را بپذیرد و انجام دهد که برضد گوهر و غایت وجود اوست ؟ الله برضد غایت خود ، همه بشروجانوران را ، جزچند نفرموءمن به نوح نابود ساخته است . آفریدن برای او، روند مهرورزیدن بوده است . چگونه میشود که خدای مهر، دراثر فریب خوردن ازپیامبرش، اهریمن و زدارکامه بشود ؟ الله ، با چنین سخنی، پیامبرانش را طرد و نفی میکند . پوشیده میگوید : آنانکه خود را پیامبران من میخوانند ، همه برضد من و غایت وگوهرمن کارمیکنند و میگویند . آنها ازمن ، کارهائی میخواهند که من از ته دلم ، ازآن نفرت دارم . این انبیاء ، همه برضد خواستهای من هستند . عطاردرست با افزودن بخشی کوتاه، به پایان اسطوره نوح درقرآن ، تصویری کاملا متضاد با تصویر الله درقرآن ، از« الله » میآفریند . عطار، دراسطوره ای نوین درامتداد آن اسطوره کهن ، تصویر همان خدای غضبناک را که برای سرباز زدن مردمان ازایمان ، همه را بانهایت سختدلی میکشد ، تحول به خدای مهر میدهد . ای کاش آنانکه دست به ساختن اسلامهای راستین زده اند ، سری نیز به مکتب عطارومولوی میزدند و درسی انقلابی ازآنها میگرفتند .

mercoledì 2 maggio 2007


منوچهرجمالی



فرق ِمیان پهلوان ومُجاهِـد
زال ورستم ، مثل ِاعلای پهـلوانی
اسفندیار، مثل ِاعلای ِمُجاهـد


پهلوان، سـپر ِجان (قداست جان)
مجاهد،برای چیرگی ایمانش میجنگد

تفاوت هفتخوان رستم و هفتخوان اسفندیار

داستان هفتخوان اسفندیار، برای عرضه کردن یک « مجاهد ِ زرتشتی »، رویاروی « رستم ، پهلوان سیمرغی » ، ساخته و پرداخته شده است . بکاربردن واژه « پهلوان » برای اسفندیار، مشتبه سازی دو جهان بینی متضاد باهمست. پهلوان ، آرمانیست که نمیتوان برای هرگونه مبارزه ای ، بکار برد .
سازندگان داستان اسفندیار ، خیال میکرده اند که « جهان پهلوانی رستم »، استوار بر نمایش زورمندی وخطرجوئی ِیک مرد جنگجو است . مغزو بُن داستان را که « یافتن چشمی است که ازخود، میتواند درتاریکی رویدادها ، نیکی را ازبدی ، و زندگی را از ضد زندگی ببیند » به عمد ، نادیده گرفته اند . هسته داستان ، یافتن ِ راز جام جم ، یا جستن ِ بینش بهمنی وجمشیدی ازبُن خود است . هسته داستان ، یافتن چنین چشمی و هدیه کردن چنین چشمانی به دیگرانست ، میتواند که بلاواسطه ، سراسر رویدادهای گیتی با روشنی که خود میافکند ، خود نیز ببینند . هسته این داستان ، یافتن خردیست که خودش ، معیارشناخت زندگی ازضد زندگی میباشد، و دادن آن به دیگران ، بی آنکه با آنها درانتقال این خرد، ازآنها پیمان تابعیت و اطاعت بخواهد. سازندگان داستان هفتخوان اسفندیار، این سراندیشه را از کل داستان ، بیرون افکنده اند که آماج ِپهلوان ، ازخود زیستن ، در ازخود دیدن است. چشم (= خرد) وجان ، باهمند .
آماج مجاهد ، چیره ساختن آموزه ایست که خود بدان ایمان آورده براذهان دیگرانست، و طبعا سلب توانائی دیدن ازچشم وخرد خود ، و به هستی ازآنست . مسئله ، انگیختن و آفریدن خرد در دیگران نیست ، بلکه دادن یک آموزه به دیگرانست که درچهارچوبه آن وبا معیارهای آن ، بیندیشند ورفتارکنند . درهفتخوان اسفندیار ، ازهمان آغاز دیده میشود که آماج رفتن اسفندیار، کشتن ارجاسب ، دشمن دین زرتشت و درضمن ، رهائی بخشیدن خواهران خود میباشد، که دراثر غفلت و بی سیاستی پدرش گشتاسپ ، اسیرارجاسب شده اند میباشد.
ازسوی دیگر ، رابطه رستم با « دیو سپید » ، بکلی با رابطه اسفندیار با ارجاسب ، فرق دارد . رستم در دیو سپید ، دوبخش متضاد میشناسد که آمیخته به همند. دست وپای دیو سپید ، آهنین است که نماد تجاوزطلبی وپرخاشگری ( خشم ) است ، درحالیکه جگرو دل و مغزش ، دارای خونی هستند که روشن کننده چشمانی هستند که از بی اندازه بودن ، کور شده اند . رستم ، مفهوم دیگری از دشمنی و دشمن دارد . رستم ، دشمن را وارونه زرتشت ، « اژی ناب و زدارکامه یکدست » نمیشناسد ، بلکه در دشمن ، خوبی و نیکی و بینش را نیز می یابد . ژی و اژی ، زندگی و ضد زندگی ، در دشمن ، باهم آمیخته اند . جنگ با دشمن ، بسیارپیچیده است ، چون کسی حق ندارد ، دشمن را درکل ، بد و تباه و زشت کند و فقط در او، « اژی = ضد زندگی ، حقیقت پوشانی » ببیند. او ، اژی را بطور روشن و ساده در پیش چشم خود نمیشناسد. چنین « اژی = ضد زندگی ، بدی و شرّ » در جهان وجود ندارد . درهیچ دشمنی و رویدادی ، خوبی و بدی ، خیر و شرّ ، ژی و اژی ، ازهم جدا و مشخص نیستند . ازاین رو، هرانسانی باید چشمی وخردی داشته باشد، که دربرخوردهایش بتواند این دورا ازهم جدا سازد . هر رویدادی وپدیده ای ، دیو سپید است . درحالیکه اسفندیار، تصویر کاملا دیگری از ارجاسب دارد . این همان تصویر« اهریمن = اژی » زرتشت است . رستم باید « ژی »و « اژی » را که دردیو سپید باهم آمیخته اند ، ازهم بازشناسد . او با کل وجود دیو سپید ،عداوت ندارد و اورا درتمامیتش ، تاریک و دروغزن و پرخاشگر نمیداند . او دشمن ِکل دشمن نیست. هیچ دشمنی برای او، اهریمن زرتشتی یا شیطان اسلامی نیست .رستم درهر پدیده ای ، نیک وبد ، یا ژی و اژی ، مهرو کین را باهم آمیخته میداند ، که بایستی درجستجو، با بینشی ژرف ازخود درهنگام ، آنهارا ازهم جدا سازد .
این دو هفتخوان ، بخوبی ویژگیهای شاخصه « پهلوان » را از« مجاهد» ، نمایان وبرجسته میسازد. دراثرکاربُرد نا بهنجار ِ واژه « پهلوان » ، معنای ژرف و برجسته آن ، درفرهنگ سیاسی ایران ، بکلی فراموش شده است . تصویر و جایگاه اجتماعی پهلوان ، با چیرگی ساسانیان و موبدان والهیات زرتشتی ، بکلی عوض شد ، ودر ذهن ما، این تصویرتنگ و یکسویه است که جاافتاده است ، که با تصویراصلی درفرهنگ زال زری یا سیمرغی ، فرق کلی داشته است . موبد زرتشتی ، نفش روشن کننده و جداسازنده خوبی از بدی ، یا ژی و اژی را در دوره ساسانیان به عهده گرفت ، و طبعا برضد چنان تصویری از پهلوان بود . پهلوان ، چنانچه سپس با بررسی دقیق ، در واژه « پهلوی وپهلوانی » نشان داده خواهد شد، نام خود سیمرغ بوده است . پهلوان ، کسی بود که خود را وفادار نسبت به آرمانهای « ارتای خوشه ، ارتای هژیر، که «هو چیتره باشد ، وبه معنای ارتا، دارای دانه های آفریننده » میدانست . پهلوان ، کسی بود که با بینش روئیده ازبُن جان خود ( اخو = خوا = چتره = وَن ) ، سپر همه جانها و انسانها ، ازگزند و آزار ودرد است .
پهلوان ، با نگاهی که زاده از بینش بنیادی خود ِ اوست ، نگاهدار« زندگی وخرد » جامعه ازگزند و آزار زدارکامگانست . این آرمان پهلوانی ، حتا در « یاوگیان » ، سده ها پس ازچیرگی اسلام در میان سپاهیان ایران باقی ماند . « حکومت » ، دراین فرهنگ ، « نگهبان جانها » ، با « نگاهیست که ازخردی که چشم جان است » برمیخیزد . این سراندیشه ، برضد هرگونه حکومت دینی و مذهبی و ایدئولوژیکی است .
شناختِ « نگاه ازچشم جان ، که خرد باشد » ، بنیاد ِ حکومت، یا نگهبانی جامعه است . خویشکاری خرد ، اندیشیدن به « بهزیستی جان ، بطورکلی » است . خرد ، درخدمت « دفاع از دین و مذهب و طریقه ای ومسلکی » نیست ، بلکه درخدمت نگهبانی ازخردیست که به بهزیستی جانها ( نه موءمنان ) میاندیشد . این آرمان پهلوانی ، بکلی با آرمان اسفندیار که یک مجاهد دین زرتشتی است ، فرق دارد . تفاوت این دوآرمان ، وتفاوت« پهلوان » از« مجاهد » ، درهفتخوان رستم و درهفتخوان اسفندیار، بطور برجسته مشخص میگردد .
هرچند موبدان زرتشتی در تحریف داستانهای موجود درشاهنامه کوشیده اند که سیمرغ را جانوری خونخوارو وحشی و درنده و پرخاشگر، نشان بدهند ، و اصالت مهر را ازاو بگیرند ، ولی با « اشتباهات لـُپـی = اشتباهات نا آگاهبودانه » که کرده اند ، میتوان به حقیقت گمشده راه یافت . بهترین گواه براین اندیشه ، سخنی است که کیخسرو ، هنگامی که رستم را به نجات بیژن فرامیخواند ، میگوید :
توئی پهلوان ِکیان جهان نهان ، آشکار، و آشکارت ، نهان
گزین کیانی و پشت سپاه « نگهدارایران » و لشگر پناه
مرا شاد کردی بدیدارخویش بدین پرهنر، جان ِ بیدار خویش
سپس به او میگوید :
زهربد ، تو بر پیش ایران ،« ســپــر »
همیشه ، چو « سیمـرغ گــستـرده پــر »
پهلوان ، کسیست که نهانش ، آشکار، و آشکارش ، نهان باشد. این گوهر ِپدیده « راستی »، یا « چهره نمائی گوهر ِ خود ِانسان = اخو= خوا xva= تخم » میباشد.
تو مانند سیمرغ گسترده پر، پیش ایران ، سپرجان )= نگهبان ) آنان از بدیها و آزار هستی . همین جا ، خود را لو داده اند. چون این سیمرغ ( ارتای خوشه ، ارتای ِهژیر= هوچیتره ) با گشودن پرهایش، همه فرزندان خود را زیر پرهای خود ، ازهرگزندی و آزاری ( اژی ) بجانشان باز میدارد . سیمرغ ، یا جانان ، اصل قداست جان وزندگیست، وبدین علت، اصل نگهبانی همه جانها بدون هیچ تبعیضی هست . او اصل نگهبانی هرجانیست ، چون تخم جان درهرجانی و« جفت هرجانی = پـات = پـر » است . اوست که « پـرش » را به هرجانی میدهد . دراثراینکه «جفت هرجانی » است ، « نگهبان هرجانی » است ، نگران هرجانیست . چشمان سیمرغ ، چشمانیست که کوچکترین درد و آزارهرجانی را ازدورمی بیند، و به نگهداری آن ازگزند میشتابد . این همان بینشی است که دردین یشت و بهرام یشت ، « دین » خوانده شده است ، چون بینش چشم کرکس ( کرک + کاز= مرغ فرازکوه ) اینهمانی با بینش چشم سیمرغ، داده میشده است . همین اندیشه است که برغم تحریف موبدان، در داستان زال دور افکنده ، مانده است : سیمرغ ، از دوردرآسمان :
یکی شیرخواره، خروشنده دیـد زمین همچو دریای جوشنده دید
زخاراش، گهواره و، دایه ، خاک
تن ازجامه دور و ، لب از شیر پاک
بگرد اندرش ، تیره خاک نژند بسربرش، خورشیدگشته بلند
خداوند، مهری به سیمرغ داد نکرد او ، بخوردن ازآن بچه یاد
این سخن که خداوند دردل این مرغ خونخوار، مهری افکند، تحریف ومسخسازیست . این زشت سازی سیمرغ وگرفتن اصالت مهرازاوست که، مرغ خونخواراست و این خدا( اهورامزدا ) هست که به دل پرخاشگراو، مهر می اندازد !
و هنگامی سیمرغ ، زال را به پدرش سام بازمیدهد ، بادادن پر، به زال ، این پیوند جفت بودن ِ خود با او را ، بیان میکند. من همیشه با تو، وجفت تو و ازاین ر وهمیشه ِ نگاهبان جان توهستم . دادن پربه زال ، بیان جفت همیشگی با زال بودنست :
ابا خویشتن بر، یکی پرّ من همی باش درسایه فرّ من
گرت هیچ سختی بروی آورند زنیک و زبد، گفت وگوی آورند
برآتش برافکن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان ، فرّ من
که در زیرپرّت ، برآورده ام ابا بچگانم بپرورده ام
همانگه بیایم چو ابر سیاه بی آزارت آرم ، برین جایگاه
فرامش مکن،« مهر دایه» زدل که دردل، مرا مهرتو دلگسل
اندیشه « جفت بودن سیمرغ با هرجانی » ، سرچشمه آنست که هرگز، سیمرغ « بی جفت » ، نمیتواند زنده بماند . همه انسانها و جانها ، جفت سیمرغ هستند .هستی( =ژی) ، اینهمانی با جفت ویوغ بودن ( جی = یوغ ) دارد . دانه های وجود خوشه گونه سیمرغ ، درتن هرانسانی و جفت هرانسانیست. اینست که همیشه نگران و نگاهبان جفت خود ، که هرجانیست ، میباشد .
نگاه سیمرغ به جفت ، نگرنده ونگاهدارنده جفت خود است. دوجفت را نمیتوان ازهم برید . اینست که واژه « پـاس » در پهلوی ، که همان « پاتpaatha » دراوستاست ، و دراصل به معنای « جفت = حضور= همراه بودگی= تواءم بودگی = اتحاد = معیت = با کسی بودن » بوده است . با تصویر زرتشت ازهمزاد = جفت ، معنای « پات = پاد » ، درمتون زرتشتی واژگونه ساخته شد، و ازآن پس ، پات= پاد، معنای « ضد » را پیدا کرد . مثلا « پاد زهر» ، به معنای ضد زهر است ، ولی « پادشاه » ، دراصل، به معنای « جفت ویار سیمرغ » بوده است که بهرام باشد ، چون سیمرغ ، « شاه » است .
مثلا « پـتـیـاره = پات یارکpat+yaarak=pait+yaara » درفرهنگ سیمرغی به معنای « جفت ویارو یوغ ِ سیمرغ » است ، در حالیکه در الهیات زرتشتی و زبان فارسی ، معنای « ضد و مخالف» را پیدا کرده است ، چون درتصویر« همزاد» ، جفت ژی ، ضد ژی ، شده بود .
ازاینجاست که نگهبان ومحافظ وحارس وحامی ، دراصل به معنای کسی است که همیشه جفت و تواءمان و همراه است . جفت که همیشه بدیگری متصل است ، که جفت دیگر را همیشه نگاه میدارد ، وگرنه هستی خودش ، درخطرمیافتد . سیمرغ با دادن پربه زال ، میگوید که من همیشه با توام ، من همیشه جفت توام . ازاینرو همیشه نگهدارجان ِ تو، از گزند وآزارهستم . جفت بودن ، معنای « مهر» را مشخص میساخت ، چون ریشه «مـهــر» که « مت maetha » باشد، به معنای «جفت + اتحاد ووصال » هست(Ferdinand Justi ) . حکومت ، هنگامی اصالت وحقانیت دارد که نگهبان جان هرفردی باشد ، یا به سخنی دیگر، جفت و تواءمان با هرفردی دراجتماع میباشد . نام این پیوند ، مهر بود. مهر، معنای « جفت بودن » داشت . مهر،اصلیست که دوتا را به هم پیوند میدهد و سومیست که نادیده میماند، ولی ازدو، یکی میسازد . این اندیشه ، سبب میشد، که چیزهائی که « سه تا » نامیده میشدند ، معنای « یکی » هم میدادند . مثلا دراوستا « سه پاspaa » به معنای « پا » هست ( یوستی ) . یا « چکاد» که قله باشد ، دراصل « سی کات = سه سر= سر» میباشد . همانسان « سپاس » که « سه پاس » باشد ، همان معنای « پاس = نگهدارو محافظ » را دارد . همانسان « سپاه » که « spaadha= سه + پاد » باشد، همان معنای paadha یا نگهبان را دارد . همانسان سپرspaara ، معنای پرpaara را دارد . اندیشه« نگهبانی و نگهداری » و « نگاه » ، با اندیشه جفت وتواءم و یوغ بودن و مهرورزیدن ونگران و دلمشغول و مراقب و مواظب جفت خود بودن ( که هرجانی بود ) ،ازهم جدا ناپذیرند .
تصاویر سیمرغ ، به کردار جانور پرخاشگرو خونخوارو تباهگر درشاهنامه ، یا متون دیگر، همه توهین و تهمت و زشت سازی و تحریف است . واژه « سپر» ، درکردی، نام « باز = عقاب » هست ، و « باز» همان » واز= وای » یا سیمرغ است . سپرها را دراصل ، ازنی میساخته اند . کیخسرو به رستم میگوید که تو ای رستم ، ای پهلوان ، همگوهر با سیمرغ ، و سپرجان ایران هستی . تو « جان همیشه بیداری » و « نگهدار» مردمان از آزارو گزند هستی . نقش پهلوان ، سپر بودن برای جان بطورکلی ، ازگزند و آزار ( اژی ) است .اوباید مانند سیمرغ ( کرک + کاز = مرغ فرازکوه ، کرک + کاس = مرغ نی نواز ) که چشمان دوربین دارد ، و خطرهرجانی ( ژی ) را از دور، می بیند ( مانند دیدن کودک زال که روی سنگ خارا افکنده شده بود ) ، ببیند و بیاری آن جان بشتابد .
داستان بینش در« جام گیتی نما » نیز دیدن از دور ِ « درد بیژنیست ، که درچاهی تاریک دراقصای جهان » اسیرو درمانده افتاده است، و رهائی دادن اواز درد ست. « بینش درجام جم » ، برای شتافتن به رهائی دادن ازگزند است . پهلوان ، باید با بینشی که ازبُن جان ِ جهان بین ، درخود ( اخو= چیتره =وین = جام جم) دارد ، به یاری انسانها از آزار ( اژی = اژدها ) بشتابد .
خویشکاری پهلوان ، دفاع از رندگی( جان ) بطورکلی هست، نه تنفیذ و تحمیل دین و عقیده و آموزه خود، با زورو شمشیر و تیغ به دیگرانست . درست ، گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، با زورو تیغ وبند میخواستند دین زرتشت را به خانواده رستم تحمیل کنند. خانواده رستم وزال ، برضد جهاد دینی و استبداد دینی برخاستند، هستی خود را نثارکردند ، وبدینسان بنیاد گذار آزادی دینی درایران شدند . منش پهلوانی ، برضد « منش جهاد » بود . « ارتای خوشه = ارتای هژیر یا هو چیتره » یا ارتا وشی » ، خود را « خوشه همه جانها و انسانهای جهان » میدانست ، و مفهوم « دروند » و « اشون ِ» زرتشت را نداشت، که مردمان گیتی را به دوبخش ، نظیر آموزه اسلامی « دارالسلام » و « دار الحرب » ازهم جدا میکند. برای پهلوان ، ایمان وبی ایمانی ، جانهارا ازهم جدا نمیکند .
برای پهلوان ، « جان= زندگی = ژی » ، بر هرگونه ایمانی و هر گونه اختلافی ، اولویت داشت . برای پهلوان ، « بینش برای نگاهداری جان » ، ازخود ِ ژرفای جان در هرانسانی ، برمیخیزد ، وچنین بینشی است که ، انسان را به نگهبانی جانها میکشاند .این اندیشه که آرمان ِ بنیادی ِپهلوان است ، درچند بیت در آغازشاهنامه آمده است
خرد ، « چشم جان» است چون بنگری
توبی چشم جان ، این جهان نسپری
خرد ، چشم جان، و طبعا پاسدارو نگاهبان جان وزندگیست . اندیشیدن خرد، نگاهیست که چشم جان ، یا چشم زندگی ، به رویدادها، برای بهترزیستن جان بطورکلی میکند . اینهمانی دادن « خرد » با «چشم جان » ، و طبعا اینهمانی دادن ، « اندیشه » با « نگاه » ، نشان میدهد که خویشکاری خرد ، « نگهداری جان بطورکلی » است .اینست که اصطلاح نگهداری و نگهبانی ، رابطه تنگاتنگ « نگاه انسان را که بینش خرد انسان باشد »، با طیفی ازخویشکاریهای اجتماعی و سیاسی نشان میدهد .
با نگاه یا اندیشه است ، که شهررا نگاه میدارند ، رعیت را نگاه میدارند ، جامعه را از دشمن نگاه میدارند ، کودک و دوستان را نگاه میدارند ، فرصت را نگاه میدارند ، به روزهای بدی یا نیکی که میآید نگاه میکنند . بالاخره جهان آرائی ، نگاهداشتن زندگی است . نگاه ، اینهمانی با اندیشه ای دارد که ازبُن جان انسان میتراود .
نخست آفرینش ، خرد را شناس نگهدارجانست و جان را سپاس
برداشت ما از« نخست آفرینش » ، برداشتیست که زاده از تصویر خدا در اسلام و دین زرتشتی است . درحالیکه « نخست آفرینش » ، دراصل به تصویر « بهمن = مینوی درون مینو = بُن زندگی و بُن خرد باهم » بازمیگردد . بهمن ، بُن خرد و بن زندگی بطورکلی هست . دربهمن ،که بُن جهان هستی است ، « خرد» با « جان» ، اینهمانی دارد . جهان از خرد، روئیده و زائیده شده است . اینست که نخستین پیدایش بهمن ، ماه است ( رحیم عفیفی، اساطیر، صفحه 249 ماه نیایش ) ، که مجموعه همه تخمهای زندگان شمرده میشود ، وچون تخم ، سرچشمه روشنائیست ، بنابراین ماه ، اصل روشنائی است ، و چشم آسمانست، که اینهمانی با خرد دارد . ودرادبیات ایران ، ماه ، سـپر شمرده میشود .
سپاس ( سه + پاس ) تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه ، رسد نیک و بد ، بیگمان
همیشه خرد را تو دستور دار بدو ، جانت ازناسزا ، دور دار
با پیدایش زرتشت ، معنای « خرد» بکلی تغییر میکند . خرد، ازبرگزیدن « ژی و اژی » در تصویر همزاد زرتشت ، معین ساخته میشود که ازهم جدا و متضاد با همند و ازاین رو کاملا روشن هستند . این در آموزه زرتشت است که چنین روشنائی میان پدیده های خیروشرّ ، ژی و اژی هست . ازاین رو، هفتخوان رستم ، دراین چهارچوبه ، بی معنا وپوچست . با باور به آموزه زرتشت ، کسی بسراغ یافتن چشم خورشید گونه یا جام جم ( چشمی که ازخود ببیند و ازخود روشن بکند ) نمیرود . اینست که درهفتخوان اسفندیار، این هسته داستان، حذف میگردد .
رابطه اسفندیار با پدرش که گسترنده دین زرتشت است ، و با گوش های خود ، گاتا را از دهان خود زرتشت ، شنیده و فهمیده ، دراثر قدرتخواهی بیش ازحدی که هردودارند ، بسیار آشفته و پریشان است . درحالیکه میان زال زر، فرزند وجفت سیمرغ و پیکریابی سیمرغ و رستم ، درست رابطه ای دیگر برقراراست . رستم ، فرستاده میشود تا « یکی آزمایش از روزگار بکند» و نخست خودش بادیده خود بتواند راه برود و چشم دیگران را ازهمین راه بازکند . اسفندیارفرستاده نمیشود که یکی آزمایش از روزگاربکند تا به « چشم ازخود بیننده » برسد، بلکه مانند پدرش با ایمان به آموزه زرتشت ، نیازبه چنین هفتخوانی ندارد .
دیدن برای سیمرغ یا « ارتا ی خوشه» ، دیدن درتاریکی و جستجوی آب زندگی درتاریکیها کاردارد . گوهر ِ ارتای خوشه یا سیمرغ، چنین چشمیست که درهرانسانی ، کاشته و غرس شده است . نام ِگل ارتای خوشه ، که سپس زرتشت ، نامش را تبدیل به اردیبهشت کرد ، مرزنگوش است، که « عین الهدهد » یا « مروی= مر+ وای » نیز نامیده میشود . باید پیش چشم داشت که ُگل ، یا گول ، معنای خوشه را دارد . کردها، ماه اردیبهشت را « گولان » مینامند . ارتا ، گلچهره است ( همان گلچهره ، در غزل حافظ ) ، یعنی گوهرش و ذاتش، خوشه است . هدهد را که ما، در منطق الطیرعطارمیشناسیم، درواقع چشم خود این خداست، که درهرانسانی هست ، و بینش او در تاریکیهاست که همه را درپایان به سیمرغ راهبری میکند و تبدیل به سیمرغ میکند .
صنما( سن=سیمرغ )، چگونه گویم که : تو نور جان مائی
که چه طاقتست جان را ، چو تو ، نور خود ، نمائی
توچنان همائی ای جان ، که بزیر سایه تو
به کف آورند زاغان ، همه ، خلقت ِ هـمـائـی
هد هد، که سبکشده واژه « هو توتک » است، به معنای « نای به » است ، که همان « وای به» یا سیمرغ میباشد ( توتک = نای شبانان، هو= به ) . به عبارت دیگر ارتای خوشه ، چشم هدهد یا چشم نای به است . وهدهد درفرهنگ ایران ، چشمی دارد که قنات ( = فرهنگ= سیمرغ ) یا آب روان درتاریکیهای زیر زمین را می بیند . شگفتی وخیرگی و اندیشیدن وجستجو و آزمودن ، با دیدن در تاریکی کار دارد . اینست که رستم درآغاز، بدون رهبریست که پیشاپیش به او « آنچه پیش خواهد آمد و روی خواهد داد » به او بگوید . دراین صورت ، او با چشم خود، باید راه خود را بیابد وهیچ رهبرو راهگشا و پیشوا ئی ندارد. درست این سراندیشه که گوهرهفتخوان خیرگی و آزمایش و جستجو است ، درداستان اسفندیار، فراموش ساخته میشود . کرگسار، دشمنی که درجنگ ، اسیر اوشده است ، همه رویداد هارا که پیش خواهد آمد، پیشاپیش درهرخوانی به او میگوید ، و برعکس هفتخوان رستم ، همه جا ، سپاه او با اوست و تماشاچی قهرمانیهای اوست . غایتی را که اسفندیار، ندارد و نمیشناسد ، جستجوی توتیائیست که چشمهای نگهبانان ایران را ، ازخود ، بینا میکند.
چشم اسفندیار، کرگسار تورانی است که دشمن او میباشد و اسیرگرفته است . اسفندیار، خودش، درتاریکی زمان نمی بیند .
ز روئین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز « آموزش کرگسار »
پس ازمشاجره اسفندیاربا پدرش، که وعده های دروغ به او میدهد و به هیچکدام نیز وفادارنمی ماند ( و نخستین مبلغ دین زرتشت است که سرودهای گاتا را یک به یک از دهان خود زرتشت شنیده است ) وخودش، درقدرتخواهی، دست کمی از پدرش ندارد ، راه میافتد
چنین گفت کو چون بیامد زبلخ زبان وروان پر زگفتار تلخ
زپیش پدر رفت اسفندیار سوی راه توران ، ابا کرگسار
همی راند تا پیشش آمد دوراه سراپرده و خیمه زد با سپاه
اسفندیار وگشتاسپ ، که موءمن به زرتشت هستند ، دراندیشه یافتن چشمی که دراثر آزمایش و جستجو ازخود، همه چیزها را ( به ویژه تفاوت ژی از اژی را ) روشن کند نیستند ، چون این تفاوت را زرتشت ، درآموزه خود ، کاملا روشن کرده است، وآنها راه درست را برگزیده اند . اکنون این دوراه تازه ، چه معنائی دارد ؟ سپس نیز« کرگسار تورانی » را که دشمن است با نوشانیدن باده، به زور و عنف ، مورد تفتیش قرارمیگیرد. دشمن دراثرنوشیدن باده به عنف ، مست میشود و برضد خواست خود ، هررویدادی را که پیش خواهد آمد ، به اسفندیاری که چشم برای جستن آن ندارد ، میگوید . اسفندیار، چشمی را که درتاریکیهای جستجو، ببیند ، گم کرده است . چشمش وخردش را با ایمان ، برای چنین بینشی ، کور کرده است. این نقطه ضعف اسفندیار، و هرموءمنی هست، و بدین علت، سیمرغ درجنگش با رستم ، تیرگز را به رستم میدهد تا به چشم او بزند .
درهفتخوان اسفندیار، ناگهانی بودن حادثه ها وشگفتی پیدایش آنها ، حذف شده است ، چون کرگسار، زیر فشارو مست ساخته شدگی ، راه و حادثه ای که پیش خواهد آمد ، بدو میگوید میداند. دشمن ، زیر فشار و ناخواسته ، اورا از حقیقت آگاه میسازد ، واو فقط زورمندی خود را در برخورد با آن پیش آمد ، نشان میدهد :
ازآن پس بفرمود تا کرگسار شود داغ دل پیش اسفندیار
بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند برکرگسار
وزآن پس بدوگفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت
اسفندیار،ازقماش همان وعده های دروغی که پدرش به او مرتبا میدهد ، به کرگسارنیز میدهد، تا او را بفریبد وبه هیچکدام نیزدرپایان وفا نمیکند . این شیوه راست گوئی و راست کرداری شاگرد زرتشت است !
گرایدون که هرچت بپرسم ، تو راست
بگوئی ، همه مرز توران ، تراست !
چو پیروز گردم ، سپارم ترا بخورشید تابان برآرم ترا
وگر هیچ گردی به گرد دروغ نگیرد دروغت برمن فروغ
این کرگسار، پیش ازرسیدن به هرخوانی، بزور، مست ساخته میشود و همه جا نیز راست میگوید، ولی اسفندیار زرتشتی ، برعکس همه وعده هایش، اورا دچار سخت ترین عذابها، ودرپایان، با ناراحت ساختن و خشمگین ساختن اوبه عمد ، اورا به پرخاش وخشمناکی میانگیزاند ، تا او را به هرترتیبی شده ، ازسرخود واکند و بکشد. این شیوه برخورد شاگرد و مبلغ بزرگ دین زرتشت است که گاتا را از دهان خود زرتشت با گوش خود شنیده است ، و چون زبان خودش بوده است ، واژه به واژه آن را فهمیده است ، درحالیکه هیچکدام از مدعیان امروزه ، چنین ادعائی نمیتوانند بکنند .
تفاوت رفتاراسفندیار با کرگسار، با شیوه ِ رفتار رستم با « اولاد »که ازسپاه دشمنست، واورا فقط درمرحله پایانی رهنمائی میکند ، تفاوت مفهوم « دشمن » را نزد پهلوان و نزد مجاهد دینی، نمودار میسازد . رستم ، وعده ئی که به اولاد میدهد ، انجام میدهد و به تحول اولاد از دشمنی به دوستی ، اطمینان دارد . برای اسفندیار، دشمن ، کافر ، یعنی درگوهر، پوشنده حقیقت است . دشمن ، بالفطره ، حقیقت را تاریک میسازد ، و طبعا جنایتکار است ، و گوهرش ، تغییر نمی پذیرد . برای رستم ، دشمن ، جنایتکار و کافر( پوشنده حقیقت بالفطره ) نیست، و بازور نباید حقیقت را به رغم میل او ، ازاو بیرون کشید . مجاهد دینی و ایدئولوژیکی ، تفاوت میان مفهوم « دشمن » ، با « جنایتکار و پوشنده حقیقت بالفطره » را نمیشاسد . برای مجاهد ، دشمن ، کافر( پوشنده حقیقت )، یا واژگونه سازنده حقیقت ( اهریمن ) ودرگوهرش ، ضد حقیقت وضد زندگی ( اژی= اهریمن ) است . اینست که دشمن ، قطرتا ، جنایتکاراست . چنین مفهومی از دشمن ، سراسر رفتار و اندیشیدن و شیوه مبارزات مجاهد را معین میسازد . برپایه این شیوه اندیشیدن است که اسفندیار درخوان ششم میگوید :
به نیروی یزدان ، بیابیم دست بدین بدکنش مردم بت پرست
ازآن دژ، یکایک توانگرشوید همه پاک ، با گنج و افسرشوید
برای ما ، که تصاویر اسلامی بر ذهنمان چیره است ، « مردم بت پرست بدکنش » نه تنها معنای بدی ندارد ، بلکه فضیلت وافتخار هم هست ، چون اسلام هم، بت پرستان جاهل را میکوبد ومیکشد و آنرا فخرو ثواب هم میداند . ولی بت پرستی درآن زمان ، همین دین سیمرغی بوده است . جهاد، هم با بت پرستانی کاردارد که کنششان دراثر ایمانشان ، بد هست ، و هم با غارت و یغمای اموال چنین کفاری که حق مالکیت ندارند ، و توانگر ساختن خود ازاین اموال ، کار دارد . کسیکه حقیقت ندارد( کافراست ) ، حق هستی و حق مالکیت ندارد .
اسفندیار، با خدعه وارد روئین دژ میشود، و بنام بازرگان بزمی میسازد تا شاه ( ارجاسب ) و مهتران لشگررا همه مست سازد و سپس دراین مست سازی ، لشگرخود را ازخارج به تهاجم فرامیخواند و ارجاسب را میکشد، و کاخ اورا آتش میزند :
بفرمود تا شمع افروختند به هرسوی ، ایوان همی سوختند
ودستور میدهد سر ارجاسب را از تن جدا کرده ، از روئین دژ پائین اندازند :
چو انبوه گردد به دژ در، سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه
سرشاه ترکان ، ازاین دیدگاه بینداخت باید به پیش سپاه
ظفزوفتح ِ اسفندیار، یک ظفر ِ دینی شمرده میشود :
همیشه جوان باد اسفندیار و را باد چرخ ومه و بخت، یار
که برکین لهراسب، زارجاسب سر
ببرید و ، بفروخت آئین و فرّ
با کشتن ارجاست ، آئین زرتشت ر امیافروزد . آنگاه اسفندیار به پدرش مینویسد :
به روئین دژ، ارجاسب وکهرم نماند
بجزمویه و درد و ماتم نماند
کسی را ندادم به جان زینهار گیا در بیابان سرآورد بار
همه مغزمردم خورد شیروگرگ جز از دل نجوید پلنگ سترگ
این نخستین مبلغ آموزه مهر زرتشت است، که هیچکس را به جانش زینهار نمیدهد، و ازخون دشمن ، همه گیاهان بیابان را آبیاری میکند، و باندازه ای کشتارکرده است، که پلنگان ، فقط دل کشته شدگان و شیرها وگرگها فقط مغز مردمان را میخورند .
« مجاهد دینی » ، همیشه در دشمن ، کافر(= پوشنده حقیقت ) و طبعا ظالم و فاسد و جنایتکارمی بیند، که راهی جز نابود ساختن آن نیست و این مفهوم « دشمنی » برای رستم و خانواده زال، پذیرفتنی نبود .

sabato 28 aprile 2007

منوچهر جمالی

تراژدی مهر و داد
يا
تراژدی ايرج و فريدون

داد(=قانون ونظم)
خردسامانده » که از
ميزاید=حقوق بشر « مردم
خرد واندیشیدن به حکومتِ دادی
که درآن خشونت وخشم نیست
خرد ، هنگامی به انديشيدنِ بنيادی انگيخته ، و در انديشيدنِ بنيادی آزموده ميشود که در بُن
است . بهمن ، « ميان » بست تضاد ها قرار ميگيرد . بهمن ، که خردِ به باشد ، هميشه در
اصل ميان است . هم ميان هر انسانيست ، هم ميان انسانهاست . هم ميان خردهاست ، هم ميان
اضداد است . بهمن ، هميشه ميان اضداد است تا آنها را در همآهنگسازی باهم آشتی بدهد .
راز خود را آشکار ميسازد که ، « سروش » خرد ژرف بهمنی ، هنگامی بسيج ميشود ، و در
ميان ارزشهای متضاد باهم ، که با هم نيز گره کور خورده اند ، قرار گيرد .خرد ،تا سکون
و درنگ دارد ، ميتواند اندوهگين و يا متعالی باشد، ولی در اين حالت ، با تراژدی ، کاری
ندارد . خرد ، هنگامی طوفانی شد و به تزلزل افتاد ، با تراژدی کار دارد . خرد ، هنگامی
در سکون و درنگ ميانديشد که ارزشهای بنيادی زندگی ، در تنش و کشمکش باهم نيستند .
با آمدن اِلاهان نوری ، همچنين با استوار شدن عقل بر اصل روشنی ، ارزشهای گوناگون
زندگی ، بايد خاموش و ساکن باشند ، يعنی سلسله مراتب پيدا کرده باشند، و يا جدول بندی
شده باشند .با پيدا کردن سلسله مراتب ، تنش و کشمکش از ميان ارزشها ، تبعيد ميگردد ، و
طبعا تراژدی نيز محو و نا پيدا ميشود . مثلا در فلسفه افلاطون ، داد ، برترين ارزش
ميگردد، و جامعه آرمانی او، بر همين فضيلت داد ، نهاده ميگردد . همه فضيلت ها از همين
داد ، برشکافته ميشوند ،و چهره های گوناگون همان دادند . بدينسان همه ارزشها و هنرها ،
2
» سلسله مراتب روشن پيدا ميکنند . در حاليکه فرهنگ ايران ، جامعه آرمانی خودرا بر
بنا ميکند ،که هميشه باهم در تنش و کشمکش « تنش ميان داد و مهر – بر تراژدی داد و مهر
هستند ، از اينرو نيز ، فرهنگ سياسی ايران ، استوار بر خردی است که بايد هميشه نوآور و
آغاز گر باشد، و خود را از اين بُن بست که گام به گام با آن رويارو ميشود ، رهائی بخشد .
در اديان نوری ( يهوديت + مسيحيت + اسلام ) در همان داستان ابراهيم و اسحاق يا اسمعيل
، مهر به فرزند و خانواده ، تا بع ايمان ميگردد . به عبارت ديگر ، سلسله مراتب مهر و خود
مهر ، از اراده يهوه يا پدر آسمانی يا الله معين ميگردند . بدينسان در واقع ، مهر بطورکلی
تابع ايمان ميگردد ،و از اين پس، تنشی ميان ايمان و مهر نيست . ايمان ، همان پيمان بستنبا
است . مهر به فرزند ( به اسحاق يا « داد » الاه در تابعيت از اراده اوست که عبارت بندی
اسماعيل ) برترين شکل مهر به گيتی شمرده ميشد .و ابراهيم در آستان ايمان به يهوه يا الله ،
اين مهر را قربانی ميکند . بدينسان او وقتی ميان دوستی به چيزی ، و ايمان به الاه ( يعنی به
فرمان و خواست او ) قرار گرفت ، مسئله فوری برای او روشن است . او در ميان اين دو
قطب ، تاب نميخورد و آويزان نميشود و نياز به خرد بنياديش هم ندارد . هر چند که ترجيح
دادن ايمان بر مهر ، ناگوار باشد و اورا اندوهگين سازد ، ولی ايمان ، ارزش برتر دارد، و
در ميان اين دو ، هيچگاه گرفتار تردد و تزلزل و بحران روانی نميگردد . ولی اگر چنانچه
ايمان و مهر ، ارزش برابر با هم پيدا کنند ، بلافاصله ، تنش و کشمکش ميان آن دو پديدار
ميشود ، چون نه يکی از آن دو را ميتواند برگزيند، و نه ميتواند پشت به هردوی آنها بکند، و
از هردو دست بکشد، و از سوی ديگر ، پيوند دادن دوضد باهم ، کاريست کارستان که به
روشن است ، چون ،« داد » آسانی نميتوان از عهده ان برآمد . در الهيات زرتشتی نيز مفهوم
داد برای الهيات زرتشتی ، پيروی کردن از فرمان و خواست اهورا مزداست ،و ديگر نياز به
انديشيدن انسان در باره اينکه داد چيست نميباشد ، بلکه نياز به متخصص و خبره در
فرمانهای اهورامزداست که همان موبد و آخوند است . روشن شدن با نور، که محور اين
ترتيب ميدهد و منظم ، « خواست الاه » اديانست ، ارزشها را بر همين پايه ايمان به اولويت
ميکند ،و طبعا خرد انسان ، از اين پس، هيچ نيازی به انديشيدن بنيادی ندارد، و هيچگاه در
انتخاب ميان ارزشها ، گرفتار بحران و تزلزل و طوفان نميشود، و دردسر انديشيدن ندارد .
در الهيات زرتشتی ، سلسله مراتب پيداکرده و روشن شده بود و « مهر » همينگونه مسئله
امکان پيدايش تراژدی و امکان پيدايش جنبش در خرد انسانی به کلی از بين رفته بود .
تضاد مسئله ايمان و مهر ، که مسئله اديان نوريست ( ابراهيم و ، « مهر » همچنين در مقوله
اسحاق ) برطرف شده بود . در فرهنگ ايران ، گوهر دين ، مهر است . همين سبب شد که
عرفای ايران ، ايمان به دين را اينهمانی با عشق ميدادند و ايمان را در راستای اسلام ،
نميشناختند . به همين سان الهيات زرتشتی ، ايمان را ، يکی از چهره های مهر، و بخشی از
مهر ميشناسد . در فرهنگ ايران ، مهر ، طيف رنگارنگ همه مهرها بود و مجموعه آميخته
همه مهر ها باهم ، همان خدا يا ميترا يا سيمرغ يا خرّم بود . خدای مهر ، جمع همه مهرها
» نيازی به مقوله ، « مهر » بود . از اين رو ، هيچ مهری با خدا در تضاد نبود . و با بودن
ندارد ، چون خودش مهر يا اصل « ايمان » نبود . دين در فرهنگ ايران ، نياز به « ايمان
همبستگی است . الهيات زرتشتی با پيروی از آئين ميترائی ، در مهر نيز سلسله مراتب وارد
کرد، تا مهر نيز کاملا روشن گردد . تا انسان در مهرورزيدن نيز روشن باشد، و بداند که به
هر چيزی بايد چقدر مهربورزد، تا هيچگونه تنش و کشمکشی در مهرورزيهايش هم نداشته
3
باشد . در ميترا يشت ، اين مراتب مهر ، حتا فورمول عددی پيدا کرده است ، ورياضيات
مهر ورزی ، جعل شده است . در مهر يشت ، با برابر نهادن هر مهری با عددِی ، سلسله
- ميان دوهمسر 20 » مراتب مهرورزی را دقيقا و با حد اکثر روشنی ، تعيين کرده است
ميان دوهمکار 30 - ميان دو خويشاوند 40 - ميان دوهمسايه 50 - ميان دو آتربان 60
- ميان شاگرد و آموزگار 70 - ميان داماد و پدر زن 80 - ميان دو برادر 90 - ميان
پدرمادر با پسر 100 - ميان مردم دوکشور 1000 - ميان پيروان دين مزدا پرستی
10000 . همين جدول و تناسب مهرها باهم ، جهانی از مسائل را روشن ميکند . البته نکته
مثبتی که در اين بررسی ما لازم داريم آنست که ديده ميشود ، برغم همه تحريفات ، مهر ،
نيز « همبستگی اجتماعی و سياسی » تنها به معنای عشق و محبت نيست ، بلکه به معنای
هست . جالب آنست که از مهرورزی مردمان به هم در دوکشور ، به مهر ورزی ميان
پيروان دو جامعه دينی نميرود ، بلکه به مهرورزی ميان موء منان به دين زرتشتی ميرود ، و
راستای اصلی انديشه مهر را رها ميکند . ولی از همين تحريف نيز ديده ميشود که مهر را با
ايمان يکی گرفته، و ايمان را جزو مقوله مهر آورده است، ولی اين گونه مهر ( ايمان ) را
برترين نوع مهر ساخته است . اين از ملحقات الهيات زرتشتی است که درجه مهر ميان
موءمنان به دين زرتشتی را ده هزار ساخته است . به عبارت ديگر ، مهر به دين ، ده برابر
ارزش مهر به وطن را دارد . ولی ميان اين مهرها ، تفاوت کيفيتی قائل نيست ، بلکه فقط باهم
از ديد کميت اختلاف دارند . مهر جنسی که کمترين ارزش رادارد ، همگوهر مهر دينيست که
» برترين ارزش را دارد . اگر از اين افزوده های الهيات زرتشتی بگذريم ، ديده ميشود که
را برترين مهر ميدانسته اند . اين همان انديشه ايست که در ايرج ، شکل « مهر ميان دو ملت
به خود ميگيرد و نمودار ميگردد ، که مهر بين المللی باشد . ايرج ، همبستگی به ترک و
چين و رومی و يونانی (ملل جهان آن روز ) را برترين مهر ميداند ، و اين مهر را از همه
مهر ها برتر ميشناسد . آنچه در اين جدول مهر ها نيست ، مهر ميان شاه و ملت است . با کم
ارزش شمردن مهر ميان زن و شوهر ، مهر جنسی را بسيار ناچيز و خوارشمرده است که
برضد فرهنگ اصيل ايران بوده است . همچنين مهر مادرو پدر به پسر را ارج داده است، و
نامی از مهر به دختر نبرده است و از فرهنگ اصيل ايران ، بسيار دور افتاده است . در اين
جدول ديده ميشود که نامی از مهر ميان انسان و خدا هم برده نشده است ، به علت آنکه مهر
به خدا ، مهر به همه گيتی و همه جانداران و انسانهاست . انسان در مهر ورزيدن به سراسر
جهان جان ، مهر به خدا ميورزد و اين به معنای تشبيهی نيست ، بلکه خدا ، مجموعه همه
جانهاست . مقصود از اين بررسی کوتاه ، اين بود که الهيات زرتشتی کوشيده است که اصل
نور را در درجه بندی مهر ها ، ودر سلسله مراتب به آنها دادن ، روشن سازد ، تا هيچگونه
کشمکشی ميان مهر ها نيز ايجاد نگردد . در اين صورت ، خرد، ميان دو ارزش ازهم
جداناپذير ، تاب نميخورد . اين بود که در دين زرتشتی ، تراژديهای پيش از زرتشت ، همه
بی معنا و نامفهوم شدند . در واقع ، ديگر خرد ،در ميان تضاد ارزشها ی زندگی قرار
نميگرفت که دچار بُن بست و دچار بحران و درد شود . تراژدی ، انديشيدن دردناک است
.ولی خرد انسان ، در اين بُن بستهای وجود و اجتماع و تاريخ است که به خود ميآيد و مستقل
ميگردد . در شاهنامه ، در همان داستان کيومرث ، ديده ميشود « گشاينده راه نو » ميشود، و
است . در بُن راهی که از همه سو « راهگشا » ، در بُن بستهای زندگی ، « سروش » که
بسته است ، سروش ، راهی نو ميگشايد . سروش و بهمن ، هميشه باهمند . در هر بُن بستی ،
4
اين سروش است که راه خرد را از نو ميگشايد . سروش ، در اين بُن بست تاريک ،
را که بهمن در ژرفای انسانست ، ميشنود و به خرد انسان « خرد آغازگر و بنيادگذار » راز
زمزمه ميکند .سروش ، راز بهمن را، که اصل خرد کيهانيست ودربن ناپيدای انسان ، گم
است ، در می يابد و سروش و بهمن باهم ، آتش افروز ، يعنی آغازگر و بنياد گزار راه نوين
ميخواندند . سروش از خرد بنيادی « راهگشا » هستند . از اين رو ايرانيان ، سروش را
درون انسان ( بهمن ) ، کليد گشايش راه نوينی را ميگيرد . وقتی کسی، فلسفه هگل را
عقل ، فوری يک ، « انتی تز » و « تز » ميخواند ، چنين ميانگارد که ميان اضداد ، يا ميان
سنتز ، يک آميغ و پيوند پيدا ميکند . مثلا ميان داد و مهر که شالوده تراژدی فريدون و ايرج
است ، با يک ضربه ، يک سنتز ، خلق الساعه ميشود . داد ، با يک چشم به هم زدن ، تار، و
مهر ، پود آن ميشود . در خرد ، هيچ انقلابیروی نميدهد . اصطلاحات دادومهر در دروه
ساسانی نيز آرام، کنار هم ديگر لم داده اند ، ودر همه جا تکرار ميشوند . هر شاهی بدون
کوچکترين خبری از اين تضاد و بُن بست ، خود را شاه مهروداد ميداند . ولی در واقعيت ،
چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی و سياسی ، چه در تاريخ اجتماعات و ملل ،
سنتز ميان اين دو ارزش متضاد ولی بهم پيوسته ، به اين سادگی و به اين آسانی پيدايش نمی
يابد . خرد در بُن بستهای تازه به تازه مهر و داد ، به انديشيدن بنيادی انگيخته ميشود و راه
نوينی برای پيوند دادن مهر با داد مييابد .خرد به آسانی نميتواند ، آن دو ارزش را در هر
موردی ، به هم بياميزد، و هردو را برآيندهای يک انديشه تازه سازد . روان فرد و اجتماع ،
در برخورد با اين دوارزش مهر و داد ، دچار بحران و تزلزل دراز مدت ميگردد . در هر
هنگامی در تاريخ ، يا در هر موقعيتی در زندگی فردی ، پس از گذشتن از اين بحران
روانی يا بحران اجتماعی، که همراه با درد و سوگ است ، خود را ناگهان از اين بُن بست
خرد بِه » ميرهاند . سروش با آوردن انديشه ای نوين از بن نا پيدای وجود ، از همان بهمن يا
راه را ميگشايد . يک انديشه بنيادی انسان ، راه نوينی را بروی همه باز ميکند . بن بست «
دو ارزش ، به بنياد نهادن يک انديشه نوين و بنيادی ميکشد ، که دو ارزش مردمی را به گونه
ای بی نظير و تکرارناپذير ، باهم ميآميزد . ولی سنتز دو ارزش ، فقط يک شکل ندارد .
دوارزش متضاد ، در هر هنگامی از تاريخ ، به شيوه ای نوين و با شکلی نوين ، به هم می
پيوندند . خرد انسان و اجتماع ، در اين بُن بستهاست که آبستن به ابداع يا بقول نياکان ما ،
آتش افروز ميشوند ، کواد يا قباد ميشوند . از خود ميپرسيم که چرا خبری چشمگير ، از
تراژدی در شاهنامه نيست ؟ چرا کسی در داستانهای شاهنامه از وجود تراژدی با خبر نشده
است ؟ چرا در شاهنامه نميتوانند تراژدی را بيابند ؟ يا چرا از ديدن تراژدی در شاهنامه ،
نابينايند؟شاهنامه در دوره ای از تاريخ ما ، آخرين شکل خود را که ما امروزه در دست داريم
يافته است که از سوئی ،با الهيات زرتشتی وفلسفه نورش روبرو بوده است و داد و مهر ، به
شکل يک ترکيب بسيار روشن و مشخص و قاطع ، کنارهم نهاده ميشوند و ديده ميشود که در
دوره ساسانيان ، اين دو باهم آشتی کرده اند ، و طبعا هيچگونه از بر خورد شاهان و موبدان
با اين دو ارزش ايجاد نميگردد، و در آنها هيچ تراژدی نمی بينند . ولی وجود و دوام
داستانهای سيامک و ايرج ،و بويژه سياوش در ميان مردم ، نشان وجود اين تنش ميان داد و
نميدهند . از سوی ديگر « پيوستگی مهر و داد » مهر هست ،و هنوز حکومت را اينهمانی با
، در دوره ساسانيان ، مذهب زروانی بر اذهان چيره شد ، و زروان ، يا خدای زمان ، خرد
ندارد که تفاوت مهر و کين و داد و ستم بگذارد ، چه رسد به اينکه تفاوت ميان مهر و داد
بگذارد که دو ارزش مثبتند . بدون خرد ، او هم پاداش ميدهد و هم مجازات ميکند . اصلا
5
نميداند که چه کسی سزاوار چه پاداشی و يا مجازاتی هست . يعنی داد را نميشناسد .
مسئله سزاواری و شايستگی را نميشناسد، و مهر و کينش را طبق سزاواری پخش نميکند . نه
به کسی مهر دارد نه به کسی ، کين . بلکه پخش پاداش و مجازات او ، استوار بر بيخرديست
. خواه ناخواه ، خرد به کلی برای ديدن تضاد دوارزش مثبت ، مانند داد و مهر، نابيناست .
تصوير اين خدا ، بهتراز هر تاريخی ما را با وضع سياسی و اجتماعی مردمان در دوره
ساسانی آشنا ميسازد . اين آئين ، پيآيند نوميدی مطلق مردمان از حکومت و موبدان و دين
است . خواه نا خواه خرد در اين دوره به کلی برای ديدن تضاد دو ارزش مثبت و بنيادی
اجتماعی و سياسی مانند داد ومهر ، نابيناست . در اثر اين دو روند تاريخی و دينی و
اجتماعی ، تراژديهای شاهنامه ، کم کم تهی از تراژدی ساخته شده اند . تراژديها ، همه از
ايران ، ملتی است که . « بودنی کار » تهی از تراژدی ساخته شده اند . بويژه با مفهوم
تراژديهايش را گم کرده است . ولی اين تراژديها ، سرچشمه پيدايش خرد مستقل و آزاد هستند
. بالاخره اين تراژديها همه ، هنگامی به آخرين حد کمرنگی خود رسيده اند که به شکل
حماسه در آمده اند ،و به حماسه های ملی ، افزوده شده اند . تراژديهای ما غالبا در وزن
حماسی سروده و شاهنامه شده اند . شکل و سبک حماسه سرائی برضد تراژديست . در
حماسه ، پهلوان بايد پيروز بشود ، يا به عبارت ديگر ، به هدف مشخص و روشن ملت برسد
. حماسه بايد خطی راست و هدفی يکتا و بديهی را نشان بدهد که به پيروزی ميرسد . حماسه
بايد مارا به پهلوان شدن بيانگيزد . در حاليکه تراژدی با ضد پهلوان کار دارد . ايرج و
سيامک و سياوش ، همه ضد پهلوان هستند . از اين رو هست که شاهنامه را نميتوان حماسه
ناميد ، با آنکه در وزن و سبک حماسی سروده شده است ، و اين تضاد درونی شاهنامه است
. محتوا و شکل شاهنامه در تضاد با همند . چنانچه ديده ميشود ، در پايان شاهنامه که دوره
ساسانيان است ، اصطلاح داد و مهر ، که تاروپود جهان آرائی ( سياست ) از ديد ايرانيست ،
اصطلاح بسيار روشن و پيش پا افتاده ايست . از کار برد اين اصطلاح ،طوری فهميده
ميشود که شاهان و موبدان و کاردانان ، همه بطور بديهی ميدانند که داد چيست و مهر چيست
و خرد چيست . داد و مهر ، پديده های بسيار روشنی هستند که فقط بايد آنها را اجرا و تنفيذ
« داد و مهر به مردمان بورزد » حل بشود . هرشاهی بايد « شهر ايران » کرد تا همه مسائل
حکومت » تا مردمان از او فرمان بپذيرند . اين شرط اصلی حکومت کردن بود . انديشه
با جنبش مشروطيت آغاز نشد . فقط ايرانيان ، فرهنگ سياسی خود را فراموش « مشروطه
کرده بودند، و انديشه های مشروط کردن حکومت را از ياد برده بودند . شاهان ساسانی به
گرفته است ، ملزم بدان « اندرز » آئين کهن ، در خطابه يا سخنرانی اولشان که در شاهنامه نام
بودند که با ملت ، پيمان ببندند . تنها وراثت ، حق شاهی را بدانها انتقال نميداد . بلکه با اين
پيمان بود که مردم بشرط آنکه او، داد بورزد و مهر به مردم خود بورزد ، از او فرمان
ميبردند . داد و مهر به معنای آن بود که حکومت بر ملت ، بدون خشم ( قهرو پرخاش و
تهديد و...... ) و بر پايه همدستانی ملت باشد . اين خطابه در واقع ، خطاب به عموم ملت بود
تا ملت با او پيمان ببندد که چون حکومت او اينهمانی با داد و مهر ( فريدون و ايرج ) خواهد
داشت ، ملت بدين شرط از او فرمان خواهد برد، و بشرط اينکه داد و مهر نورزد ، او از
حکومت معزولست و ملت حق نا فرمانی و سرکشی از او دارد . برای اينکه اين پيمان ،
را ايجاد کرده بودند . تنها به يک پيمان در نشستن بر تخت « بازپيمانی » کنترل شود ، اصل
، قناعت نميشد ، بلکه شاه بايد ، ازنو ، تازه به تازه ، پيمان تازه با ملت ببندد . هرسالی دوبار(
6
در ماه آبان و ماه دی ) ، در نشست عمومی با همه ملت ، بايد ، اعتراف به برابری و
» برادری با ملت کند، و خواستهای آنها را از نو بشنود و آن خواستها را اجراء کند . اين را
ميخواندند . اين يک آئين کهن بود که بتدريج با تاءويلات ويژه موبدان ، بی « باز پيمانی
ارزش وبی اعتباروبی محتوی ساخته شده بود . اين موضوع در مقاله جداگانه ای بررسی
خواهد شد . حکومت بر پايه اينهمانی دادنِ خود با داد و مهر ، مشروط ميشد . پيمان بستن بر
اين دو ارزش ، اصل مشروطه بودن حکومت بود . اين خطابه های نشستن برتخت ، چنانچه
وانمود ميشود ، که مسئله اندرز دادن شاه به ملت است . آنچه بنام اندرز ، محو و بيرنگ شده
است ، مسئله پيمان بستن ملت با شاه و مشروط ساختن اطاعت ملت به داد و مهرشاه بوده
است .هر شاهی بايد از نو با ملت پيمان ببندد که بنا بر اصول داد و مهر رفتار خواهد کرد.
تنها به حکم اينکه فرزند شاه است و شاهی را به ارث ميبرد ، ادامه شاهی اعتباری نداشته
است . اگر نگاهی به انديشه هائی که در داد و مهر نهفته است ، انداخته شود ، ديده ميشود که
اصول مشروطيت به مراتب پيشرفته تر از آنهائيست که در جنبش مشروطيت ، بدست آوردند
. اينست که داستانهای فريدون و ايرج ، چه برای مردم و چه برای شاهان و حکومتگران ،
برای تعيين محتويات داد و مهر ، دارای اهميت فوق العاده بوده است . داستان فريدون و
نه ،« مهر و داد » ايرج در آغاز شاهنامه، درست ما را با اين انديشه آشنا ميسازد که جمع
تنها يک مسئله پيچيده ، بلکه يک تراژدی بسيار پرمعناست . اين دو پديده ، ارزشهای مثبت
اجتماعی در ايران بودند که درضمن، ضدهم نيز بودند ، و تلاقی اين دو بهم ، بُن بست
ميآفريد . مهر مانند محبت و عشق ، يک مسئله فردی نبود ، بلکه يک پديده گسترده اجتماعی
درست به نابودی « ترجيح دادن داد بر مهر » و سياسی بود . در اين داستان ديده ميشود که
همه برادران ميکشد ، و از سود ديگر ، ترجيح دادن مهر بر داد نيز، به سُلطه کين و رشک و
آز و نابودی مهر ميکشد . تر جيح مهر بر داد ، به بيداد بر مهر ميانجامد که داد ( فريدون )
را آرام نميگذارد . داد نميتواند تحمل کند که بر ايرج که اصل مهراست ، بيداد شود و اين
ستمی را که براصل مهر شده است ، بايد جبران کند، و درست آنچه را که ايرج در همان
نابود ميسازد . داد فريدون ، سبب ، « داد » ، شکست خوردن مهرش ، بدست آورده بود
، « اِرِز= ارتا » زنجيره انتقام کشيهای متقابل ميان توران و ايران ميگردد ، و ايرج که همان
، « کين » و گوهر حکومت ايرانست ، به کلی فراموش ساخته ميشود . يکی از معانی مهم
انتقام است، و اين سلسله انتقام گيری ها ابدی ساخته ميشود، و انديشه ايرج در همبستگی بين
اصطلاحيست که در فرهنگ ايران ، دارای طيف ، « داد » المللی دنبال نميگردد . البته
پهناوری از معانيست . از جمله به معنای قانون است . ولی در داستان فريدون ، داد ، به
در تقسيم کردن زمين ميان مردم در « داد » معنای پخش کردن زمين است . اساسا مفهوم
اجتماع ، پيدايش يافته است . ولی در اين داستان به بخش زمين در داخل ده و شهر و ...
نميپردازد ، بلکه داد ، گستره جهانی ( سراسر روی زمين ) پيدا ميکند . در اين داستان ،
رابطه داد، يا قانون و حق و عدالت ميان ملل و فرهنگها طرح ميگردد . فريدون ، شاه همه
جهان ( سراسر روی زمين ) است ، نه شاه ايران . فريدون ، سراسر جهان را ميان سه
پسرش : سلم و تور و ايرج ، تقسيم ميکند . سلم ، پسر بزرگنر است و ايرج ، پسر کهتر . در
فرهنگ زنخدائی ، حکومت ، هميشه به جوانترين فرزند ميرسد . در فرهنگ نرخدائی ،
حکومت به فرزند مهتر ميرسد . همينکه ايرج که جوانترين فرزند است ، شاه ايران ميشود ،
نماد همين پيوند است که ايران با اين فرهنگ داشته است . البته در دوره گذز از زنخدائی به
7
نرخدائی ، اينکه حق حکومترانی، که بهره کهتر است يا مهتر ، پر از تنش و کشمکش
بوده است . تقسيم سراسر روی زمين ميان سه برادر برپايه داد ، نخست اين معنارا داشته
است که سراسر روی زمين ، تا بع يک معيار داد ( قانون و حق و عدالت ) است . واين همان
سر انديشه حقوق بشر و حقوق بين الملل است . به عبارت ديگر ، جای خالی از قانون و حق
و عدالت ، در سراسر جهان نيست . جائی در سراسر زمين نيست که بتوان بدون مواخذه ،
کشت و چاپيد و غارت کرد و غنيمت را ( عادلانه! ) ميان خوديها تقسيم کرد . اين بکلی
برضد تقسيم جهان به دارالحرب و دار السلام در اسلامست . در همه جای جهان ، داد
استوار است ، « قداست جان همه » فريدونی بطور يکنواخت هست، که فقط بر پايه معيار
چون فريدون که اصل داد ميشود ، کسيست که اصل دفاع از قداست جان است . پيکار او
باضحاک ، مسئله دفاع از قداست جان است . در همه جا بطور يکنواخت ، از داد فريدونی –
يعنی قانون و حق و عدالت – پُر است . سراسر کولونياليسم غرب بر پايه همين فضای تهی
از داد بود، که فراسوی خطی که در روی زمين کشيده شده بود ، وجود داشت . در روی
زمين ، فراسوی اين خط ، هيچکدام از کشورهای مقتدر اروپا ، خودرا تابع هيچ قانونی
نميدانستند . فراسوی اين خط ، فضای خالی از داد بود . وپايه اين خط کشی ، از انديشه پاپ
برای تقسيم inter caetera divinae الکساندر ششم در چهارم ماه مای 1494 در بيانيه
حق تبليغ مسيحيت سرچشمه گرفته بود . اينکه فريدون جهان را بر پايه يک معيار بخش
ميکند ، به معنای آنست که همه ملل ، تابع يک داد هستند . از اين رو ايرانيان ملل ديگر را
فريدونی يا فريدونيان ميناميدند . روابط ميان همه ملل و اقوام و گروهها ، يک داد است ،
يک قانون و حق و عدالت است . اين انديشه در تاريخ تحولات انديشه های سياسی و حقوقی
، يکی از بزرگترين شاهکارهای فرهنگ ايرانست که به مراتب ژرفتر و مردمی تر و
گسترده تر از منشور کوروش ميباشد . مطلبی که در آغاز داستان، نا گسترده ميماند ، مفهوم
است . فريدون ، داد « همبستگی ملل باهم » است که به معنای « برادری همه ملل جهان »
ميکند ، يعنی زمين را بخش ميکند، چون همه ملل از يک خانواده اند و اين بخش کردن برای
« برادری » آنست که همه خانواده بشری در آشتی باهم زندگی کنند . در ايرج ، اين مفهوم
معنا و مفهوم تازه پيدا ميکند، و بسيار تعالی می يابد . مهر ، در فرهنگ « مهر » با اصطلاح
ايران تنها محبت و عشق فرد به فرد نيست و معنای محبت را در مسيحيت و عرفان و در
همبستگی ميان اقوام و ميان احزاب و ميان » فلسفه افلاطون را ندارد ، بلکه همچنان معنای
را نيز دارد . در اثر اين اختلاف معنا بود که افلاطون ، « طبقات و ميان ملل و فرهنگها
استوار ميکند ، در حاليکه فرهنگ ايران ، جامعه « داد » جامعه آرمانی خود را فقط بر پايه
ايرج که پيکر يابی حکومت ايرانست ، اصل . « مهر و داد » آرمانی خود را بر پايه
همبستگی ميان اقوام و ايلات و ملل و احزاب و طبقات است . ولی در داستان فريدون ، اين
برآيند مهر يا برادری ، ناگسترده و پوشيده ميماند . مفهوم بخش کردن و پاره کردن ، چيره
ميشود . فريدون سراسر زمين را ميان سه ملت برادر ، تقسيم ميکند . فريدون ، اصل پاره
کردن و جدا کردن سراسر زمين است .
نهفته چو بيرون کشيد از نهان بسه بخش کرد آفريدون جهان
يکی روم وخاور ، يکی ترک و چين سوم دشت گردان ايران زمين
نخستين بسلم اندرون بنگريد همه روم و خاور مر اورا گزيد
دگر تور را داد ، توران زمين ورا کرد سالار ترکان و چين
8
پس آنگه نيابت به ايرج رسيد مر او را پدر شهر ايران گزيد
يعنی ايرج = اِرِز = ارتا ، گوهر حکومت ايرانست
هم ايران و هم دشت نيزه وران همان تخت شاهی و تاج سران
دشت نيزه وران ، عربستان است . عربستان را از آن رو جزو ايران و سهم ايرج ميکند ،
چون روزگاری دراز ، در عربستان همان فرهنگ زنخدائی ايران ، رواج داشته است .
بدو داد ، کو ( که او ) را سزا ديد گاه
همان تيغ و مهر و نگين و کلاه
سران را که بُد هوش و فرهنگ و رای
مراورا چو خواندند ، ايران خدای
نشستند هرسه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرّخ نژاد
هرکدام از پسرانش تقسيم ميکند . « سزاواری » فريدون ، جهان يعنی سراسر زمين را طبق
داد ، دادن به هر کسی ، آنقدر که او سزاوار و شايسته است، ميباشد . اين يکی از مهمترين
اصل دفاع از » است . بايد در آغاز در پيش چشم داشت که فريدون که « داد » تعريفهای
است ، درست کسی است که بنياد گذار داد ميشود . داد، پرستار جان و « آزردن جان و خرد
خرد است . برای همين خاطر در آغاز شاهنامه ميآيد که خرد ، بهتر از داد است :
« راه داد » خرد ، بهتر از هر چه ايزدت داد ستايش خرد را به از
و اينکه ارتا که داد باشد ، فرزند بهمن است ، به معنای آنست که داد( قانون و نظم )، از خرد
آنکه بخش و پاره ميکند و قانون » بهمنی انسان، پيدايش می يابد . پس، اين به معنای آنست که
ميگذارد ، بايد طوری بخش کند ( داد بکند ) و قانون بگذارد که هيچ جانی و خردی ، آزرده
در فلسفه کانت ديده ميشود که حکومات در روابط ميان خودشان ، طبق اصل قدرت . « نشود
رفتار ميکنند که درست غير از رابطه ايست که حکومت در داخلش دارد . در potentia
است ولی در خارج ( recht , rechtsstaat ) داخل حکومت ، گوهر حکومت ، داد يا ارتا
باهم رفتار ميکنند . از اينرو « وحشيهائی که پابند هيچ قانون ودادی نيستند » حکومتها، مانند
arta khshatra ، در فرهنگ ايران به حکومت استوار برقانون و حقِ زاده از خرد را
ارتاخشتره = اردشير ميگفته اند . فريدون ، درست وارونه اين انديشه ، روابط همه ملتها و
اقوام و فرهنگهارا در ميان خودشان نيز ، استوار بر معيار واحدِ داد ميسازد . هر حکومتی ،
همانسان که در درونش ، استوار بر داد است ، در بيرونش نيز بايد استوار بر داد باشد . اين
يک انديشه بزرگ و مردمی حقوق بين الملل است که در ايران پيدايش يافته است . فرهنگ
ايران ، روابط بين حکومتها و ملتها را روابط دادی ( قانونی و حقوقی و عدل ) ميداند، نه
فريدون » روابط قدرتی . ترک و چين + روم و باختر + ايران و تازيان ، همه ، فرزندان
که حافظ شيرازی يکی از غزلهايش را در ستايش او سروده شده ، « فرّخ » . هستند « فرّخ
« سيمرغ » و نام ديگرش « خرّم »، نام ديگر خدای بزرگ ايران بوده است که نام ديگرش
بوده است . نام ديگر اين خدا که روز نخست هرماهی ، ازآن او بوده است ، جش ساز است .
ايرج که همان اِ رِ ز يا ارتا هست ، اصل مهر هم بوده است . اينکه ايرج ، نخستين شاه
اسطوره ای ايرانست ، بدين معناست که شهر ايران، بر اصل مهر ( همبستگی ) استوار
داد هم بايد ، شمشير را از دست بنهد . اصل مهر يا . potentia است، نه بر اصل قدرت
همبستگی ، بايد گوهر حکومت ايران باشد ، يعنی حکومتی باشد که بدون کار برد زور و قهر
9
و تهديد و سپاه و سلاح ، قوانين از مردمان پذيرفته ميشوند ، چون مستقيما از خرد
سامانده خود مردمان جوشيده اند . هر قانونی و دادی که از خرد خود مردمان نجوشيده باشد ،
برای اجرا و تنفيذيش نياز به قهر و زور و تهديد به مجازاتهای سهمگين دارد .
را جد ميگيرد ، و « برادری ملل » است ، مفهوم « ايده اساسی حکومت ايران » ايرج که
نشان ميدهد که رابطه داد ميان ملل ، بسا نيست، و در ميان ملل و اقوام و احزاب و طبقات ،
نه تنها روابط بايد بر اصل داد استوار باشند ، بلکه بايد اين روابط بگونه ای باشند که تبديل
گردند. به عبارت ديگر ، نه تنها روابط قهری و پرخاشگرانه و « روابط همبستگی » به
بيقانونی و خشونت بايد حذف گردند ، بلکه بايد روابط مثبت مهری = همبستگی جای آنها
بنشيند .
فريدون ، طبق داوری خودش و همپرسی در انجمن خردمندان، می بيند که سزای هر پسرش
چيست . ولی مفهوم سزاواری ، درونسو و ذهنی هم هست . سلم و تور ، خود را سزاوارتر
از آن ميدانند که پدرشان ميدانسته است . آنها ميگويند که فريدون يا اصل داد ، طبق انديشه
سزاواری رفتار نکرده است . اينست که برای سلم
نبودش پسنديده ، بخش پدر که دادش به کهتر پسر ، تخت زر
و پيام به تور ( پادشاه ترک و چين ) ميفرستد که
زگيتی ، زيان کرده مارا پسند منش پست و ، بالا چو سرو بلند
سه فرزند بوديم زيبای تخت يکی کهتر از ما ، به آمد به بخت
اگر مهترم من بسال و خرد زمانه به مهر من اندر سزد
سزد گر بمانيم هردو دژم کز ينسان پدر کرد بر ماستم
و همچنين به تو « دارای خرد بزرگترم » سلم ميگويد که فريدون که اصل داد باشد ،به من که
، طبق سزاواری ما نداده است . حکومتگری ، بر شالوده خرد ( = بهمن ) بود، نه بر شالوده
اين مفهوم خرد ، برغم . « اجرای خواست اهورامزدا که در کتاب مقدسی درجست »
برترين معيار ، « خواست اهورا مزدا » تحريفات موبدان زرتشتی، برای معيار قرار دادن
حکومتگری باقی ماند . هر کسی سزاوار چيست ؟ اين يک مسئله پيچيده است . هر کسی خود
را بيش از آن سزاوار ميداند که حکومت داد ، در داوريش ، او را سزاوار ميداند . اينست که
هر دادگری در اجتماع ، گرفتار اين تنش و کشمکش هست . سزاواری از ديد خودِ فرد ، و از
ديد اجتماع و حکومت، هميشه فرق دارد . اينست که هر چه هم چيزها خوب پخش شوند ، اين
اختلاف داوری باقی ميماند . اينست که سلم و تور ، پدر خود را که اصل داد است ، متهم
ميسازند که هر دوی آنهارا فريفته است و به آنها ستم کرده است
که مارا بگاه جوانی پدر از اينگونه بفريفت ای داد گر
درختيست اين ، خود نشانده بدست کجا بار او خون و ، برگش ، گبست ( گياه تلخ )
بجای زبونی و جای فريب نبايد که يابد دلاور ، شکيب
نسازد درنگ اندر اين کار ، هيچ که خوار آيد آسايش ، اندر بسيج
از اين رو هر دو برادر ، برای پدر، پيام ميفرستند که :
جهان مر ترا داد يزدان پاک زتابنده خورشيد تا تيره خاک
همه بآرزو خواستی رسم و راه نکردی بفرمان يزدان نگاه
تو فقط طبق آرزو وخواهش خودت رفتار کرده ای نه طبق داد
نکردی جز از کژی و کاستی نجستی ببخش اندرون راستی
10
تو در بخش کردن و داد ، راست نبودی . فريدون به آنها پاسخ ميدهد که او داد بر
شالوده خرد کرده است ( پيدايش ارتا از بهمن = پيدايش داد از خرد ) . تصوير پيدايش ارتا (
« خرد سامانده » يا هما ) از بهمن ، همين معنا را داشته است که قانون و عدالت، بايد از
سرچشمه بگيرد .فريدون پاسخ ميدهد که من با همپرسی در انجمن بخردان ، و با تاءمل
فراوان ، داد کرده ام . داد ، بر پايه همپرسی خردمندان بوده است
يکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرين بکرديم بر داد ، بخش زمين
همی راستی خواستيم زين سخن زکژی نه سر بُد مراين را نه تن
همه ترس يزدان بد اندر نهان همی راستی خواستم در جهان
چوآباد دارند گيتی به من ( اصل داد ) نجستم پراکندن انجمن
اکنون شما در اين داد، شک ميکنيد ، چون آزبر خردتان چيره شده است . داد ، پديده ايست که
در خودش، دو جنبش متضاد دارد . چون داد ، روش از هم بريدنيست که در بخش اين بهره
ها = اين بُرشها ، بايد بهره مندان را به هم ببندد . داد خواهان، بايد معيار واحد داد را قبول و
معتبر بدانند، و خود را همراستا با آن کنند تا داد، انها را به هم پيوند بدهد و از آنها يک انجمن
بسازد . داد ميخواهد سنجه يا معيار واحدی پيداکند که اگر طبق آن سنجه ، بريد ، و برشها را
به همه داد ، آنهارا به هم بسته کند و به هم بسته نگاه دارد و از آنها يک وحدت سياسی و
اجتماعی بسازد . داد ، مايه اجتماعساز است . اين سنجه ای که در روندِ ازهم بريدن ، به
نيز خوانده ميشود . پيمان در اصل ، پاتيمان بوده است که به معنای « پيمان » ، هم می بندد
باشد، در اصل به « پاده » است ، چون پيشوند پيمان يا پاتيمان که « مينو يا اصل اندازه »
بوده است . نی مانند گز ، واحد سنجش بوده است . پيمان ، سنجه ايست که در « نی » معنای
تقسيم کردن با آن سنجه ، بهره مندان ، با گرفتن بهره های خود ، به هم بسته ميشوند . اينست
بوجود آمده است . حکومت ، بر پيمان بستن ملت باهم ، استوار « پيمان بستن » که اصطلاح
ميماند . هر پيمان بستنی ، مشروط ميسازد . در شاهنامه ، هيچکسی فقط برای اينکه فرزند
شاهست يا اينکه اجراء کننده کتاب مقدسيست ، حق حکومنگری پيدا نميکند . بلکه با خطابه
ای که برای ملت ميکرده است ، خودش مستقيم با ملت ، پيمان می بندد، و شرايطی را ميگويد
که ملت آن را پيشفرض ، فرمان پذيری ميداند . اين پيمان بوده است که بايد درآن استوار
مکرر ، حساب پس « باز پيمانی » بماند، تا حکومت داد باشد . و حکومت بايد ، در روند
بدهد . اين مشروطيت بود . موبدان ، کم کم ، ارزش اين پيمان بستن را کاستند،و آنرا به
گرفتند، که در واقع ، ديگر حکومت ، به ملت، حساب پيمان را « اندرز دادن به ملت » معنای
پس ندهد . او اندرز ميدهد و وعظ ميکند، و فقط ملتست که بايد طبق اندرزهای او رفتار کند .
از يک تعهد سياسی ، يک وعظ اخلاقی ساختند . بدينسان ، معنای مشروطساختن شاهان از
سوی ملت ، کم کم پوشيده شد، و اين پيشينه بزرگ سياسی ، فراموش ساخته شد و نابود گرديد
، بگونه ای که در جنبش مشروطيت ، احدی از اين پيشينه فرهنگ ايران ، خبری نداشت و
را « باز پيمانی » يادی هم از آن نکرد . اصل ميراث ، بخودی خود ، اصل پيمان با ملت و
از اعتبار انداخت که اصل برتر بود .
بناشده بود ، و سزا ، هم معنای « سزاواری » چنانکه در پيش آمد ، داد ، بر پايه مفهوم
پاداش و هم معنای مجازات و کيفر را دارد . بسزايش رسيد ، يعنی مجازات شد . درکردی
حتا سزاخانه ، به معنای شکنجه گاه است . سزا و پاداش ، واکنش برابر ، با يک کُنش است .
سزا ، برابری کنش و واکنش ميباشد . داد، روی برابری کنش و واکنش قرار دارد . تو آنچه
11
ميکنی ، سزاوار آن، پاداش ميگيری يا کيفر و مجازات می بينی . ولی برای مجازات
کردن بايد قدرت را به کار برد . ودرست اين جزء قدرت ورزی، در داد ، در تنش با اصل
قداست جان قرار ميگيرد. ايرج، درست ميخواهد اين ارزش را با ارزشی برتر ملغی سازد، و
در ارزش برتر مدغم سازد . ايرج ميخواهد ، داد ( قانون و عدالت ) را تهی از کاربرد قدرت
و قهر و تهديد سازد . بهمن که اصل ارتا ( ايرج ) است ،خردِ برضد خشم است ، يا به عبارت
ديگر ، خرديست که هيچگاه برای کاربستن انديشه هايش دست به قهر و زور و تهديد نميزند .
مهر ، اين برابری کنش و واکنش ( داد ) را ويرانگر و تباه سازنده جهان ميداند . اين مفهوم
، « کين » داد ، امکان بسيار قوی دارد که به انتقام کشی بيانجامد . يکی از معانی بنيادی
انتقام گيری است . ايرج ، بهترين پاسخ قدرت و زور را همان مهر ميداند، و طبعا برضد
کين توزی » انتقام گيری است . چهره ديگرِ داد ، کين ضعيف از قويست که شکل بيمارانهِ
را ميگيرد که ماوراء الطبيعی و کيهانی ميشود، و عاملی بسيار « ثارالله = ressentiment
نمونه . خطرناک در تاريخ ( در مسيحيت و در يهوديت و در جنبش های طبقاتی )ميگردد
چشمگيرش ، اين کين توزی کيهانی و متافيزيکيست که از فرهنگ ايران ، به ارث، به شيعه
شده است . اين کين توزی ، پيآيند ضعف « گوهر اين شيعه گری » دوازده امامی رسيد، و
طبقه فقير و درويش ايران در دوره ساسانيان بود که پيروان زنخدائی ( خرمدينان + ....... )
بودند که نميتوانستند در برابر طبقه حاکم که زرتشتيان بودند ، رفع ظلم کنند، و داد را برقرار
در دوره ساسانيان در طبقه پائين که ، « فلسفه کين توزانه مظلوميت هميشگی » سازند . اين
خرمدينان بودند ، پيدايش يافت . اين بود که داستانهای سيامک و ايرج و سياوش را ، در
روايت کردند که رد پايش بطور چشمگير در شاهنامه مانده است . « کين توزی » راستای
همين کين توزی ماوراء الطبيعی و کيهانی که روايت سياوش به خود گرفته بود ، به اسطوره
، ressentiment ای که از تاريخ امام حسين ساختند ، انتقال دادند . و اين کين توزی بيمارانه
اکنون مفهوم دين اسلام و سياست را در ايران معين ميسازد . حل مسائل سياسی ايران ، با حل
اين مسئله ممکن ميگردد . ايرج که گوهر حکومت ايران شمرده ميشد ، ميخواهد ارزش
است ، « مهر در برابر قهر و خشونت و قدرت » ، « مهر در برابر کين » بنيادی خود را که
در جهان واقعيت ، در جهان سياست ، موءثر سازد . جائی که کين ميورزند ، مهر بورزد ،
هر چند نيز که از مهرورزی باز داشته ميشود . او ميخواهد درجهانی مهر بورزد که اين
مهرورزی کار نابخردانه و کودکانه و ابلهانه و غير واقع بينانه شمرده ميشود . او مهر (
همبستگی بين المللی ) را بر مالکيت و قدرت و قهر و خشونت ، ترجيح ميدهد و بدون سلاح
و سپاه بسوی برادرانش که درانديشه نابود ساختن اويند شتافته و ميگويد :
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی ، نه ايران سپاه
من ، ايران نخواهم ، نه خاور، نه چين
نه شاهی ، نه گسترده روی زمين
سپردم شمارا کلاه و نگين مداريد با من شما هيچ کين
مرا با شما نيست جنگ و نبرد نبايد بمن هيچ دل رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان وگر دور مانم زديدارتان
جز از کهتری نيست آئين من نباشد بجز مردمی ، دين من
چو بشنيد تور ، اينهمه سربسر بگفتارش اندر نياورد سر
12
نه تنها تور از گفتار ايرج چيزی سر در نياوره است ، بلکه هنوز نيز بسياری از
گفتار او ، هيچ سر در نميآورند و اين داستان ايرج را در شاهنامه به جد هم نميگيرند و زود
از آن ميگذرند . اين انديشه که حکومت ايران بايد فاقد قدرت باشد ، اين انديشه که حکومتی را
که ايرانيان ميخواهند ، حکومتيست که در آن، خشم ، يعنی خونخواری و قهر و تهديد و
وحشت انگيزی و زورورزی و خرد آزاری نباشد ( حکومت بهمنی ) هنوز برای بسياری ،
آرمانيست نابخردانه و غير منطقی و کودکانه . ولی ايرانيان طبق فرهنگ خود، چنين
حکومتی ميخواستند . حکومت ، فقط به اين شرط، حقانيت دارد و بدون اين شرط ، هيچگونه
حقانيتی ندارد . اين انديشه مشروطيتايرانيان بود که هيچ شاهی و موبدی و آخوندی و خليفه
ای و ولايت فقيهی ، به آن وفادار نمانده است، و هيچکدام از آنها ، برای ايرانيان ، حکومت
مشروطه نبوده اند .برضد قدرت بودن ،با همين ايرج، وسپس سياوش ، آرمان حکومتی ايران
است . در بُن ژرف انسان ، بيش از چيزهائيست که انسان در اجتماع : ميکند و ميگويد و
است . در ژرفای هر « برابری » با مفهوم « سزاوری » ميانديشد . و اين تفاوت مفهوم
انسانی، بهمن يا خرد خندان و خرد سامانده و خرد آغازگر و بنياد گذار هست که هميشه گم و
ناپيداست . اين بهمن است که کنشش ، تابع واکنش نيست . ولی اين بهمن است که در کنشها و
واکنشهای اجتماعی و سياسی و اقتصادی و مذهبی ، نتوانسته است از انسان پيدايش يابد .
بهمن ، اصل پيوند و همآهنگ سازی و آشتی دهی است . اينست که هر انسانی ، بی هيچ
تبعيضی ، از هر نژاد و دين و مذهب و مسلک سياسی و هر طبقه و قوم وملتی ، سزاوار مهر
خوبی در برابر خوبی . است « human dignity ارجمندی انسان » است . اين همان
کردن ، و بدی در برابر بدی کردن ، اصل داد است ، ولو آنکه مجازات بدی کردن، به
دستگاه قضائی حکومت واگذارشود، بدينسان جامعه در حالت سازمان حکومتی ، عامل انتقام
و قهر ميگردد ، و خودِ حکومت و جامعه در کليتش ، اصل قداست جان را نقض ميکند . ولی
فرهنگ ايران ، استوار بر قداست جانست . هرکسی که بامن بدی کرد و جان و خرد مرا
آزرد ، آيا من حق دارم با او همانسان بدی کنم و جان و خرد او را بيازارم ؟ اينست که پاسخ
دادن به هر عمل بدی ، در درون انسان ، يک بحران و يک تراژدی ايجاد ميکند . مگر آنکه
نينديشيده پاسخ مکانيکی بد را با بد و خوب را با خوب بدهد . اصل داد که در مقابل شمشير
بايد شمشير کشيد و از داد خود دفاع کرد ، با مسئله قداست جانِ دشمن ، گلاويز ميشود .
مسئله داد را در داخل اجتماع بدينسان حل ميکنند که پاسخ دادن به بديها و جرمها ، به عهده
حکومت گذارده ميشود . اوست که دارنده همه قوای قهری ميگردد . ولی اصل تفکر داد ،
شمشير در برابر شمشير ، سور در برابر سور باقی ميماند . در فرهنگ ايران ، جهاد دينی و
جنگ جهانگيرانه و جنگ برای با جگيری ( تاءمين اقتصادی ملت خود با استثمار ملل ديگر
» که بنياد دين اسلام هم شد ) برضد اصل قداست جان و خرد بود . حتا ايرانيان به واژه
ميگفتند : رزمان پرهيز ، پرهيزيدن از رزم ! در رزم بايد از رزم پرهيزيد ! اينست « دفاع
که فريدون به ايرج ميگويد تو بايد در برابر شمشير ، شمشير بکشی . ولی ايرج از فرمان
داد ، از فرمان فريدون، سرکشی ميکند . فريدون ، طبق اصل داد به ايرج ميگويد :
برادرت چندان برادر بود کجا مرترا برسر افسر بود
چه پژمرده شد روی رنگين تو نگردد کسی گرد بالين تو
تو گر پيش شمشير ، مهر آوری سرت گردد آزرده از داوری
گرت سربکارست ، بپسيج کار در گنج بگشای و بربند کار
توگرچاشت را دست يازی بجام وگرنه خورند ای پسر برتو شام
13
پيش شمشير نميشود با مهر روبرو شد . با شمشير بايد با شمشير روبروشد . شمشير،
اهل گفتگو و ديالوگ و همپرسی نيست . در برابر قدرت و زور بايد با قدرت و زور ايستاد .
بی قدرتی = بی قهری = بی خشمی = » ولی آنکه حکومتش در جامعه خودش ، براصل
استوار باشد ، چگونه ميتواند فراسوی جامعه خودش ، در رابطه با ملل ديگر ، تغيير « بهمنی
ماهيت بدهد و درست بر اصل قدرت و زور رفتار کند . چگونه انسان مهرورزی که در
زندگی ميکند ، ناگهان « عمل بدون زور ، بلکه براصل خردبهمنی و تفاهم » زندگيش با شيوه
تبديل به انسان پرخاشگر و مرد نبرد و رزمجو که عمل برپايه زور ميکند ، بشود . همين
مطلب ، شکاف بزرگ درونی انسان ايرانيست که اصل شکست های ايران در همه زمانها
شده است . ايرجی بودن آرمان حکومت در مردم ايران ، امکان بقا و موجوديت ايران را
هميشه از ايران ميگيرد . سرنوشت فرهنگ ايران ، هميشه يک تراژديست . آيا ايرانی بايد
اين ارزش بلند مردمی خود را قربانی آن کند که برای بقا و موجوديت خود ، اصل قدرت را
درشکل داد بپذيرد ؟ درست اين گره ناگشودنی هميشگی فرهنگ ايران ميماند . ايرج ، تسليم
منطق شمشير در برابر شمشير ، زور در برابر زور ، جهاد در برابر جهاد ، کين در برابر
کين و بالاخره منطق قصاص که بخشی از همان شيوه انديشيدنست ، نميشود . منطق جهاد
دينی را رد ميکند . گوهر خرد را همپرسی= ديالوگ ميداند . خرد انسانها فقط در همپرسی ،
تفاهم باهم پيدا ميکنند . فرهنگ ايران جامعه و حکومتی بر پايه همپرسی خردها ميخواهد .
فرهنگ ايران به کلی برضد حکم جهاد اسلاميست . اين به کلی برضد حاکميت الهی و
خلافت و امامت و ولايت فقيه است . ايرج ( ارتا = اِرِز ) با مهر ميکوشد که دل کينه ور
دشمنان را تبديل به سرچشمه مهر کند . ايرج ، يقين دارد که خرد بهمنی را در هرکسی
ميتوان زايانيد و کين را تبديل به مهر کرد ، چون بُنِ هر انسانی، بهمن است . آنگاه فريدون به
ايرج ميگويد :
بدو گفت شاه : ای خردمند پور برادر همی رزم جويد تو سور !
زتو پر هنر ، پاسخ ايدون سزيد دلت ، مهر و پيوند ايشان گزيد
وليکن چو جان و سر بی بها نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پيش آيدش جزگزاينده زهر که از آفرينش چنين است بهر
بی سلاح و سپاه ، ، « حکومت مهر و همبستگی بين ملل جهان است » ايرج که پيکريابی
بسوی برادرنش که در اثر بر داشتشان از مفهوم داد ، دشمن موجوديت او شده اند ، ميشتابد
و آنها اورا بدون رعايت حق برادری ، ميکشند . ايرج که اصل مهر است به برادرانش
نميگويد که چون من برادرشما هستم ، چون من شاه ايرانم ،... مرا مکشيد ، بلکه ميگويد مرا
مکشيد ، چون من جانی مانند شما جان دارم . اصل قداست جان و مهر به جان را پيش ميکشد
مکن خويشتن را زمردمکشان کزين پس نيابی تو از من نشان
پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی ؟
ميازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است
آيا عرب و اسلام، با شمشيرتيزش به ايران آمده بود، تا اين اصل مردمی و مقدس ايران را
نسخ کند ؟ ايرج نميگويد که چون من برادر شما هستم ، چون صاحب تاج و تختم ، مرا مکشيد
، بلکه ميگويد که چون انسان هستم و جان دارم و شما جان داريد مرا مکشيد . آزردن هر
جانی ، آزردن همه جانهاست . آزرد هر خردی ، آزردن همه خردهاست و همه جانها و
خردها باهم آميخته اند و يکجانند، و همه همان خدای خرّم يا فرّخ يا سيمرغند . پسنديدن
کُشتن ، همان کشتن است . پس از کشته شدن ايرج بدست دوبرادر ، فريدون به داد خواهی بر
14
ميخيزد ، و در پايان ، سلم و تور را برای گرفتن داد ، شکست ميدهد و ميکشد .
بدينسان فريدون هر سه پسر خود را از دست ميدهد . آنگاه سران سه پسر خود را روبروی
خود مينهد و ميزارد و درد ميکشد . سران بريده سه پسراو ، پيآيند نا فرمانی هر سه از اوست
و لی اينها سه پسران اويند که دلش در مهر بدانها ميسوزد، و همان دادگريش بنا بودی جگر
گوشه های خودش رسيده است . مهرش را بادادش نابود ساخته است .در تضاد مهر با
داد،جان هرسه فرزندش نابود شده است.
( فريدون ) کرانه گزيد از سر تاج و گاه نهاده برخود ، سران سه شاه
همی مرزبان ، زار بگريستی بدشواری اندر همی زيستی
بنوحه درون هر زمانی بزار چنين گفت با نامور شهريار
که برگشت و تاريک شد روزمن از آن سه دل افروز دلسوز من
نبردند فرمان من ، لاجرم جهان گشت بر هر سه برنا دژم
پر از خون، دل و پر زگريه دو روی چنين تا زمانه سرآمد بروی
بخوبی ديده ميشود که مسئله داد ، چنان ساده باورانه و سطحی ، مانند دوره ساسانيان طرح
نميشود که از داد ، هم شاه ، شاد ميشود و هم مردمان ، همه از داد شاد ميشوند . اين سطحی
سازی و بدوی سازی مسئله داد و مهر در دوره ساسانيانست . داستان فريدون و ايرج ، يک
تراژدی بزرگ ايرانست . اين داستان ، تراژدی مهر و داد را در پيچيدگيهايش بيان ميکند .
در اين تراژدی ، نابودشدن ارزش متعالی که به داد و مهر داده ميشود ، حتمی و ضروريست
از دوسو نابود ساخته ميشود و ، « مهر که غايت داد است » .در اين تراژدی ، ديده ميشود که
راهی جز نابودشدن ندارد . داد بايد به مهر ، يعنی همبستگی بيانجامد تا داد باشد . داد بايد
بپراکند تا انجمن بشود . غايت بريدن و بخش کردن ، بهم بستن اجتماع و بالاخره ملل با
همديگراست . داد ، موقعی واقعيت می يابد که همه ملل به هم پيوسته شوند . تحقق داد در
داخل هر ملتی ، هنوز داد نيست . در آغاز ، ايرج با گذشت از حقوق خود بسود ديگران ،
ولی آنها بکلی اينگونه رفتار را ، « تحولی در روان سلم وتور ايجادکند » ميخواهد که
ديوانگی و گيج کننده ميدانند که کسی ازآن سر در نميآورد . در پايان ، فريدون با داد ميخواهد
دست ستم را ولو از پسرانش باشد ، کوتاه کند . بدينسان برغم خويشاوندی برای خاطر داد،
رابطه فرزندی- پدری را فراموش ميکند، و ميخواهد برغم مهر خانوادگی ، داد کند و داد را
بر مهر ترجيح ميدهد . بدينسان دادی که غايتش ، همبسته کردن سه برادر يا سه بخش جهان (
ترک و چين+ ايران و عربستان + روم و يونان ) به نابودی آن دو فرزند ميانجامد که برادر
خود را نابودساخته اند . و بدينسان ، مهر ، که غايت داد است با واقعيت بخشيدن همان خود
داد ، نابود ساخته ميشود . ولی در همين پيروزی داد يا پيروزی فريدون ، خود داد ، پوچ و
بی معنا ساخته ميشود ، چون هيچکدام از بهره مندان از داد ، ديگر وجود ندارند ، و جان
خود را که بايد از اين داد ، بهره ببرند و به هم پيوسته شوند ، از دست داده اند .
از سوی ديگر می بينيم که برای فريدون ، هم مهر ايرج ، نا فرمانی از داد است ، و هم
فزونخواهی و برداشتی که سلم و تور از سزاواری خود دارند ، نا فرمانی از داد است . به
که « خود را سزاوار بيشتر دانستن » عبارت ديگر ، هم اين مهر ايرج ، گناه است ،و هم آن
از آز و رشک وکين سرچشمه گرفته ، گناه ميباشد . فريدون ميان دومفهوم متضاد از گناه
تاب ميخورد . ولی گناه ايرج ، برای فريدون از مقوله ديگراست ،و با کناه سلم وتور فرق
فراوان دارد . مهر ورزی ايرج ، يا بنا کردن حکومت براصل بيقدرتی و کشش ، هرچند گناه
است ، ولی اين همان گناهيست که حافظ نيز هزار بارهم اگر ازآن توبه بکند باز دل به کردن
15
آن گناه می بندد . اين همان گناه و جرميست که گوهر فرهنگ سياسی ايرانست . اين
همان گناهيست که همه عرفا و حافظ از کردن آن افتخار دارند .با اين گناهست که ايرج ،
قانون يعنی داد را زخمگين ميسازد . با همين گناهست که عرفا به شريعت ، زخم ميزدند .
برتری دادن اصل مهر ، برقانون و ايمان و شريعت و دين و ايدئولوژی ، برای همه اديان
نوری ، که بر برتری دادن مهر بر ايمان استوارند ، برترين گناه تلقی ميشود . انسان با چنين
مهری ، خود را فراسوس اين شرايع و قوانين ميگذارد . مهر ، گستره وراء کفر و دين در
عرفانست . عرفان از اين اقدام ايرج ، سرچشمه گرفت . هر چند هم که چنين مهری ، شکست
ميخورد ولی جهان انسانی، با همين رويداد يکباره و ناگهانی ، تا بنيادش تکان ميخورد .
ارزش مهر ، در برابر ارزش داد، ميايستد و با آن گلاويز ميشود و از آن نا فرمانی ميکند ، و
در اين نافرمانيست که هستی می يابد، و در گستره سياست و اجتماع و دين، برای خود جا باز
ميکند . هر چند که مهر، برای شرايع و قوانين و داد ، گناه نافرمانی را دارد ، ولی هميشه در
گوهرش ، معصوم از گناه است . مهر طبق قانون ، طبق شريعت ، طبق عرف ، رفتار
نميکند واز اين عمل خطا آميز ، هم مغرور و مفتخر است . هر چند از ديد قانون و داد و
شريعت و عرف ، اين ، گناه است ولی اين عمل ، بيان ارزشی متعاليست که فراسوی قوانين
و شرايع قرار دارد . بقول حافظ
کمال سرّ محبت ببين ، نه نقص گناه
که هر که بيهنر افتد ، نظر به عيب کند
حافظ اگر سجده تو کرد ، مکن عيب کافر عشق ای صنم ، گناه ندارد
عشق ، کفريست بيگناه . در عشق ، گناه نافرمانی نيست . آنچه فريدون ميخواهد آنست که داد
، بر همه ملت ها و ميان همه ملت ها يکسان و يکنواخت حکومت کند . قانونی و حقوقی
هست که متعلق به همه بشر بدون استثناء است . ولی اين تعميم يا گسترش اصل داد ، به همه
ملت ها و ميان ملت ها ، شکست ميخورد . ملتها و اقوام ، وارونه خواست او ، باهم طبق
اصل داد ، رفتار نميکنند ،بلکه طبق اصل قدرت . در واقع در داخل جامعه ، حکومت داد و
در خارج جامعه ، حکومت قدرت لازمست . اين شکاف خوردگی در وظايف هر حکومتی ،
سبب شکاف خوردگی در هر انسان درون هر جامعه ای ايجاد ميگردد . اخلاق و سياست و
دين ، دارای دوچهره و دو معيار ميگردد . يک چهره و معيار برای درون جامعه و چهره و
معيار ديگر ، برای بيرون از جامعه . اين همان انديشه ايست که در اسلام در دو اصطلاح
دارالحرب و دارالسلام عبارت بندی شد . اين همان دو اخلاقه بودن ، دو قانونه بودن ، دو
عدله بودن گوهر اسلامست که برضد فرهنگ ايرانست . اين عبارت که در داخل يک جامعه
مهر و داد » ، داد حکومت ميکند ،و آن داد ، به افراد و گروها ، وحدت ميدهد ، همان مفهوم
در محدوه تنگست . ايرج در واقع ميخواهد اين همبستگی مهر وداد را جهانی و عمومی «
سازد تا يک داد ( قانون و حقوق و عدالت ) همه را باهم وحدت بخشد . يک جامعه جهانی ،
برانديشه داد و مهر به وجود آيد . او ميخواهد دنيای از هم پاره را باز يک جامعه کند تا درآن
يک داد حکومت کند ، تا اصل داد ، ميان همه ملل بطور يکسان ، اعتبار داشته باشد ، وگرنه
با برقراری اصل داد در داخل ملت و اصل قدرت در فراسوی ملت ، سبب ميشود که در هيچ
ملتی ، حکومت داد واقعی ، شکل به خود نخواهد گرفت . اينست که تراژدی داد و مهر ،
همان تراژدی مهر و قدرت است . تراژدی مهر اينست که ارزش برتر که مهر ميان ملل ،
مهر ميان اقوام ، مهر ميان طبقات است ، از اصل قدرت ، هميشه شکست ميخورد و
سرکوبيده ميشود و انديشه ای نابخردانه و کودکانه شمرده ميشود، و حتا بنام نافرمانی از داد ،
16
گناه و جرم شناخته ميشود . اين تراژدی است که در شاهنامه در داستانهای سيامک و
ايرج و سياوش ، چهره به خود گرفته است . مهر از قدرت، بطور حتم و ضروری ، شکست
ميخورد . با آمدن اسلام به ايران نيز ، اين شکست حکومت ساسانی و فروپاشی دستگاه
موبدان زرتشتی نبود که تراژدی فرهنگ ايران بود . تراژدی ، شکست فرهنگ ايران بود که
پيکر يابی اصل مهر است ، از دين اسلام ، که پيکر يابی اصل قدرت است ، و اين فرهنگ
ايران ، بکلی با الهيات زرتشتی فرق داشت و دارد . اين واقعه ، همان واقعه نابودی ايرج از
سلم و تور ، يا همان واقعه نابودی سيامک از اهريمن ، يا همان واقعه نابودی سياوش از
کيکاوس و افراسياب است . اين واقعه ها ، پيکر يابی تراژدی سرنوشت فرهنگ ايرانست .
الله قدرتمند ، روياروی سيمرغ ميايستد که نامهای ديگرش خرّم و فرّخ است که خدا و اصل
مهر است . گناهی که سبب شکست سيمرغ ميشود ، در خود گوهر راستی و درخودِ گوهر
مهر اوست . خود راستی و خود مهر ، گناه است . راستی ، هميشه از خدعه و مکر و چنگ
وارونه زدن ، شکست ميخورد . مهر ، هميشه از قدرت شکست ميخورد . اين قدرتست که
در همه جا گناه ميجويد ومی يابد . هر که نافرمانی از قدرت ميکند ، گناهکار است . با
قدرتست که پديده گناه ، پيدايش مييبابد . در شيوه تفکر الله مقتدر ، کسی شکست ميخورد که
گناهکاراست . حقيقت و حق ، هيچگاه شکست نميخورند و هميشه غالبند ! اين باطلست که
گناه ميکند . اگر ايران ، از دين اسلام شکست خورد ، پس مردم ايران ، پس اوضاع اجتماعی
و سياسی ايران ، مقصر و گناهکار بوده اند . پس ، در ايران برابری طبقاتی نبودهاست که
علت شکست شده است ! پس دين و فرهنگ ايران ، باطل بوده است . ولی همه اين کوتاهيها
، هنوز علت نهائی شکست خوردن ايران نيست . اين مهر و راستی در فرهنگ ايرانست که
ضرورتا از دين قدرت از الاه قدرت که اسلام و الله است ، شکست خورد و ميخورد . ولی
اين فرهنگ مهر است که هزار بار هم که شکست بخورد و در آتش زور و چپاول و
خونخواری و اختناق و بيخردی بسوزد و خاکستر بشود ، باز از اين خاکستر بر ميخيزد . پر
سيمرغ ، زود ميسوزد ولی از زبانه های آتش سوزی درد ، سيمرغ از سر، پر ميگشايد .
www.jamali-online.com