sabato 28 aprile 2007

منوچهر جمالی

تراژدی مهر و داد
يا
تراژدی ايرج و فريدون

داد(=قانون ونظم)
خردسامانده » که از
ميزاید=حقوق بشر « مردم
خرد واندیشیدن به حکومتِ دادی
که درآن خشونت وخشم نیست
خرد ، هنگامی به انديشيدنِ بنيادی انگيخته ، و در انديشيدنِ بنيادی آزموده ميشود که در بُن
است . بهمن ، « ميان » بست تضاد ها قرار ميگيرد . بهمن ، که خردِ به باشد ، هميشه در
اصل ميان است . هم ميان هر انسانيست ، هم ميان انسانهاست . هم ميان خردهاست ، هم ميان
اضداد است . بهمن ، هميشه ميان اضداد است تا آنها را در همآهنگسازی باهم آشتی بدهد .
راز خود را آشکار ميسازد که ، « سروش » خرد ژرف بهمنی ، هنگامی بسيج ميشود ، و در
ميان ارزشهای متضاد باهم ، که با هم نيز گره کور خورده اند ، قرار گيرد .خرد ،تا سکون
و درنگ دارد ، ميتواند اندوهگين و يا متعالی باشد، ولی در اين حالت ، با تراژدی ، کاری
ندارد . خرد ، هنگامی طوفانی شد و به تزلزل افتاد ، با تراژدی کار دارد . خرد ، هنگامی
در سکون و درنگ ميانديشد که ارزشهای بنيادی زندگی ، در تنش و کشمکش باهم نيستند .
با آمدن اِلاهان نوری ، همچنين با استوار شدن عقل بر اصل روشنی ، ارزشهای گوناگون
زندگی ، بايد خاموش و ساکن باشند ، يعنی سلسله مراتب پيدا کرده باشند، و يا جدول بندی
شده باشند .با پيدا کردن سلسله مراتب ، تنش و کشمکش از ميان ارزشها ، تبعيد ميگردد ، و
طبعا تراژدی نيز محو و نا پيدا ميشود . مثلا در فلسفه افلاطون ، داد ، برترين ارزش
ميگردد، و جامعه آرمانی او، بر همين فضيلت داد ، نهاده ميگردد . همه فضيلت ها از همين
داد ، برشکافته ميشوند ،و چهره های گوناگون همان دادند . بدينسان همه ارزشها و هنرها ،
2
» سلسله مراتب روشن پيدا ميکنند . در حاليکه فرهنگ ايران ، جامعه آرمانی خودرا بر
بنا ميکند ،که هميشه باهم در تنش و کشمکش « تنش ميان داد و مهر – بر تراژدی داد و مهر
هستند ، از اينرو نيز ، فرهنگ سياسی ايران ، استوار بر خردی است که بايد هميشه نوآور و
آغاز گر باشد، و خود را از اين بُن بست که گام به گام با آن رويارو ميشود ، رهائی بخشد .
در اديان نوری ( يهوديت + مسيحيت + اسلام ) در همان داستان ابراهيم و اسحاق يا اسمعيل
، مهر به فرزند و خانواده ، تا بع ايمان ميگردد . به عبارت ديگر ، سلسله مراتب مهر و خود
مهر ، از اراده يهوه يا پدر آسمانی يا الله معين ميگردند . بدينسان در واقع ، مهر بطورکلی
تابع ايمان ميگردد ،و از اين پس، تنشی ميان ايمان و مهر نيست . ايمان ، همان پيمان بستنبا
است . مهر به فرزند ( به اسحاق يا « داد » الاه در تابعيت از اراده اوست که عبارت بندی
اسماعيل ) برترين شکل مهر به گيتی شمرده ميشد .و ابراهيم در آستان ايمان به يهوه يا الله ،
اين مهر را قربانی ميکند . بدينسان او وقتی ميان دوستی به چيزی ، و ايمان به الاه ( يعنی به
فرمان و خواست او ) قرار گرفت ، مسئله فوری برای او روشن است . او در ميان اين دو
قطب ، تاب نميخورد و آويزان نميشود و نياز به خرد بنياديش هم ندارد . هر چند که ترجيح
دادن ايمان بر مهر ، ناگوار باشد و اورا اندوهگين سازد ، ولی ايمان ، ارزش برتر دارد، و
در ميان اين دو ، هيچگاه گرفتار تردد و تزلزل و بحران روانی نميگردد . ولی اگر چنانچه
ايمان و مهر ، ارزش برابر با هم پيدا کنند ، بلافاصله ، تنش و کشمکش ميان آن دو پديدار
ميشود ، چون نه يکی از آن دو را ميتواند برگزيند، و نه ميتواند پشت به هردوی آنها بکند، و
از هردو دست بکشد، و از سوی ديگر ، پيوند دادن دوضد باهم ، کاريست کارستان که به
روشن است ، چون ،« داد » آسانی نميتوان از عهده ان برآمد . در الهيات زرتشتی نيز مفهوم
داد برای الهيات زرتشتی ، پيروی کردن از فرمان و خواست اهورا مزداست ،و ديگر نياز به
انديشيدن انسان در باره اينکه داد چيست نميباشد ، بلکه نياز به متخصص و خبره در
فرمانهای اهورامزداست که همان موبد و آخوند است . روشن شدن با نور، که محور اين
ترتيب ميدهد و منظم ، « خواست الاه » اديانست ، ارزشها را بر همين پايه ايمان به اولويت
ميکند ،و طبعا خرد انسان ، از اين پس، هيچ نيازی به انديشيدن بنيادی ندارد، و هيچگاه در
انتخاب ميان ارزشها ، گرفتار بحران و تزلزل و طوفان نميشود، و دردسر انديشيدن ندارد .
در الهيات زرتشتی ، سلسله مراتب پيداکرده و روشن شده بود و « مهر » همينگونه مسئله
امکان پيدايش تراژدی و امکان پيدايش جنبش در خرد انسانی به کلی از بين رفته بود .
تضاد مسئله ايمان و مهر ، که مسئله اديان نوريست ( ابراهيم و ، « مهر » همچنين در مقوله
اسحاق ) برطرف شده بود . در فرهنگ ايران ، گوهر دين ، مهر است . همين سبب شد که
عرفای ايران ، ايمان به دين را اينهمانی با عشق ميدادند و ايمان را در راستای اسلام ،
نميشناختند . به همين سان الهيات زرتشتی ، ايمان را ، يکی از چهره های مهر، و بخشی از
مهر ميشناسد . در فرهنگ ايران ، مهر ، طيف رنگارنگ همه مهرها بود و مجموعه آميخته
همه مهر ها باهم ، همان خدا يا ميترا يا سيمرغ يا خرّم بود . خدای مهر ، جمع همه مهرها
» نيازی به مقوله ، « مهر » بود . از اين رو ، هيچ مهری با خدا در تضاد نبود . و با بودن
ندارد ، چون خودش مهر يا اصل « ايمان » نبود . دين در فرهنگ ايران ، نياز به « ايمان
همبستگی است . الهيات زرتشتی با پيروی از آئين ميترائی ، در مهر نيز سلسله مراتب وارد
کرد، تا مهر نيز کاملا روشن گردد . تا انسان در مهرورزيدن نيز روشن باشد، و بداند که به
هر چيزی بايد چقدر مهربورزد، تا هيچگونه تنش و کشمکشی در مهرورزيهايش هم نداشته
3
باشد . در ميترا يشت ، اين مراتب مهر ، حتا فورمول عددی پيدا کرده است ، ورياضيات
مهر ورزی ، جعل شده است . در مهر يشت ، با برابر نهادن هر مهری با عددِی ، سلسله
- ميان دوهمسر 20 » مراتب مهرورزی را دقيقا و با حد اکثر روشنی ، تعيين کرده است
ميان دوهمکار 30 - ميان دو خويشاوند 40 - ميان دوهمسايه 50 - ميان دو آتربان 60
- ميان شاگرد و آموزگار 70 - ميان داماد و پدر زن 80 - ميان دو برادر 90 - ميان
پدرمادر با پسر 100 - ميان مردم دوکشور 1000 - ميان پيروان دين مزدا پرستی
10000 . همين جدول و تناسب مهرها باهم ، جهانی از مسائل را روشن ميکند . البته نکته
مثبتی که در اين بررسی ما لازم داريم آنست که ديده ميشود ، برغم همه تحريفات ، مهر ،
نيز « همبستگی اجتماعی و سياسی » تنها به معنای عشق و محبت نيست ، بلکه به معنای
هست . جالب آنست که از مهرورزی مردمان به هم در دوکشور ، به مهر ورزی ميان
پيروان دو جامعه دينی نميرود ، بلکه به مهرورزی ميان موء منان به دين زرتشتی ميرود ، و
راستای اصلی انديشه مهر را رها ميکند . ولی از همين تحريف نيز ديده ميشود که مهر را با
ايمان يکی گرفته، و ايمان را جزو مقوله مهر آورده است، ولی اين گونه مهر ( ايمان ) را
برترين نوع مهر ساخته است . اين از ملحقات الهيات زرتشتی است که درجه مهر ميان
موءمنان به دين زرتشتی را ده هزار ساخته است . به عبارت ديگر ، مهر به دين ، ده برابر
ارزش مهر به وطن را دارد . ولی ميان اين مهرها ، تفاوت کيفيتی قائل نيست ، بلکه فقط باهم
از ديد کميت اختلاف دارند . مهر جنسی که کمترين ارزش رادارد ، همگوهر مهر دينيست که
» برترين ارزش را دارد . اگر از اين افزوده های الهيات زرتشتی بگذريم ، ديده ميشود که
را برترين مهر ميدانسته اند . اين همان انديشه ايست که در ايرج ، شکل « مهر ميان دو ملت
به خود ميگيرد و نمودار ميگردد ، که مهر بين المللی باشد . ايرج ، همبستگی به ترک و
چين و رومی و يونانی (ملل جهان آن روز ) را برترين مهر ميداند ، و اين مهر را از همه
مهر ها برتر ميشناسد . آنچه در اين جدول مهر ها نيست ، مهر ميان شاه و ملت است . با کم
ارزش شمردن مهر ميان زن و شوهر ، مهر جنسی را بسيار ناچيز و خوارشمرده است که
برضد فرهنگ اصيل ايران بوده است . همچنين مهر مادرو پدر به پسر را ارج داده است، و
نامی از مهر به دختر نبرده است و از فرهنگ اصيل ايران ، بسيار دور افتاده است . در اين
جدول ديده ميشود که نامی از مهر ميان انسان و خدا هم برده نشده است ، به علت آنکه مهر
به خدا ، مهر به همه گيتی و همه جانداران و انسانهاست . انسان در مهر ورزيدن به سراسر
جهان جان ، مهر به خدا ميورزد و اين به معنای تشبيهی نيست ، بلکه خدا ، مجموعه همه
جانهاست . مقصود از اين بررسی کوتاه ، اين بود که الهيات زرتشتی کوشيده است که اصل
نور را در درجه بندی مهر ها ، ودر سلسله مراتب به آنها دادن ، روشن سازد ، تا هيچگونه
کشمکشی ميان مهر ها نيز ايجاد نگردد . در اين صورت ، خرد، ميان دو ارزش ازهم
جداناپذير ، تاب نميخورد . اين بود که در دين زرتشتی ، تراژديهای پيش از زرتشت ، همه
بی معنا و نامفهوم شدند . در واقع ، ديگر خرد ،در ميان تضاد ارزشها ی زندگی قرار
نميگرفت که دچار بُن بست و دچار بحران و درد شود . تراژدی ، انديشيدن دردناک است
.ولی خرد انسان ، در اين بُن بستهای وجود و اجتماع و تاريخ است که به خود ميآيد و مستقل
ميگردد . در شاهنامه ، در همان داستان کيومرث ، ديده ميشود « گشاينده راه نو » ميشود، و
است . در بُن راهی که از همه سو « راهگشا » ، در بُن بستهای زندگی ، « سروش » که
بسته است ، سروش ، راهی نو ميگشايد . سروش و بهمن ، هميشه باهمند . در هر بُن بستی ،
4
اين سروش است که راه خرد را از نو ميگشايد . سروش ، در اين بُن بست تاريک ،
را که بهمن در ژرفای انسانست ، ميشنود و به خرد انسان « خرد آغازگر و بنيادگذار » راز
زمزمه ميکند .سروش ، راز بهمن را، که اصل خرد کيهانيست ودربن ناپيدای انسان ، گم
است ، در می يابد و سروش و بهمن باهم ، آتش افروز ، يعنی آغازگر و بنياد گزار راه نوين
ميخواندند . سروش از خرد بنيادی « راهگشا » هستند . از اين رو ايرانيان ، سروش را
درون انسان ( بهمن ) ، کليد گشايش راه نوينی را ميگيرد . وقتی کسی، فلسفه هگل را
عقل ، فوری يک ، « انتی تز » و « تز » ميخواند ، چنين ميانگارد که ميان اضداد ، يا ميان
سنتز ، يک آميغ و پيوند پيدا ميکند . مثلا ميان داد و مهر که شالوده تراژدی فريدون و ايرج
است ، با يک ضربه ، يک سنتز ، خلق الساعه ميشود . داد ، با يک چشم به هم زدن ، تار، و
مهر ، پود آن ميشود . در خرد ، هيچ انقلابیروی نميدهد . اصطلاحات دادومهر در دروه
ساسانی نيز آرام، کنار هم ديگر لم داده اند ، ودر همه جا تکرار ميشوند . هر شاهی بدون
کوچکترين خبری از اين تضاد و بُن بست ، خود را شاه مهروداد ميداند . ولی در واقعيت ،
چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی و سياسی ، چه در تاريخ اجتماعات و ملل ،
سنتز ميان اين دو ارزش متضاد ولی بهم پيوسته ، به اين سادگی و به اين آسانی پيدايش نمی
يابد . خرد در بُن بستهای تازه به تازه مهر و داد ، به انديشيدن بنيادی انگيخته ميشود و راه
نوينی برای پيوند دادن مهر با داد مييابد .خرد به آسانی نميتواند ، آن دو ارزش را در هر
موردی ، به هم بياميزد، و هردو را برآيندهای يک انديشه تازه سازد . روان فرد و اجتماع ،
در برخورد با اين دوارزش مهر و داد ، دچار بحران و تزلزل دراز مدت ميگردد . در هر
هنگامی در تاريخ ، يا در هر موقعيتی در زندگی فردی ، پس از گذشتن از اين بحران
روانی يا بحران اجتماعی، که همراه با درد و سوگ است ، خود را ناگهان از اين بُن بست
خرد بِه » ميرهاند . سروش با آوردن انديشه ای نوين از بن نا پيدای وجود ، از همان بهمن يا
راه را ميگشايد . يک انديشه بنيادی انسان ، راه نوينی را بروی همه باز ميکند . بن بست «
دو ارزش ، به بنياد نهادن يک انديشه نوين و بنيادی ميکشد ، که دو ارزش مردمی را به گونه
ای بی نظير و تکرارناپذير ، باهم ميآميزد . ولی سنتز دو ارزش ، فقط يک شکل ندارد .
دوارزش متضاد ، در هر هنگامی از تاريخ ، به شيوه ای نوين و با شکلی نوين ، به هم می
پيوندند . خرد انسان و اجتماع ، در اين بُن بستهاست که آبستن به ابداع يا بقول نياکان ما ،
آتش افروز ميشوند ، کواد يا قباد ميشوند . از خود ميپرسيم که چرا خبری چشمگير ، از
تراژدی در شاهنامه نيست ؟ چرا کسی در داستانهای شاهنامه از وجود تراژدی با خبر نشده
است ؟ چرا در شاهنامه نميتوانند تراژدی را بيابند ؟ يا چرا از ديدن تراژدی در شاهنامه ،
نابينايند؟شاهنامه در دوره ای از تاريخ ما ، آخرين شکل خود را که ما امروزه در دست داريم
يافته است که از سوئی ،با الهيات زرتشتی وفلسفه نورش روبرو بوده است و داد و مهر ، به
شکل يک ترکيب بسيار روشن و مشخص و قاطع ، کنارهم نهاده ميشوند و ديده ميشود که در
دوره ساسانيان ، اين دو باهم آشتی کرده اند ، و طبعا هيچگونه از بر خورد شاهان و موبدان
با اين دو ارزش ايجاد نميگردد، و در آنها هيچ تراژدی نمی بينند . ولی وجود و دوام
داستانهای سيامک و ايرج ،و بويژه سياوش در ميان مردم ، نشان وجود اين تنش ميان داد و
نميدهند . از سوی ديگر « پيوستگی مهر و داد » مهر هست ،و هنوز حکومت را اينهمانی با
، در دوره ساسانيان ، مذهب زروانی بر اذهان چيره شد ، و زروان ، يا خدای زمان ، خرد
ندارد که تفاوت مهر و کين و داد و ستم بگذارد ، چه رسد به اينکه تفاوت ميان مهر و داد
بگذارد که دو ارزش مثبتند . بدون خرد ، او هم پاداش ميدهد و هم مجازات ميکند . اصلا
5
نميداند که چه کسی سزاوار چه پاداشی و يا مجازاتی هست . يعنی داد را نميشناسد .
مسئله سزاواری و شايستگی را نميشناسد، و مهر و کينش را طبق سزاواری پخش نميکند . نه
به کسی مهر دارد نه به کسی ، کين . بلکه پخش پاداش و مجازات او ، استوار بر بيخرديست
. خواه ناخواه ، خرد به کلی برای ديدن تضاد دوارزش مثبت ، مانند داد و مهر، نابيناست .
تصوير اين خدا ، بهتراز هر تاريخی ما را با وضع سياسی و اجتماعی مردمان در دوره
ساسانی آشنا ميسازد . اين آئين ، پيآيند نوميدی مطلق مردمان از حکومت و موبدان و دين
است . خواه نا خواه خرد در اين دوره به کلی برای ديدن تضاد دو ارزش مثبت و بنيادی
اجتماعی و سياسی مانند داد ومهر ، نابيناست . در اثر اين دو روند تاريخی و دينی و
اجتماعی ، تراژديهای شاهنامه ، کم کم تهی از تراژدی ساخته شده اند . تراژديها ، همه از
ايران ، ملتی است که . « بودنی کار » تهی از تراژدی ساخته شده اند . بويژه با مفهوم
تراژديهايش را گم کرده است . ولی اين تراژديها ، سرچشمه پيدايش خرد مستقل و آزاد هستند
. بالاخره اين تراژديها همه ، هنگامی به آخرين حد کمرنگی خود رسيده اند که به شکل
حماسه در آمده اند ،و به حماسه های ملی ، افزوده شده اند . تراژديهای ما غالبا در وزن
حماسی سروده و شاهنامه شده اند . شکل و سبک حماسه سرائی برضد تراژديست . در
حماسه ، پهلوان بايد پيروز بشود ، يا به عبارت ديگر ، به هدف مشخص و روشن ملت برسد
. حماسه بايد خطی راست و هدفی يکتا و بديهی را نشان بدهد که به پيروزی ميرسد . حماسه
بايد مارا به پهلوان شدن بيانگيزد . در حاليکه تراژدی با ضد پهلوان کار دارد . ايرج و
سيامک و سياوش ، همه ضد پهلوان هستند . از اين رو هست که شاهنامه را نميتوان حماسه
ناميد ، با آنکه در وزن و سبک حماسی سروده شده است ، و اين تضاد درونی شاهنامه است
. محتوا و شکل شاهنامه در تضاد با همند . چنانچه ديده ميشود ، در پايان شاهنامه که دوره
ساسانيان است ، اصطلاح داد و مهر ، که تاروپود جهان آرائی ( سياست ) از ديد ايرانيست ،
اصطلاح بسيار روشن و پيش پا افتاده ايست . از کار برد اين اصطلاح ،طوری فهميده
ميشود که شاهان و موبدان و کاردانان ، همه بطور بديهی ميدانند که داد چيست و مهر چيست
و خرد چيست . داد و مهر ، پديده های بسيار روشنی هستند که فقط بايد آنها را اجرا و تنفيذ
« داد و مهر به مردمان بورزد » حل بشود . هرشاهی بايد « شهر ايران » کرد تا همه مسائل
حکومت » تا مردمان از او فرمان بپذيرند . اين شرط اصلی حکومت کردن بود . انديشه
با جنبش مشروطيت آغاز نشد . فقط ايرانيان ، فرهنگ سياسی خود را فراموش « مشروطه
کرده بودند، و انديشه های مشروط کردن حکومت را از ياد برده بودند . شاهان ساسانی به
گرفته است ، ملزم بدان « اندرز » آئين کهن ، در خطابه يا سخنرانی اولشان که در شاهنامه نام
بودند که با ملت ، پيمان ببندند . تنها وراثت ، حق شاهی را بدانها انتقال نميداد . بلکه با اين
پيمان بود که مردم بشرط آنکه او، داد بورزد و مهر به مردم خود بورزد ، از او فرمان
ميبردند . داد و مهر به معنای آن بود که حکومت بر ملت ، بدون خشم ( قهرو پرخاش و
تهديد و...... ) و بر پايه همدستانی ملت باشد . اين خطابه در واقع ، خطاب به عموم ملت بود
تا ملت با او پيمان ببندد که چون حکومت او اينهمانی با داد و مهر ( فريدون و ايرج ) خواهد
داشت ، ملت بدين شرط از او فرمان خواهد برد، و بشرط اينکه داد و مهر نورزد ، او از
حکومت معزولست و ملت حق نا فرمانی و سرکشی از او دارد . برای اينکه اين پيمان ،
را ايجاد کرده بودند . تنها به يک پيمان در نشستن بر تخت « بازپيمانی » کنترل شود ، اصل
، قناعت نميشد ، بلکه شاه بايد ، ازنو ، تازه به تازه ، پيمان تازه با ملت ببندد . هرسالی دوبار(
6
در ماه آبان و ماه دی ) ، در نشست عمومی با همه ملت ، بايد ، اعتراف به برابری و
» برادری با ملت کند، و خواستهای آنها را از نو بشنود و آن خواستها را اجراء کند . اين را
ميخواندند . اين يک آئين کهن بود که بتدريج با تاءويلات ويژه موبدان ، بی « باز پيمانی
ارزش وبی اعتباروبی محتوی ساخته شده بود . اين موضوع در مقاله جداگانه ای بررسی
خواهد شد . حکومت بر پايه اينهمانی دادنِ خود با داد و مهر ، مشروط ميشد . پيمان بستن بر
اين دو ارزش ، اصل مشروطه بودن حکومت بود . اين خطابه های نشستن برتخت ، چنانچه
وانمود ميشود ، که مسئله اندرز دادن شاه به ملت است . آنچه بنام اندرز ، محو و بيرنگ شده
است ، مسئله پيمان بستن ملت با شاه و مشروط ساختن اطاعت ملت به داد و مهرشاه بوده
است .هر شاهی بايد از نو با ملت پيمان ببندد که بنا بر اصول داد و مهر رفتار خواهد کرد.
تنها به حکم اينکه فرزند شاه است و شاهی را به ارث ميبرد ، ادامه شاهی اعتباری نداشته
است . اگر نگاهی به انديشه هائی که در داد و مهر نهفته است ، انداخته شود ، ديده ميشود که
اصول مشروطيت به مراتب پيشرفته تر از آنهائيست که در جنبش مشروطيت ، بدست آوردند
. اينست که داستانهای فريدون و ايرج ، چه برای مردم و چه برای شاهان و حکومتگران ،
برای تعيين محتويات داد و مهر ، دارای اهميت فوق العاده بوده است . داستان فريدون و
نه ،« مهر و داد » ايرج در آغاز شاهنامه، درست ما را با اين انديشه آشنا ميسازد که جمع
تنها يک مسئله پيچيده ، بلکه يک تراژدی بسيار پرمعناست . اين دو پديده ، ارزشهای مثبت
اجتماعی در ايران بودند که درضمن، ضدهم نيز بودند ، و تلاقی اين دو بهم ، بُن بست
ميآفريد . مهر مانند محبت و عشق ، يک مسئله فردی نبود ، بلکه يک پديده گسترده اجتماعی
درست به نابودی « ترجيح دادن داد بر مهر » و سياسی بود . در اين داستان ديده ميشود که
همه برادران ميکشد ، و از سود ديگر ، ترجيح دادن مهر بر داد نيز، به سُلطه کين و رشک و
آز و نابودی مهر ميکشد . تر جيح مهر بر داد ، به بيداد بر مهر ميانجامد که داد ( فريدون )
را آرام نميگذارد . داد نميتواند تحمل کند که بر ايرج که اصل مهراست ، بيداد شود و اين
ستمی را که براصل مهر شده است ، بايد جبران کند، و درست آنچه را که ايرج در همان
نابود ميسازد . داد فريدون ، سبب ، « داد » ، شکست خوردن مهرش ، بدست آورده بود
، « اِرِز= ارتا » زنجيره انتقام کشيهای متقابل ميان توران و ايران ميگردد ، و ايرج که همان
، « کين » و گوهر حکومت ايرانست ، به کلی فراموش ساخته ميشود . يکی از معانی مهم
انتقام است، و اين سلسله انتقام گيری ها ابدی ساخته ميشود، و انديشه ايرج در همبستگی بين
اصطلاحيست که در فرهنگ ايران ، دارای طيف ، « داد » المللی دنبال نميگردد . البته
پهناوری از معانيست . از جمله به معنای قانون است . ولی در داستان فريدون ، داد ، به
در تقسيم کردن زمين ميان مردم در « داد » معنای پخش کردن زمين است . اساسا مفهوم
اجتماع ، پيدايش يافته است . ولی در اين داستان به بخش زمين در داخل ده و شهر و ...
نميپردازد ، بلکه داد ، گستره جهانی ( سراسر روی زمين ) پيدا ميکند . در اين داستان ،
رابطه داد، يا قانون و حق و عدالت ميان ملل و فرهنگها طرح ميگردد . فريدون ، شاه همه
جهان ( سراسر روی زمين ) است ، نه شاه ايران . فريدون ، سراسر جهان را ميان سه
پسرش : سلم و تور و ايرج ، تقسيم ميکند . سلم ، پسر بزرگنر است و ايرج ، پسر کهتر . در
فرهنگ زنخدائی ، حکومت ، هميشه به جوانترين فرزند ميرسد . در فرهنگ نرخدائی ،
حکومت به فرزند مهتر ميرسد . همينکه ايرج که جوانترين فرزند است ، شاه ايران ميشود ،
نماد همين پيوند است که ايران با اين فرهنگ داشته است . البته در دوره گذز از زنخدائی به
7
نرخدائی ، اينکه حق حکومترانی، که بهره کهتر است يا مهتر ، پر از تنش و کشمکش
بوده است . تقسيم سراسر روی زمين ميان سه برادر برپايه داد ، نخست اين معنارا داشته
است که سراسر روی زمين ، تا بع يک معيار داد ( قانون و حق و عدالت ) است . واين همان
سر انديشه حقوق بشر و حقوق بين الملل است . به عبارت ديگر ، جای خالی از قانون و حق
و عدالت ، در سراسر جهان نيست . جائی در سراسر زمين نيست که بتوان بدون مواخذه ،
کشت و چاپيد و غارت کرد و غنيمت را ( عادلانه! ) ميان خوديها تقسيم کرد . اين بکلی
برضد تقسيم جهان به دارالحرب و دار السلام در اسلامست . در همه جای جهان ، داد
استوار است ، « قداست جان همه » فريدونی بطور يکنواخت هست، که فقط بر پايه معيار
چون فريدون که اصل داد ميشود ، کسيست که اصل دفاع از قداست جان است . پيکار او
باضحاک ، مسئله دفاع از قداست جان است . در همه جا بطور يکنواخت ، از داد فريدونی –
يعنی قانون و حق و عدالت – پُر است . سراسر کولونياليسم غرب بر پايه همين فضای تهی
از داد بود، که فراسوی خطی که در روی زمين کشيده شده بود ، وجود داشت . در روی
زمين ، فراسوی اين خط ، هيچکدام از کشورهای مقتدر اروپا ، خودرا تابع هيچ قانونی
نميدانستند . فراسوی اين خط ، فضای خالی از داد بود . وپايه اين خط کشی ، از انديشه پاپ
برای تقسيم inter caetera divinae الکساندر ششم در چهارم ماه مای 1494 در بيانيه
حق تبليغ مسيحيت سرچشمه گرفته بود . اينکه فريدون جهان را بر پايه يک معيار بخش
ميکند ، به معنای آنست که همه ملل ، تابع يک داد هستند . از اين رو ايرانيان ملل ديگر را
فريدونی يا فريدونيان ميناميدند . روابط ميان همه ملل و اقوام و گروهها ، يک داد است ،
يک قانون و حق و عدالت است . اين انديشه در تاريخ تحولات انديشه های سياسی و حقوقی
، يکی از بزرگترين شاهکارهای فرهنگ ايرانست که به مراتب ژرفتر و مردمی تر و
گسترده تر از منشور کوروش ميباشد . مطلبی که در آغاز داستان، نا گسترده ميماند ، مفهوم
است . فريدون ، داد « همبستگی ملل باهم » است که به معنای « برادری همه ملل جهان »
ميکند ، يعنی زمين را بخش ميکند، چون همه ملل از يک خانواده اند و اين بخش کردن برای
« برادری » آنست که همه خانواده بشری در آشتی باهم زندگی کنند . در ايرج ، اين مفهوم
معنا و مفهوم تازه پيدا ميکند، و بسيار تعالی می يابد . مهر ، در فرهنگ « مهر » با اصطلاح
ايران تنها محبت و عشق فرد به فرد نيست و معنای محبت را در مسيحيت و عرفان و در
همبستگی ميان اقوام و ميان احزاب و ميان » فلسفه افلاطون را ندارد ، بلکه همچنان معنای
را نيز دارد . در اثر اين اختلاف معنا بود که افلاطون ، « طبقات و ميان ملل و فرهنگها
استوار ميکند ، در حاليکه فرهنگ ايران ، جامعه « داد » جامعه آرمانی خود را فقط بر پايه
ايرج که پيکر يابی حکومت ايرانست ، اصل . « مهر و داد » آرمانی خود را بر پايه
همبستگی ميان اقوام و ايلات و ملل و احزاب و طبقات است . ولی در داستان فريدون ، اين
برآيند مهر يا برادری ، ناگسترده و پوشيده ميماند . مفهوم بخش کردن و پاره کردن ، چيره
ميشود . فريدون سراسر زمين را ميان سه ملت برادر ، تقسيم ميکند . فريدون ، اصل پاره
کردن و جدا کردن سراسر زمين است .
نهفته چو بيرون کشيد از نهان بسه بخش کرد آفريدون جهان
يکی روم وخاور ، يکی ترک و چين سوم دشت گردان ايران زمين
نخستين بسلم اندرون بنگريد همه روم و خاور مر اورا گزيد
دگر تور را داد ، توران زمين ورا کرد سالار ترکان و چين
8
پس آنگه نيابت به ايرج رسيد مر او را پدر شهر ايران گزيد
يعنی ايرج = اِرِز = ارتا ، گوهر حکومت ايرانست
هم ايران و هم دشت نيزه وران همان تخت شاهی و تاج سران
دشت نيزه وران ، عربستان است . عربستان را از آن رو جزو ايران و سهم ايرج ميکند ،
چون روزگاری دراز ، در عربستان همان فرهنگ زنخدائی ايران ، رواج داشته است .
بدو داد ، کو ( که او ) را سزا ديد گاه
همان تيغ و مهر و نگين و کلاه
سران را که بُد هوش و فرهنگ و رای
مراورا چو خواندند ، ايران خدای
نشستند هرسه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرّخ نژاد
هرکدام از پسرانش تقسيم ميکند . « سزاواری » فريدون ، جهان يعنی سراسر زمين را طبق
داد ، دادن به هر کسی ، آنقدر که او سزاوار و شايسته است، ميباشد . اين يکی از مهمترين
اصل دفاع از » است . بايد در آغاز در پيش چشم داشت که فريدون که « داد » تعريفهای
است ، درست کسی است که بنياد گذار داد ميشود . داد، پرستار جان و « آزردن جان و خرد
خرد است . برای همين خاطر در آغاز شاهنامه ميآيد که خرد ، بهتر از داد است :
« راه داد » خرد ، بهتر از هر چه ايزدت داد ستايش خرد را به از
و اينکه ارتا که داد باشد ، فرزند بهمن است ، به معنای آنست که داد( قانون و نظم )، از خرد
آنکه بخش و پاره ميکند و قانون » بهمنی انسان، پيدايش می يابد . پس، اين به معنای آنست که
ميگذارد ، بايد طوری بخش کند ( داد بکند ) و قانون بگذارد که هيچ جانی و خردی ، آزرده
در فلسفه کانت ديده ميشود که حکومات در روابط ميان خودشان ، طبق اصل قدرت . « نشود
رفتار ميکنند که درست غير از رابطه ايست که حکومت در داخلش دارد . در potentia
است ولی در خارج ( recht , rechtsstaat ) داخل حکومت ، گوهر حکومت ، داد يا ارتا
باهم رفتار ميکنند . از اينرو « وحشيهائی که پابند هيچ قانون ودادی نيستند » حکومتها، مانند
arta khshatra ، در فرهنگ ايران به حکومت استوار برقانون و حقِ زاده از خرد را
ارتاخشتره = اردشير ميگفته اند . فريدون ، درست وارونه اين انديشه ، روابط همه ملتها و
اقوام و فرهنگهارا در ميان خودشان نيز ، استوار بر معيار واحدِ داد ميسازد . هر حکومتی ،
همانسان که در درونش ، استوار بر داد است ، در بيرونش نيز بايد استوار بر داد باشد . اين
يک انديشه بزرگ و مردمی حقوق بين الملل است که در ايران پيدايش يافته است . فرهنگ
ايران ، روابط بين حکومتها و ملتها را روابط دادی ( قانونی و حقوقی و عدل ) ميداند، نه
فريدون » روابط قدرتی . ترک و چين + روم و باختر + ايران و تازيان ، همه ، فرزندان
که حافظ شيرازی يکی از غزلهايش را در ستايش او سروده شده ، « فرّخ » . هستند « فرّخ
« سيمرغ » و نام ديگرش « خرّم »، نام ديگر خدای بزرگ ايران بوده است که نام ديگرش
بوده است . نام ديگر اين خدا که روز نخست هرماهی ، ازآن او بوده است ، جش ساز است .
ايرج که همان اِ رِ ز يا ارتا هست ، اصل مهر هم بوده است . اينکه ايرج ، نخستين شاه
اسطوره ای ايرانست ، بدين معناست که شهر ايران، بر اصل مهر ( همبستگی ) استوار
داد هم بايد ، شمشير را از دست بنهد . اصل مهر يا . potentia است، نه بر اصل قدرت
همبستگی ، بايد گوهر حکومت ايران باشد ، يعنی حکومتی باشد که بدون کار برد زور و قهر
9
و تهديد و سپاه و سلاح ، قوانين از مردمان پذيرفته ميشوند ، چون مستقيما از خرد
سامانده خود مردمان جوشيده اند . هر قانونی و دادی که از خرد خود مردمان نجوشيده باشد ،
برای اجرا و تنفيذيش نياز به قهر و زور و تهديد به مجازاتهای سهمگين دارد .
را جد ميگيرد ، و « برادری ملل » است ، مفهوم « ايده اساسی حکومت ايران » ايرج که
نشان ميدهد که رابطه داد ميان ملل ، بسا نيست، و در ميان ملل و اقوام و احزاب و طبقات ،
نه تنها روابط بايد بر اصل داد استوار باشند ، بلکه بايد اين روابط بگونه ای باشند که تبديل
گردند. به عبارت ديگر ، نه تنها روابط قهری و پرخاشگرانه و « روابط همبستگی » به
بيقانونی و خشونت بايد حذف گردند ، بلکه بايد روابط مثبت مهری = همبستگی جای آنها
بنشيند .
فريدون ، طبق داوری خودش و همپرسی در انجمن خردمندان، می بيند که سزای هر پسرش
چيست . ولی مفهوم سزاواری ، درونسو و ذهنی هم هست . سلم و تور ، خود را سزاوارتر
از آن ميدانند که پدرشان ميدانسته است . آنها ميگويند که فريدون يا اصل داد ، طبق انديشه
سزاواری رفتار نکرده است . اينست که برای سلم
نبودش پسنديده ، بخش پدر که دادش به کهتر پسر ، تخت زر
و پيام به تور ( پادشاه ترک و چين ) ميفرستد که
زگيتی ، زيان کرده مارا پسند منش پست و ، بالا چو سرو بلند
سه فرزند بوديم زيبای تخت يکی کهتر از ما ، به آمد به بخت
اگر مهترم من بسال و خرد زمانه به مهر من اندر سزد
سزد گر بمانيم هردو دژم کز ينسان پدر کرد بر ماستم
و همچنين به تو « دارای خرد بزرگترم » سلم ميگويد که فريدون که اصل داد باشد ،به من که
، طبق سزاواری ما نداده است . حکومتگری ، بر شالوده خرد ( = بهمن ) بود، نه بر شالوده
اين مفهوم خرد ، برغم . « اجرای خواست اهورامزدا که در کتاب مقدسی درجست »
برترين معيار ، « خواست اهورا مزدا » تحريفات موبدان زرتشتی، برای معيار قرار دادن
حکومتگری باقی ماند . هر کسی سزاوار چيست ؟ اين يک مسئله پيچيده است . هر کسی خود
را بيش از آن سزاوار ميداند که حکومت داد ، در داوريش ، او را سزاوار ميداند . اينست که
هر دادگری در اجتماع ، گرفتار اين تنش و کشمکش هست . سزاواری از ديد خودِ فرد ، و از
ديد اجتماع و حکومت، هميشه فرق دارد . اينست که هر چه هم چيزها خوب پخش شوند ، اين
اختلاف داوری باقی ميماند . اينست که سلم و تور ، پدر خود را که اصل داد است ، متهم
ميسازند که هر دوی آنهارا فريفته است و به آنها ستم کرده است
که مارا بگاه جوانی پدر از اينگونه بفريفت ای داد گر
درختيست اين ، خود نشانده بدست کجا بار او خون و ، برگش ، گبست ( گياه تلخ )
بجای زبونی و جای فريب نبايد که يابد دلاور ، شکيب
نسازد درنگ اندر اين کار ، هيچ که خوار آيد آسايش ، اندر بسيج
از اين رو هر دو برادر ، برای پدر، پيام ميفرستند که :
جهان مر ترا داد يزدان پاک زتابنده خورشيد تا تيره خاک
همه بآرزو خواستی رسم و راه نکردی بفرمان يزدان نگاه
تو فقط طبق آرزو وخواهش خودت رفتار کرده ای نه طبق داد
نکردی جز از کژی و کاستی نجستی ببخش اندرون راستی
10
تو در بخش کردن و داد ، راست نبودی . فريدون به آنها پاسخ ميدهد که او داد بر
شالوده خرد کرده است ( پيدايش ارتا از بهمن = پيدايش داد از خرد ) . تصوير پيدايش ارتا (
« خرد سامانده » يا هما ) از بهمن ، همين معنا را داشته است که قانون و عدالت، بايد از
سرچشمه بگيرد .فريدون پاسخ ميدهد که من با همپرسی در انجمن بخردان ، و با تاءمل
فراوان ، داد کرده ام . داد ، بر پايه همپرسی خردمندان بوده است
يکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرين بکرديم بر داد ، بخش زمين
همی راستی خواستيم زين سخن زکژی نه سر بُد مراين را نه تن
همه ترس يزدان بد اندر نهان همی راستی خواستم در جهان
چوآباد دارند گيتی به من ( اصل داد ) نجستم پراکندن انجمن
اکنون شما در اين داد، شک ميکنيد ، چون آزبر خردتان چيره شده است . داد ، پديده ايست که
در خودش، دو جنبش متضاد دارد . چون داد ، روش از هم بريدنيست که در بخش اين بهره
ها = اين بُرشها ، بايد بهره مندان را به هم ببندد . داد خواهان، بايد معيار واحد داد را قبول و
معتبر بدانند، و خود را همراستا با آن کنند تا داد، انها را به هم پيوند بدهد و از آنها يک انجمن
بسازد . داد ميخواهد سنجه يا معيار واحدی پيداکند که اگر طبق آن سنجه ، بريد ، و برشها را
به همه داد ، آنهارا به هم بسته کند و به هم بسته نگاه دارد و از آنها يک وحدت سياسی و
اجتماعی بسازد . داد ، مايه اجتماعساز است . اين سنجه ای که در روندِ ازهم بريدن ، به
نيز خوانده ميشود . پيمان در اصل ، پاتيمان بوده است که به معنای « پيمان » ، هم می بندد
باشد، در اصل به « پاده » است ، چون پيشوند پيمان يا پاتيمان که « مينو يا اصل اندازه »
بوده است . نی مانند گز ، واحد سنجش بوده است . پيمان ، سنجه ايست که در « نی » معنای
تقسيم کردن با آن سنجه ، بهره مندان ، با گرفتن بهره های خود ، به هم بسته ميشوند . اينست
بوجود آمده است . حکومت ، بر پيمان بستن ملت باهم ، استوار « پيمان بستن » که اصطلاح
ميماند . هر پيمان بستنی ، مشروط ميسازد . در شاهنامه ، هيچکسی فقط برای اينکه فرزند
شاهست يا اينکه اجراء کننده کتاب مقدسيست ، حق حکومنگری پيدا نميکند . بلکه با خطابه
ای که برای ملت ميکرده است ، خودش مستقيم با ملت ، پيمان می بندد، و شرايطی را ميگويد
که ملت آن را پيشفرض ، فرمان پذيری ميداند . اين پيمان بوده است که بايد درآن استوار
مکرر ، حساب پس « باز پيمانی » بماند، تا حکومت داد باشد . و حکومت بايد ، در روند
بدهد . اين مشروطيت بود . موبدان ، کم کم ، ارزش اين پيمان بستن را کاستند،و آنرا به
گرفتند، که در واقع ، ديگر حکومت ، به ملت، حساب پيمان را « اندرز دادن به ملت » معنای
پس ندهد . او اندرز ميدهد و وعظ ميکند، و فقط ملتست که بايد طبق اندرزهای او رفتار کند .
از يک تعهد سياسی ، يک وعظ اخلاقی ساختند . بدينسان ، معنای مشروطساختن شاهان از
سوی ملت ، کم کم پوشيده شد، و اين پيشينه بزرگ سياسی ، فراموش ساخته شد و نابود گرديد
، بگونه ای که در جنبش مشروطيت ، احدی از اين پيشينه فرهنگ ايران ، خبری نداشت و
را « باز پيمانی » يادی هم از آن نکرد . اصل ميراث ، بخودی خود ، اصل پيمان با ملت و
از اعتبار انداخت که اصل برتر بود .
بناشده بود ، و سزا ، هم معنای « سزاواری » چنانکه در پيش آمد ، داد ، بر پايه مفهوم
پاداش و هم معنای مجازات و کيفر را دارد . بسزايش رسيد ، يعنی مجازات شد . درکردی
حتا سزاخانه ، به معنای شکنجه گاه است . سزا و پاداش ، واکنش برابر ، با يک کُنش است .
سزا ، برابری کنش و واکنش ميباشد . داد، روی برابری کنش و واکنش قرار دارد . تو آنچه
11
ميکنی ، سزاوار آن، پاداش ميگيری يا کيفر و مجازات می بينی . ولی برای مجازات
کردن بايد قدرت را به کار برد . ودرست اين جزء قدرت ورزی، در داد ، در تنش با اصل
قداست جان قرار ميگيرد. ايرج، درست ميخواهد اين ارزش را با ارزشی برتر ملغی سازد، و
در ارزش برتر مدغم سازد . ايرج ميخواهد ، داد ( قانون و عدالت ) را تهی از کاربرد قدرت
و قهر و تهديد سازد . بهمن که اصل ارتا ( ايرج ) است ،خردِ برضد خشم است ، يا به عبارت
ديگر ، خرديست که هيچگاه برای کاربستن انديشه هايش دست به قهر و زور و تهديد نميزند .
مهر ، اين برابری کنش و واکنش ( داد ) را ويرانگر و تباه سازنده جهان ميداند . اين مفهوم
، « کين » داد ، امکان بسيار قوی دارد که به انتقام کشی بيانجامد . يکی از معانی بنيادی
انتقام گيری است . ايرج ، بهترين پاسخ قدرت و زور را همان مهر ميداند، و طبعا برضد
کين توزی » انتقام گيری است . چهره ديگرِ داد ، کين ضعيف از قويست که شکل بيمارانهِ
را ميگيرد که ماوراء الطبيعی و کيهانی ميشود، و عاملی بسيار « ثارالله = ressentiment
نمونه . خطرناک در تاريخ ( در مسيحيت و در يهوديت و در جنبش های طبقاتی )ميگردد
چشمگيرش ، اين کين توزی کيهانی و متافيزيکيست که از فرهنگ ايران ، به ارث، به شيعه
شده است . اين کين توزی ، پيآيند ضعف « گوهر اين شيعه گری » دوازده امامی رسيد، و
طبقه فقير و درويش ايران در دوره ساسانيان بود که پيروان زنخدائی ( خرمدينان + ....... )
بودند که نميتوانستند در برابر طبقه حاکم که زرتشتيان بودند ، رفع ظلم کنند، و داد را برقرار
در دوره ساسانيان در طبقه پائين که ، « فلسفه کين توزانه مظلوميت هميشگی » سازند . اين
خرمدينان بودند ، پيدايش يافت . اين بود که داستانهای سيامک و ايرج و سياوش را ، در
روايت کردند که رد پايش بطور چشمگير در شاهنامه مانده است . « کين توزی » راستای
همين کين توزی ماوراء الطبيعی و کيهانی که روايت سياوش به خود گرفته بود ، به اسطوره
، ressentiment ای که از تاريخ امام حسين ساختند ، انتقال دادند . و اين کين توزی بيمارانه
اکنون مفهوم دين اسلام و سياست را در ايران معين ميسازد . حل مسائل سياسی ايران ، با حل
اين مسئله ممکن ميگردد . ايرج که گوهر حکومت ايران شمرده ميشد ، ميخواهد ارزش
است ، « مهر در برابر قهر و خشونت و قدرت » ، « مهر در برابر کين » بنيادی خود را که
در جهان واقعيت ، در جهان سياست ، موءثر سازد . جائی که کين ميورزند ، مهر بورزد ،
هر چند نيز که از مهرورزی باز داشته ميشود . او ميخواهد درجهانی مهر بورزد که اين
مهرورزی کار نابخردانه و کودکانه و ابلهانه و غير واقع بينانه شمرده ميشود . او مهر (
همبستگی بين المللی ) را بر مالکيت و قدرت و قهر و خشونت ، ترجيح ميدهد و بدون سلاح
و سپاه بسوی برادرانش که درانديشه نابود ساختن اويند شتافته و ميگويد :
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی ، نه ايران سپاه
من ، ايران نخواهم ، نه خاور، نه چين
نه شاهی ، نه گسترده روی زمين
سپردم شمارا کلاه و نگين مداريد با من شما هيچ کين
مرا با شما نيست جنگ و نبرد نبايد بمن هيچ دل رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان وگر دور مانم زديدارتان
جز از کهتری نيست آئين من نباشد بجز مردمی ، دين من
چو بشنيد تور ، اينهمه سربسر بگفتارش اندر نياورد سر
12
نه تنها تور از گفتار ايرج چيزی سر در نياوره است ، بلکه هنوز نيز بسياری از
گفتار او ، هيچ سر در نميآورند و اين داستان ايرج را در شاهنامه به جد هم نميگيرند و زود
از آن ميگذرند . اين انديشه که حکومت ايران بايد فاقد قدرت باشد ، اين انديشه که حکومتی را
که ايرانيان ميخواهند ، حکومتيست که در آن، خشم ، يعنی خونخواری و قهر و تهديد و
وحشت انگيزی و زورورزی و خرد آزاری نباشد ( حکومت بهمنی ) هنوز برای بسياری ،
آرمانيست نابخردانه و غير منطقی و کودکانه . ولی ايرانيان طبق فرهنگ خود، چنين
حکومتی ميخواستند . حکومت ، فقط به اين شرط، حقانيت دارد و بدون اين شرط ، هيچگونه
حقانيتی ندارد . اين انديشه مشروطيتايرانيان بود که هيچ شاهی و موبدی و آخوندی و خليفه
ای و ولايت فقيهی ، به آن وفادار نمانده است، و هيچکدام از آنها ، برای ايرانيان ، حکومت
مشروطه نبوده اند .برضد قدرت بودن ،با همين ايرج، وسپس سياوش ، آرمان حکومتی ايران
است . در بُن ژرف انسان ، بيش از چيزهائيست که انسان در اجتماع : ميکند و ميگويد و
است . در ژرفای هر « برابری » با مفهوم « سزاوری » ميانديشد . و اين تفاوت مفهوم
انسانی، بهمن يا خرد خندان و خرد سامانده و خرد آغازگر و بنياد گذار هست که هميشه گم و
ناپيداست . اين بهمن است که کنشش ، تابع واکنش نيست . ولی اين بهمن است که در کنشها و
واکنشهای اجتماعی و سياسی و اقتصادی و مذهبی ، نتوانسته است از انسان پيدايش يابد .
بهمن ، اصل پيوند و همآهنگ سازی و آشتی دهی است . اينست که هر انسانی ، بی هيچ
تبعيضی ، از هر نژاد و دين و مذهب و مسلک سياسی و هر طبقه و قوم وملتی ، سزاوار مهر
خوبی در برابر خوبی . است « human dignity ارجمندی انسان » است . اين همان
کردن ، و بدی در برابر بدی کردن ، اصل داد است ، ولو آنکه مجازات بدی کردن، به
دستگاه قضائی حکومت واگذارشود، بدينسان جامعه در حالت سازمان حکومتی ، عامل انتقام
و قهر ميگردد ، و خودِ حکومت و جامعه در کليتش ، اصل قداست جان را نقض ميکند . ولی
فرهنگ ايران ، استوار بر قداست جانست . هرکسی که بامن بدی کرد و جان و خرد مرا
آزرد ، آيا من حق دارم با او همانسان بدی کنم و جان و خرد او را بيازارم ؟ اينست که پاسخ
دادن به هر عمل بدی ، در درون انسان ، يک بحران و يک تراژدی ايجاد ميکند . مگر آنکه
نينديشيده پاسخ مکانيکی بد را با بد و خوب را با خوب بدهد . اصل داد که در مقابل شمشير
بايد شمشير کشيد و از داد خود دفاع کرد ، با مسئله قداست جانِ دشمن ، گلاويز ميشود .
مسئله داد را در داخل اجتماع بدينسان حل ميکنند که پاسخ دادن به بديها و جرمها ، به عهده
حکومت گذارده ميشود . اوست که دارنده همه قوای قهری ميگردد . ولی اصل تفکر داد ،
شمشير در برابر شمشير ، سور در برابر سور باقی ميماند . در فرهنگ ايران ، جهاد دينی و
جنگ جهانگيرانه و جنگ برای با جگيری ( تاءمين اقتصادی ملت خود با استثمار ملل ديگر
» که بنياد دين اسلام هم شد ) برضد اصل قداست جان و خرد بود . حتا ايرانيان به واژه
ميگفتند : رزمان پرهيز ، پرهيزيدن از رزم ! در رزم بايد از رزم پرهيزيد ! اينست « دفاع
که فريدون به ايرج ميگويد تو بايد در برابر شمشير ، شمشير بکشی . ولی ايرج از فرمان
داد ، از فرمان فريدون، سرکشی ميکند . فريدون ، طبق اصل داد به ايرج ميگويد :
برادرت چندان برادر بود کجا مرترا برسر افسر بود
چه پژمرده شد روی رنگين تو نگردد کسی گرد بالين تو
تو گر پيش شمشير ، مهر آوری سرت گردد آزرده از داوری
گرت سربکارست ، بپسيج کار در گنج بگشای و بربند کار
توگرچاشت را دست يازی بجام وگرنه خورند ای پسر برتو شام
13
پيش شمشير نميشود با مهر روبرو شد . با شمشير بايد با شمشير روبروشد . شمشير،
اهل گفتگو و ديالوگ و همپرسی نيست . در برابر قدرت و زور بايد با قدرت و زور ايستاد .
بی قدرتی = بی قهری = بی خشمی = » ولی آنکه حکومتش در جامعه خودش ، براصل
استوار باشد ، چگونه ميتواند فراسوی جامعه خودش ، در رابطه با ملل ديگر ، تغيير « بهمنی
ماهيت بدهد و درست بر اصل قدرت و زور رفتار کند . چگونه انسان مهرورزی که در
زندگی ميکند ، ناگهان « عمل بدون زور ، بلکه براصل خردبهمنی و تفاهم » زندگيش با شيوه
تبديل به انسان پرخاشگر و مرد نبرد و رزمجو که عمل برپايه زور ميکند ، بشود . همين
مطلب ، شکاف بزرگ درونی انسان ايرانيست که اصل شکست های ايران در همه زمانها
شده است . ايرجی بودن آرمان حکومت در مردم ايران ، امکان بقا و موجوديت ايران را
هميشه از ايران ميگيرد . سرنوشت فرهنگ ايران ، هميشه يک تراژديست . آيا ايرانی بايد
اين ارزش بلند مردمی خود را قربانی آن کند که برای بقا و موجوديت خود ، اصل قدرت را
درشکل داد بپذيرد ؟ درست اين گره ناگشودنی هميشگی فرهنگ ايران ميماند . ايرج ، تسليم
منطق شمشير در برابر شمشير ، زور در برابر زور ، جهاد در برابر جهاد ، کين در برابر
کين و بالاخره منطق قصاص که بخشی از همان شيوه انديشيدنست ، نميشود . منطق جهاد
دينی را رد ميکند . گوهر خرد را همپرسی= ديالوگ ميداند . خرد انسانها فقط در همپرسی ،
تفاهم باهم پيدا ميکنند . فرهنگ ايران جامعه و حکومتی بر پايه همپرسی خردها ميخواهد .
فرهنگ ايران به کلی برضد حکم جهاد اسلاميست . اين به کلی برضد حاکميت الهی و
خلافت و امامت و ولايت فقيه است . ايرج ( ارتا = اِرِز ) با مهر ميکوشد که دل کينه ور
دشمنان را تبديل به سرچشمه مهر کند . ايرج ، يقين دارد که خرد بهمنی را در هرکسی
ميتوان زايانيد و کين را تبديل به مهر کرد ، چون بُنِ هر انسانی، بهمن است . آنگاه فريدون به
ايرج ميگويد :
بدو گفت شاه : ای خردمند پور برادر همی رزم جويد تو سور !
زتو پر هنر ، پاسخ ايدون سزيد دلت ، مهر و پيوند ايشان گزيد
وليکن چو جان و سر بی بها نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پيش آيدش جزگزاينده زهر که از آفرينش چنين است بهر
بی سلاح و سپاه ، ، « حکومت مهر و همبستگی بين ملل جهان است » ايرج که پيکريابی
بسوی برادرنش که در اثر بر داشتشان از مفهوم داد ، دشمن موجوديت او شده اند ، ميشتابد
و آنها اورا بدون رعايت حق برادری ، ميکشند . ايرج که اصل مهر است به برادرانش
نميگويد که چون من برادرشما هستم ، چون من شاه ايرانم ،... مرا مکشيد ، بلکه ميگويد مرا
مکشيد ، چون من جانی مانند شما جان دارم . اصل قداست جان و مهر به جان را پيش ميکشد
مکن خويشتن را زمردمکشان کزين پس نيابی تو از من نشان
پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی ؟
ميازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است
آيا عرب و اسلام، با شمشيرتيزش به ايران آمده بود، تا اين اصل مردمی و مقدس ايران را
نسخ کند ؟ ايرج نميگويد که چون من برادر شما هستم ، چون صاحب تاج و تختم ، مرا مکشيد
، بلکه ميگويد که چون انسان هستم و جان دارم و شما جان داريد مرا مکشيد . آزردن هر
جانی ، آزردن همه جانهاست . آزرد هر خردی ، آزردن همه خردهاست و همه جانها و
خردها باهم آميخته اند و يکجانند، و همه همان خدای خرّم يا فرّخ يا سيمرغند . پسنديدن
کُشتن ، همان کشتن است . پس از کشته شدن ايرج بدست دوبرادر ، فريدون به داد خواهی بر
14
ميخيزد ، و در پايان ، سلم و تور را برای گرفتن داد ، شکست ميدهد و ميکشد .
بدينسان فريدون هر سه پسر خود را از دست ميدهد . آنگاه سران سه پسر خود را روبروی
خود مينهد و ميزارد و درد ميکشد . سران بريده سه پسراو ، پيآيند نا فرمانی هر سه از اوست
و لی اينها سه پسران اويند که دلش در مهر بدانها ميسوزد، و همان دادگريش بنا بودی جگر
گوشه های خودش رسيده است . مهرش را بادادش نابود ساخته است .در تضاد مهر با
داد،جان هرسه فرزندش نابود شده است.
( فريدون ) کرانه گزيد از سر تاج و گاه نهاده برخود ، سران سه شاه
همی مرزبان ، زار بگريستی بدشواری اندر همی زيستی
بنوحه درون هر زمانی بزار چنين گفت با نامور شهريار
که برگشت و تاريک شد روزمن از آن سه دل افروز دلسوز من
نبردند فرمان من ، لاجرم جهان گشت بر هر سه برنا دژم
پر از خون، دل و پر زگريه دو روی چنين تا زمانه سرآمد بروی
بخوبی ديده ميشود که مسئله داد ، چنان ساده باورانه و سطحی ، مانند دوره ساسانيان طرح
نميشود که از داد ، هم شاه ، شاد ميشود و هم مردمان ، همه از داد شاد ميشوند . اين سطحی
سازی و بدوی سازی مسئله داد و مهر در دوره ساسانيانست . داستان فريدون و ايرج ، يک
تراژدی بزرگ ايرانست . اين داستان ، تراژدی مهر و داد را در پيچيدگيهايش بيان ميکند .
در اين تراژدی ، نابودشدن ارزش متعالی که به داد و مهر داده ميشود ، حتمی و ضروريست
از دوسو نابود ساخته ميشود و ، « مهر که غايت داد است » .در اين تراژدی ، ديده ميشود که
راهی جز نابودشدن ندارد . داد بايد به مهر ، يعنی همبستگی بيانجامد تا داد باشد . داد بايد
بپراکند تا انجمن بشود . غايت بريدن و بخش کردن ، بهم بستن اجتماع و بالاخره ملل با
همديگراست . داد ، موقعی واقعيت می يابد که همه ملل به هم پيوسته شوند . تحقق داد در
داخل هر ملتی ، هنوز داد نيست . در آغاز ، ايرج با گذشت از حقوق خود بسود ديگران ،
ولی آنها بکلی اينگونه رفتار را ، « تحولی در روان سلم وتور ايجادکند » ميخواهد که
ديوانگی و گيج کننده ميدانند که کسی ازآن سر در نميآورد . در پايان ، فريدون با داد ميخواهد
دست ستم را ولو از پسرانش باشد ، کوتاه کند . بدينسان برغم خويشاوندی برای خاطر داد،
رابطه فرزندی- پدری را فراموش ميکند، و ميخواهد برغم مهر خانوادگی ، داد کند و داد را
بر مهر ترجيح ميدهد . بدينسان دادی که غايتش ، همبسته کردن سه برادر يا سه بخش جهان (
ترک و چين+ ايران و عربستان + روم و يونان ) به نابودی آن دو فرزند ميانجامد که برادر
خود را نابودساخته اند . و بدينسان ، مهر ، که غايت داد است با واقعيت بخشيدن همان خود
داد ، نابود ساخته ميشود . ولی در همين پيروزی داد يا پيروزی فريدون ، خود داد ، پوچ و
بی معنا ساخته ميشود ، چون هيچکدام از بهره مندان از داد ، ديگر وجود ندارند ، و جان
خود را که بايد از اين داد ، بهره ببرند و به هم پيوسته شوند ، از دست داده اند .
از سوی ديگر می بينيم که برای فريدون ، هم مهر ايرج ، نا فرمانی از داد است ، و هم
فزونخواهی و برداشتی که سلم و تور از سزاواری خود دارند ، نا فرمانی از داد است . به
که « خود را سزاوار بيشتر دانستن » عبارت ديگر ، هم اين مهر ايرج ، گناه است ،و هم آن
از آز و رشک وکين سرچشمه گرفته ، گناه ميباشد . فريدون ميان دومفهوم متضاد از گناه
تاب ميخورد . ولی گناه ايرج ، برای فريدون از مقوله ديگراست ،و با کناه سلم وتور فرق
فراوان دارد . مهر ورزی ايرج ، يا بنا کردن حکومت براصل بيقدرتی و کشش ، هرچند گناه
است ، ولی اين همان گناهيست که حافظ نيز هزار بارهم اگر ازآن توبه بکند باز دل به کردن
15
آن گناه می بندد . اين همان گناه و جرميست که گوهر فرهنگ سياسی ايرانست . اين
همان گناهيست که همه عرفا و حافظ از کردن آن افتخار دارند .با اين گناهست که ايرج ،
قانون يعنی داد را زخمگين ميسازد . با همين گناهست که عرفا به شريعت ، زخم ميزدند .
برتری دادن اصل مهر ، برقانون و ايمان و شريعت و دين و ايدئولوژی ، برای همه اديان
نوری ، که بر برتری دادن مهر بر ايمان استوارند ، برترين گناه تلقی ميشود . انسان با چنين
مهری ، خود را فراسوس اين شرايع و قوانين ميگذارد . مهر ، گستره وراء کفر و دين در
عرفانست . عرفان از اين اقدام ايرج ، سرچشمه گرفت . هر چند هم که چنين مهری ، شکست
ميخورد ولی جهان انسانی، با همين رويداد يکباره و ناگهانی ، تا بنيادش تکان ميخورد .
ارزش مهر ، در برابر ارزش داد، ميايستد و با آن گلاويز ميشود و از آن نا فرمانی ميکند ، و
در اين نافرمانيست که هستی می يابد، و در گستره سياست و اجتماع و دين، برای خود جا باز
ميکند . هر چند که مهر، برای شرايع و قوانين و داد ، گناه نافرمانی را دارد ، ولی هميشه در
گوهرش ، معصوم از گناه است . مهر طبق قانون ، طبق شريعت ، طبق عرف ، رفتار
نميکند واز اين عمل خطا آميز ، هم مغرور و مفتخر است . هر چند از ديد قانون و داد و
شريعت و عرف ، اين ، گناه است ولی اين عمل ، بيان ارزشی متعاليست که فراسوی قوانين
و شرايع قرار دارد . بقول حافظ
کمال سرّ محبت ببين ، نه نقص گناه
که هر که بيهنر افتد ، نظر به عيب کند
حافظ اگر سجده تو کرد ، مکن عيب کافر عشق ای صنم ، گناه ندارد
عشق ، کفريست بيگناه . در عشق ، گناه نافرمانی نيست . آنچه فريدون ميخواهد آنست که داد
، بر همه ملت ها و ميان همه ملت ها يکسان و يکنواخت حکومت کند . قانونی و حقوقی
هست که متعلق به همه بشر بدون استثناء است . ولی اين تعميم يا گسترش اصل داد ، به همه
ملت ها و ميان ملت ها ، شکست ميخورد . ملتها و اقوام ، وارونه خواست او ، باهم طبق
اصل داد ، رفتار نميکنند ،بلکه طبق اصل قدرت . در واقع در داخل جامعه ، حکومت داد و
در خارج جامعه ، حکومت قدرت لازمست . اين شکاف خوردگی در وظايف هر حکومتی ،
سبب شکاف خوردگی در هر انسان درون هر جامعه ای ايجاد ميگردد . اخلاق و سياست و
دين ، دارای دوچهره و دو معيار ميگردد . يک چهره و معيار برای درون جامعه و چهره و
معيار ديگر ، برای بيرون از جامعه . اين همان انديشه ايست که در اسلام در دو اصطلاح
دارالحرب و دارالسلام عبارت بندی شد . اين همان دو اخلاقه بودن ، دو قانونه بودن ، دو
عدله بودن گوهر اسلامست که برضد فرهنگ ايرانست . اين عبارت که در داخل يک جامعه
مهر و داد » ، داد حکومت ميکند ،و آن داد ، به افراد و گروها ، وحدت ميدهد ، همان مفهوم
در محدوه تنگست . ايرج در واقع ميخواهد اين همبستگی مهر وداد را جهانی و عمومی «
سازد تا يک داد ( قانون و حقوق و عدالت ) همه را باهم وحدت بخشد . يک جامعه جهانی ،
برانديشه داد و مهر به وجود آيد . او ميخواهد دنيای از هم پاره را باز يک جامعه کند تا درآن
يک داد حکومت کند ، تا اصل داد ، ميان همه ملل بطور يکسان ، اعتبار داشته باشد ، وگرنه
با برقراری اصل داد در داخل ملت و اصل قدرت در فراسوی ملت ، سبب ميشود که در هيچ
ملتی ، حکومت داد واقعی ، شکل به خود نخواهد گرفت . اينست که تراژدی داد و مهر ،
همان تراژدی مهر و قدرت است . تراژدی مهر اينست که ارزش برتر که مهر ميان ملل ،
مهر ميان اقوام ، مهر ميان طبقات است ، از اصل قدرت ، هميشه شکست ميخورد و
سرکوبيده ميشود و انديشه ای نابخردانه و کودکانه شمرده ميشود، و حتا بنام نافرمانی از داد ،
16
گناه و جرم شناخته ميشود . اين تراژدی است که در شاهنامه در داستانهای سيامک و
ايرج و سياوش ، چهره به خود گرفته است . مهر از قدرت، بطور حتم و ضروری ، شکست
ميخورد . با آمدن اسلام به ايران نيز ، اين شکست حکومت ساسانی و فروپاشی دستگاه
موبدان زرتشتی نبود که تراژدی فرهنگ ايران بود . تراژدی ، شکست فرهنگ ايران بود که
پيکر يابی اصل مهر است ، از دين اسلام ، که پيکر يابی اصل قدرت است ، و اين فرهنگ
ايران ، بکلی با الهيات زرتشتی فرق داشت و دارد . اين واقعه ، همان واقعه نابودی ايرج از
سلم و تور ، يا همان واقعه نابودی سيامک از اهريمن ، يا همان واقعه نابودی سياوش از
کيکاوس و افراسياب است . اين واقعه ها ، پيکر يابی تراژدی سرنوشت فرهنگ ايرانست .
الله قدرتمند ، روياروی سيمرغ ميايستد که نامهای ديگرش خرّم و فرّخ است که خدا و اصل
مهر است . گناهی که سبب شکست سيمرغ ميشود ، در خود گوهر راستی و درخودِ گوهر
مهر اوست . خود راستی و خود مهر ، گناه است . راستی ، هميشه از خدعه و مکر و چنگ
وارونه زدن ، شکست ميخورد . مهر ، هميشه از قدرت شکست ميخورد . اين قدرتست که
در همه جا گناه ميجويد ومی يابد . هر که نافرمانی از قدرت ميکند ، گناهکار است . با
قدرتست که پديده گناه ، پيدايش مييبابد . در شيوه تفکر الله مقتدر ، کسی شکست ميخورد که
گناهکاراست . حقيقت و حق ، هيچگاه شکست نميخورند و هميشه غالبند ! اين باطلست که
گناه ميکند . اگر ايران ، از دين اسلام شکست خورد ، پس مردم ايران ، پس اوضاع اجتماعی
و سياسی ايران ، مقصر و گناهکار بوده اند . پس ، در ايران برابری طبقاتی نبودهاست که
علت شکست شده است ! پس دين و فرهنگ ايران ، باطل بوده است . ولی همه اين کوتاهيها
، هنوز علت نهائی شکست خوردن ايران نيست . اين مهر و راستی در فرهنگ ايرانست که
ضرورتا از دين قدرت از الاه قدرت که اسلام و الله است ، شکست خورد و ميخورد . ولی
اين فرهنگ مهر است که هزار بار هم که شکست بخورد و در آتش زور و چپاول و
خونخواری و اختناق و بيخردی بسوزد و خاکستر بشود ، باز از اين خاکستر بر ميخيزد . پر
سيمرغ ، زود ميسوزد ولی از زبانه های آتش سوزی درد ، سيمرغ از سر، پر ميگشايد .
www.jamali-online.com