venerdì 13 aprile 2007

منوچهرجمالی

درسکولاریته، هرروزی،جشن است
درفرهنگ ایران
هرروزی، نوروزاست
جشن، همیشه با« نوشدن » کاردارد

«چرا نوروز ،جشنی شد که انسان، دشمن خردِ جشن ساز ِ خود شد »
روایت شاهنامه ازنوروز، روایتی ازموبدان زرتشتی در دوره ساسانیانست
معنای « سکولاریته» اینست که: زندگی در زمان ، جشن است. زندگی، خندیدن درزمانست.

جنبش زمان، برپا کردن جشن درهرروزیست. هرروزی ، نوروز است . « زمان » ، جایگاه و سرچشمه ( زما = پایکوبی و عروسی ) رقص و وصال است .هرروزی ، زمان ، نو میشود و نوشدن ، جشن است . « نو» مفهومیست که با « زادن ازنو» کار دارد . چیزی نو است ، که زاده میشود، و هر روزی ، بنا برفرهنگ ایران ، زاده میشود .حرکت زمان ، جشن پیدایش و زایش ، درهرروزاست ، نه ماتم و سوگِ « ناپایداری و گذر و فنای زمان » . روزی یا زمانی که زاده میشود، توانائی آفریدن دارد . هر « زمانی » ، « وَن» ، یا « بند » ، یا « یوغ = گردونه آفرینندگی= اصل عشق» یا « عروسی» است.جشن ِ عروسی در زمان ، تبدیل به « جشن نوزائی زمان » میگردد . زمان ، زنجیره به هم بسته عروسی و زادن ، عشق و آفرینندگیست . و این ، درست غایتی است که « جنبش سکولاریته » میخواهد به آن برسد . سکولاریته ، میکوشد ، برمفهوم « فنای زمان » که در ادیان نوری ، در فکرو روان و ضمیرمردمان جا انداخته اند، چیره گردد . تا این مفهوم ، دگرگون نگردد ، درگیتی نمیتوان بهشت ساخت . ملتی میتواند گیتی را تبدیل به جشنگاه کند ، که مفهوم زمانش را در فکر و در روان و درضمیر ، دگرگون سازد. به همین علت ، تغییر مفهوم « جشن نوروز» ، نقش بزرگی در آباد کردن جهان و در جهان آرائی ( = سیاست ) دارد . اینست که مفهوم « جشن » ، زیربنای جهان آرائی ( = سیاست) است . تغییرمفهوم جشن و نوزائی درفکرو در روان ودرضمیر ، جهان را میآراید . این فرهنگ جشن آفرینی است که باید در کاریز هرضمیری بجوشد تا بتوان جهان را آراست ( کاریز=فرهنگ) .

نوروزی که دیگر، روز نو نمِی آفرید

نوبودن ِنخستین روز، نوبودن ِیکروز نبود . نوروز، روزی بود که فطرتش « نو» بود ، و ازخود ، نو میزائید . نوروز ، با گذشت زمان ، کهنه نمیشد ، چون ویژگی « نوزائی » داشت . این مفهوم بزرگ و ژرف ، دیگر در روایتی که درشاهنامه ازنوروز آمده ، نیست . در شاهنامه ، روایتی ازجشن نوروز آمده ، که درست برضد فرهنگ اصیل ایرانست . این روایت ، زیر نفوذ الهیات زرتشتی به وجود آمده است ، و وظیفه ما آنست که برضد آن برخیزیم ، واین تحریف بنیادی را بزدائیم . الهیات زرتشتی دراین روایت ، جشن نوروز را ، متلازم با « روند هبوط انسان» میسازد . درجشن ، تخم تباهی و گناه نهفته است . جشن پیروزی خرد ، در باطن ، بیان پیدایش دیو آز وفزونخواهی و کبر و نخوتیست که از خرد و خواست انسانی پدیدارمیشود .
جشن پیروزیهای خرد و خواست انسانی ، بُن هبوط و سقوط انسانست . جشن پیروزی خرد انسان ، به شقه شدن انسان ازمیان ( به خود شکافتگی ، و ازخود بیگانگی ) میکشد . انسان ، گوهری جدا و گسسته از خدا دارد ، ولی درجشن ، درست به هوای « همگوهری با خدا » میافتد . جشن وسعادت، ویژگی گوهر خداست. و در زندگی به جشن همیشه رسیدن ، نفی فاصله میان خدا و انسانست . درجشن همیشگی ، انسان ، خدا میشود . جشن را باید درگیتی زدود ، تا انسان ، تفاوت گوهرخود را از خدا دریابد . درروایت ِ شاهنامه ، این روز، روزیست که انسان باید درانتظار پیآمدهای شوم گناهی باشد که ازکاربستن خردش در آفریدن مدنیت ، پدیدار خواهد شد . نوروز، روز پیدایش گناهیست که خرد انسانی ، دچارآن میگردد . خرد انسانی ، دراین روز ، که بُن همه روزهاست ، با برترین گناه وُجرمش ، آلوده میشود . به سخنی دیگر، طبیعت و فطرت خرد انسانی ، آنست که خود را سرچشمه مدنیت وحکومت و سعادت درگیتی میداند ، و این ، بزرگترین ُجرم و گناهست . این ، اندیشه موبدان زرتشتی ازنوروز واز جشن نوروزی بود . ولی این اندیشه ، درست برضد فرهنگ اصیل ایران بود. پیکار با « جشن نوروزی » ، با دین اسلام آغازنشد ، بلکه با همین موبدان آغازشد . نوروز ، جشن زمان و معنای زمانست ، نه جشنی که یادبود یک شخصیتی و رسولی و یک اتفاق تاریخی باشد . منسوب ساختن جشن نوروز به اشخاص ، نابود ساختن معنای اصیل زمان است . نوروز ، « بُن زمان » بود . یعنی این روز ، روز بعدی را از« خود» میزائید، و روز بعد نیز، جشن تولد روز بعد را باید گرفت . پس نوروز باخود ، جشن تولد هر روزی را پس ازخود میآورد . خود زائی زمان و طبعا گیتی و خدا، درزمان بود . این یک اندیشه سکولار است .ازاینگذشته ، اندیشه نوزائی ، پیوسته به اندیشه « نو اندیشی و رسیدن به بینش نوین » بود . با این اندیشه ، « خود زائی و خود آفرینی » ، در گوهر هرجانی و هرانسانی بود . ولی خدایان والاهان نوری ، میخواستند که « نیروی آفرینندگی را در خواست خود ، متمرکزسازند و منحصر به خود نمایند » . این بود که میبایستی به هر نحوه ای شده است ، معنای نوروز و معنای جشن ، ومعنای زمان را دگرگون سازند . این بود که روز نخست را که جشن نوزائی زمان ( و گیتی و خدا ) بود ، با نخستین جرم و گناه آمیختند، تا سراسر زمان ، آلوده و تباه بشود . درالهیات زرتشتی ، این نخستین روز ، روز ورود و تازش اهریمن به گیتی میشود . او ، ازهمان لحظه نخست ، گیتی و انسان را با گناه میآمیزد . این اندیشه در داستان جمشید درشاهنامه بازتابیده شده است .
برای شناختن مفهوم حقیقی « جشن نوروز»
و اینکه « هرروز، نوروز» است ،
باید « مفهوم زمان » را درضمیرخود تغییر بدهیم

جشنهای ایران ، همه « جشن های زمان » بوده اند . ولی سپس کوشیده شده که ازآنها « جشنهای بزرگداشت اتفاقات وزاده شدن یا پیروزی ِ بزرگان ... » بسازند ، تا معنای اصیل « زمان » را بزدایند . « جشن زمان ، به معنای آنست که « حرکت زمان » ، بخودی خود ، جشن دارد . پیشرفت زمان ، و جنبش و رویش و افزایش جهان وجانست و طبعا به خودی خود ، جشن وشادیست . به عبارت دیگر، جشن ، سکولاراست . جشن، بیان ِ « حرکت زمان » است . اینکه سپس ، به « جهان گذرا » ، جان « سپنجی » گفتند ، خوارشماری همان « سپنتا مینوئی » بود که درگیتی ، خود را میگسترد و میافزود .« سپنج=سه پنج» ، مانند « سپند= سه پند» ، به معنای « سه خوشه و سه تخم و سه زهدانی » است که بُن پیدایش جهان شمرده میشد . جهان سپنجی ، همان جهان سپنتائی است که « رویش و زایش و گسترش خدا در زمان و درگیتی » میباشد . خدا ، در زمان ، خود را گیتی میکند (خودرا آسمان ابری و آب و زمین و گیاه و جانور و انسان میکند و در پایان باز، تخم خدا = سپند میشود » . خدا ، از زمان و ازگیتی و از تحول و نوشوی ، جداشدنی نیست . تغییر و تحول و نوشوی ، ویژگی خداست . با نسبت دادن جشنهای زمان ، به اشخاص و اتفاقات تاریخی ، خود زمان ، دیگر جشن نداشت ، بلکه عمل آن شخص یا اتفاق آن حادثه ، معنا به زمان میداد . بدینسان خدا و بُن آفریننده و نوسازنده گیتی ، از زمان و گیتی ، پاره و گسسته ساخته میشد . ازاین پس ، حرکت زمان ، گسترش روزبروزخود خدا نیست و طبعا ، جشن سازنیست ، بلکه یک اتفاق ، یک عمل یا امر شخص هست که جشن وسعادت وشادی میسازد . با چنین جشن هائی ، حرکت زمان ، بیخدا میشود ، و ارزش خود را در تحول و تغییر از دست میدهد . زمان ، ازاین پس ، گذرا یا فانی و بی معنا میشود . تا ما معنائی را که فرهنگ ایران ، به زمان ( خودگستری بُن آفریننده جهان= سه پنت = سه پنج درزمان ) میداد نشناسیم ، پدیده « جشن » که درایران ، « معنا و غایت زندگی » بوده است ، نخواهیم فهمید . غایت و معنای زندگی انسان درفرهنگ ایران ، پیدایش همین بُن آفریننده ، پیدایش همین « عشق ازلی خدایان دربُن هستی او » میباشد .
برای درک دقیق مفهوم زمان، باید با همین « نوروز» آغازکرد . چون زمان ، درفرهنگ ایران ، همیشه درتغییریافتن ، « نو» میشود ، و« پیشرفت » میکند .« نوروز » برای ما ، فقط یکروز، از سراسر روزهای سالست . البته پس از گذشتن نوروز، روزهای دیگر میآیند و « آنچه روز نو » بوده است ، کهنه و بیات میشود ، وباید سالی درانتظارنشست تا باز، یک روز نوروزی بیاید . درست این مفهوم زمان ، مفهوم امروزی ما از زمانست ، نه مفهوم آنها از زمان . برای آنها ، نوروز ، تنها یکمین روز سال و تنها یکروز از سال نبود . بلکه نوروز ، بُن زمان و زهدان زمان و« بند زمان» بود ، که روزبعدی را میزائید ، میزوئید ، میآفرید . خود زائی و خود آفرینی ، درخودِ زمان بود . بدینسان مشخص میشود که زمان ، روند رویش و بلندی یابی( تعالی =معراج) و پیشرفت و فراخ شوی کل گیتی بود ، چون دراین جهان بینی ، کل جهان جان ، ماهیت گیاهی داشت .
چنانکه دیده میشود ، واژه های « گیاه» و « گیتی » و « جان= گیان »، دارای پیشوند « گی » هستند که نام خود سیمرغ بوده است (مرغی که پرهای ابلق دارد . اینها همه گسترش یا پرهای او هستند . ازاین رو« گیاه » ، تنها گیاه ، به معنای امروزه نبود ، بلکه آب و زمین و جانورو انسان و خدا ، همه ، گوهر گیاهی داشتند . سیمرغ که برفراز درخت « وَن وس تخمک » می نشیند ، به معنای آنست که سیمرغ ، اینهمانی با تخمهای درخت زندگی دارد ، و خوشه ایست که دارای همه تخمهای درخت هستی است . وقتی همه جهان هستی را گیاهی میگرفتند که ازیک بُن در زمان میروید ، این تصویر ، به کلی با جهانی که از« امر وخواست وکلمه ِ یک اِلاه » خلق میشود ، به کلی فرق داشت . البته این تصویر، یک تصویر انتزاعی بود . تصویر نگاری نبود ، بلکه « صورت ادیشی » بود . آنها درصورت ، میاندیشیدند . ازجمله اینکه ، تازه شوی یا فرشکرد ، خویشکاری هرروزه این درخت زمان و درخت هستی بود . مفهوم رستاخیز یا فرشکرد ، در «آخرالزمان » ، اندیشه ای بود که ادیان نوری جایگزین این مفهوم ساختند ، و اندیشه اصلی را مسخ و تحریف ساختند . هرروز ، شاخه ای تازه و نو ازاین بُن میروید . این بُن ، درهرچه میآفریند ، هست . ازاین رو هرچه میآفریند ، همانند و برابر با او ، نیروی آفرینندگی دارد . نیروی آفریننده یا نوشوی یا فرشکرد در هر جانی ، درهرانسانی ، درهر روزی و زمانی هست . به سعادت و شادی و خوشی حقیقی نباید صبرکرد تا پس ازمرگ ودرجائیکه زمان به آخر میرسد ( فراسوی زمان ) بدان رسید . سعادت و شادی و خوشی حقیقی ، همان گسترش و رویش و پیدایش در زمان است . سعادت و شادی ، همان فرشگرد و نوشوی در هرروزی است . هر روزی ، نوروزاست . هر روزی ، رستاخیزاست . هر روزی ، جشن و سعادت و شادی است . وما نیازبه فرشگرد روزانه در زمان و درگیتی داریم . تصویر رستاخیزو بهشت در فراسوی زمان ، باید در افکارها و ضمیرها دور ریخته شود . ما نیاز به فرهنگی داریم که فرشگرد یا رستاخیز را از فراسوی زمان ، باز به روند زمان بازگرداند . این همان « جنبش سکولاریته » است . شادی و جشن و سعادت ، پدیده ایست ضروری ، در زمان و از زمان . این نیاز است که مارا بدان میکشاند که درپی رستاخیزو فرشگرد فرهنگ ایران برویم ، چون ما سعادت و شادی و بهی و خوشی و آشتی و شکوفائی نقد ، در گیتی و درزمان میخواهیم .
واین نیاز به « رستاخیزفرهنگ اصیل ایران » ، نیازیست که جامعه را در ژرفایش تکان داده و فراگرفته است ، ودیگر جامعه را رها نخواهد کرد. این نیاز، نیاز نیرومند ، به « جستجوی خود » است، و انسان و ملت ، آنچیزیست که از بُن ِ وجودش ، میجوید . ولی برای برآوردن این نیاز، مردم درگامهای نخستین ، گرفتاریک مُشت دروغ و تحریف میشوند. « هنروبزرگی وخرد آفریننده » مارا ، هزاره ها تحقیرکرده اند ، و زشت ساخته اند و گناه وجرم بزرگ خوانده اند ، و تا توانسته اند آنهارا نکوهیده اند . پدیده « جشن »، به ویژه « جشن نوروز » ، که درفرهنگ ایران ، « بُن زمان و آفرینش» شمرده میشود ، بکلی زشت و تباه و منفی ساخته شده است . موبدان زرتشتی که رابطه بسیارنا به هنجاری با جشن بطورکلی، و جشن نوروز به ویژه ، داشته اند ، این پدیده را در روایتی که ازدوره ساسانیان ، بدست فردوسی افتاده است ، به کلی مسخ و تحریف ساخته اند . و امروزه در درک معنای ِجشن نوروز، و برپا داشتن جشن نوروز، همه ازاین « بخش تحریف شده شاهنامه » الهام میگیرند .
مسئله حقیقت ، همیشه مسئله « کشف حقیقت در دروغ و فریب » است . هر حقیقتی و فرهنگی ، دراثر کششی که دارد ، بلافاصله از قدرتمندان و قدرت پرستان ، ابزاری برای پیشبرد هدفهایشان ساخته میشود . فرهنگ ایران هم هزاره ها ابزار قدرتهای سیاسی و دینی و اقتصادی شده است و ما با توده ای از این تحریفات و مسخسازیها روبروئیم . اینست که باید راه و روش ِ کشف حقیقت را در دروع و فریب و مسخسازی پیداکرد. دلیری ، جستجوی حقیقت درست در فریبها و دروغهاست . سیاست ، با مُشت برسر مردمان میکوبد ، ولی فرهنگ ، تلنگر به جانها میزند . سیاست ، درفرهنگ ، ابزارقدرت می بیند . فرهنگ ، چشمه ایست که از ژرفای ضمیر مردمان میجوشد و روان میگردد و میخواهد ، جهان را در آبیاری کردن ، بیاراید. فرهنگ ، درپی جهان آرائیست ( نظم در زیبائی وزیبائی درنظم خودجوش )، نه درپی سیاستمداری و قدرتیابی وتهدید و خشونت و شکنجه گری .

برای شناختن مفهوم حقیقی« جشن نوروز»
باید «مفهوم زمان » را در ذهن خود تغییر بدهیم

چناننکه آمد ، جشنهای ایران ، همه « جشنهای زمان» بوده اند، نه « جشنهای بزرگداشت اشخاص» ، نه «جشن اتفاقات بزرگ تاریخی » . حرکت زمان ، روند « زاده شده خدا یا سیمرغ یا رپیتاوین که دخترجوان نی نواز میباشد » میباشد ، پس زمان ، به خودی خودش ، جشن است، چون این خداست که نوبه نو، زاده میشود ، و جشن زادن را میگیر. ما درجشن« زاد روز» ، متوجه « کسی هستیم که زاده شده است » . درحالیکه « زاج سور» ، جشنی بوده است که مادر هم، مرکزتوجه جشن بوده است . این جشن ، همانسان جشن عمل زاینده و همچنین جشن پیدایش زاده شده است . جشن زاد روز ، باید جشنی باشد که « مادروفرزند باهم ، جشن بگیرند . زاد روز، جشن آفریننده با آفریده باهمست. هر روزی ، خدا ، بهره ای ازگیتی وجان میشود و این پیوند همیشگی میان خدا و آفریده ، جشن هردو باهمست . تا ما معنای فرهنگ خود را از « زمان » نشناسیم ، پدیده « جش »، که درایران « معنا و غایت زندگی » بوده است ، نخواهیم فهمید .
« نوروز» برای ما ، یک روز از زمانست . نوروز، نقطه « آغاز روزهای دیگردرهرسالیست » که بدنبال آن، یکی پس از دیگری میآید، ولی هیچیک ازآنها دیگر، ویژگی « نوبودن » ندارد . با نوروز، روزی که نو باشد ، پایان می یابد . البته پس ازگذشتن ، نوروز، هرچه روزها بیشتر میشوند، نوروز ، دورترو کهنه ترمیشود ، ونوروز، طبعا فراموش میشود، و باید درانتظار سال دیگر و نوروزی دیگر، و « نوشدن طبیعت بطورکلی » درانتظارچشم به راه بود . با نوروز ، « نوبودن » ، پایان می یابد . درست این مفهوم زمان ، مفهوم آنها از زمان نبوده است . برای آنها ، « نوروز» ، تنها روز یکم سال تازه نبوده است ، بلکه « بُن زمان » بوده است، که روزهای بعدی ، یکی پس از دیگری ، ازآن بُن میرویند و میزایند. درفرهنگ ایران بطورکلی، آفریننده ، برابر با آفریده است . آفریده ، همان نیروی آفرینندگی را دارد که آفریننده اش ، داشته است . خالق و مخلوق به مفهوم ادیان نوری و ابراهیمی ، که خالق ، نا برابر با مخلوقست ، و قدرت خلاقه ، منحصرا در وجود خالق میماند ، درفرهنگ ایران ، وجود نداشته است . گیتی شدن خدا ، یعنی افشانده شدن نیروی آفرینندگی ازخدا درگیتی ( درهمه جانها ) . خدا ، درگیتی شدن) گی، در گیاه ودر گیان ودرگیتی شدن ، یک معنای گیتی، نان است )، خدا میشود. ، دو پدیده « روئیدن و زائیدن »
نوروز ، یک تخم و بزر، بسخنی دیگر، « بُن »است، و روزهای بعدی ، شاخه هائی هستند که ازاین« بُن » ، میرویند .نوروز، بریده و گسسته از « روزبعدی که میآید » نیست ، بلکه متصل به آنست ، وازنیروی آفریینده که درانجام نوروزهست ، روزتازه ای زاده میشود . بدینسان مشخص میشود که « زمان» ، « روند روئیدن و بلندی یافتن و رشد و پیشرفت وفراخی یافتن گیاهی» است . البته در فرهنگ ایران باهم بشیوه ای اینهمانی داده میشد ، و معنای « آفریدن » ازآن ، گرفته میشد .از نوروز ، روزهای دیگر، میروید و میزاید و بسخنی دیگر، آفریده میشود و میافزاید . در فرهنگ ایران ، دو پدیده « روئیدن و زائیدن » باهم آمیخته شده اند و مفهوم پیدایش و آفریدن را پدید آورده اند . همیشه پدیده زائیدن ، پدیده روئیدن را در ذهن برمیانگیزد ، و پدیده روئیدن ، پدیده زائیدن را در ضمیر فرامیخواند . و روئیدن و زائیدن نیز ، همیشه با « شادی و جشن » آمیخته است . پیدایش یافتن بطورکلی در فرهنگ ایران ، شادی زا و رقص آور و سرخوش کننده است . « هستی یافتن درگیتی ودرزمان » ، « شادشدن » است . این اندیشه درست برضد ادیان ابراهیمی و ادیان نوری و بودائی است . با این اندیشه بنیادی ، بنیاد ِ سکولاریته گذارده میشود .در فرهنگ ایران به « زمان، یا زمان بیکرانه » ، زرون zarvan میگفتند . ازسوئی به کاشتن، « زریتونتن » و از سوی دیگر، به زائیدن zarhonitan زرهونیتن گفته میشد . افغانیها و فرارودیها به ویار، یا آنچه زن بارداربشدت به آن هوس میکند ، زروانه میگویند ، و به گل خیری، که گل رام است ، ورد الزروانی گفته میشود ، و « رام » ، نخستین زاده سیمرغست . البته دراستان خراسان به واژه ِ « یکم » ، زروَنه گفته میشود، چون مقصود ، آنچه تازه زاده شده است میباشد .
پس بخوبی دیده میشود که « زروان ، یا زمان بیکرانه » با ترکیب روندهای روئیدن و زائیدن کاردارد . اینکه به زروان ، زمان بیکرانه میگویند ، ما ازآن چنین میفهمیم که مقصود ، زمان بی انتها ، زمان بی آغاز و بی پایان است . ولی « کرانیدن » هنوز درکردی ، به معنای گسستن و پاره کردن است . زمان بیکرانه ، دراصل، به معنای « زمانی بوده است که همه زمانها به هم چسبیده و آمیخته اند، و ازهمدیگر، پاره ناشدنی هستند . وقتی زمان را نمیشود ازهم گسست و پاره کرد ، هیچ چیزی و هیچ جانی و هیچ بخشی ازجهان را نمیشود ازهم پاره کرد ، چون همه ازیک تخم میرویند . وقتی زمان را نمیشود ازهم گسست ، دوجهان ( جهان گذرا و جهان جاوید ) وجود ندارد . آسمان ، گوهری جدا با زمین ندارد . روشنی از تاریکی ، بریده نیست. خدا ، ازگیتی بریده نیست . جهان جان ، همه یک جهان است . همه بخشهای جهان ، آسمان + آب + زمین + گیاه + جانور+ انسان + خدا ، همه به هم متصل و آمیخته اند . این اندیشه ایست که سپس در عرفان ایرانی زنده بجای میماند . وقتی خدا و همه جهان جان به من متصلند ، و با من آمیخته اند ، پس چرا من احساس جداشدگی میکنم؟ پس چرا مردم ازهم جدایند ؟ پس چرا خدا نیاز به واسطه دارد ؟ پس چرا خالق ، گوهری جز مخلوق دارد ؟ پس چرا نام « جدائی » هست ؟ وهرانسانی دراثر این احساس پارگی و جدائی و غربتست که مینالد، چون درواقع ، او از جان ِجهان و ازخدا ، جدا نیست . این همان « ازخود بیگانگی » است . دربُن خود هرانسانی ، خود او، جان جهان و خدا و معنی و غایت هست. این همان « جدا افتادن از نیستان نزد مولوی » است . مولوی جهان را دراین آمیختگی ودر اتصال انسان وجان با خدا ، یا با بُن هستی می بیند .
همه در بخت ، شکفته ، همه با لطف تو خفته
همه « دروصل » ، بگفته که : خدایا تو کجائی ؟
همه همخوابه رحمت ، همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت ، شده در دلق گدائی
چومن ، این وصل بدیدم ، همه آفاق دویدم
طلبیدم ، نشنیدم که چه بُد نام « جدائی »
دراین جهان وصل ( که جهان بی + کرانه است ) ، این حقیقت وصل و آمیختگی وبهم بستگی را نشناختن و حس نکردن ، و دم ازجدائی زدن ، مسئله بنیادی همه افراد است . درواقع ، همه از اصالت خود ، بیخبرند . همه باوجود آنکه دربُن یا درمیان خود، متصلند، ولی در آگاهبودشان ،احساس انفصال و گسستگی ( کرانیدن ) میکنند . برای آنکه زمان ، بریده و کرانمند شده است . ما درآگاهبود خود، در فردیت خود، درعقل خود ، در زمان کرانمند، زندگی میکنیم .
این مفهوم « زمان بیکرانه » ازکجا آمده بود ؟ واژه « زرونzrvan »، به معنای« بند ِ نی » هم هست .البته ، معنای « زر» ، دراصل ، همان « نی » بوده است ، چنانچه در ترکی به زر، « آلتون= آل+ تون » گفته میشود ، که به معنای« زهدان سیمرغ » است. به نی نهاوندی ، زریره میگویند ( زر+ ایره = سه نای = سئنا ) .زمان ، « بند های نی » است . این تصویر « بند نی » ، در فرهنگ زنخدائی ایران ، معانی بسیارژرفی داشته است . بند نی ، محصل اتصال دوبخش نای بهمست . اصطلاح ِ « بند نای » ، به فاصله میان دوبند نی گفته میشود . این تصویربند نای ، نقش بنیادی را در مفهوم زمان، برای ایرانیان بازی میکرده است . درخت زمان که درخت زندگی نیزهست ، نائی بوده است که پُراز بندهای نی است . آنها براین باوربودند که این بند = وَن = بَن ، اصل آفریننده هست . وقتی یک بخش روئید، و به انجامش رسید ، این بند= ون ، پیدا میشود . و« انجام» یک چیزی ، آخرو پایان و انتهای آن چیز نیست ، بلکه هرانجامی ، جایگاه اتصال و جایگاه آفرینندگیست . به سخنی دیگر،« کمال » یک چیز ، نهایت و پایان آن چیز نیست ، بلکه « اصل میان = اصل آفریننده » است که بخش دوم آن چیز را میآفریند. مفهوم « کمال » در ادیان نوری ، به کلی با مفهوم « کمال » درفرهنگ ایران ، فرق دارد . در فرهنگ ایران ، درکمال ، بُن نوشوی هست . چنانچه همان واژه « انجام » ، که درفارسی ، به معنای پایان و آخر است ، درکردی ، « هه نجامه » که همان واژه است ، به معنای « لولا » است . « هنج کردن » ، به هم رسانیدن و متصل ساختن دوچیزبه همست . انجام هرچیزی ، آن جا نیست که آنچیز، پایان می یابد ، بلکه آنجائیست که به چیزدیگر، بسته ولولا میشود . انجام هربرهه ای از زمان ، جائیست که به زمان تازه ای ، لولا میشود . افزوده براین ، معنائی دیگرهم این نقطه اتصال داشته است که ازبین رفته است ، این نقطه انجام ، درست خودش، اصل آفریننده بخش تازه است . به همین علت « انجمن » که « هنجمن » باشد ، به معنای « مینوی متصل سازنده مردمان باهم + و اصل آفریننده اندیشه های تازه در سنتزآنها با همدیگردرهمپرسی» است . و « انگ » هم که همان « تنبوشه یا ممرآب ازسفالست » برای آنست که جریان آب را ازیکجا به جای دیگر، متصل میسازد. به همین علت نیز به « شیره و عصاره » که ماده چسبنده و متصل سازنده است ، « انگ » میگویند ( انگبین ). و « انگاردن و انگاشتن » نیز ، ازهمین هنجیدن و انگیدن میآید، که متصل ساختن تصاویر و داستانها و اتقاقات و بخشها به همست . پس « انجام زمان» ، آخر و پایان و نهایت زمان نیست ، بلکه این انجام ، ویژگی اتصال و بسته شدن دارد ، وافزده براین ، « انجام » ، هنج و هنگ (= آهنگ)، و یژگی آفرینندگی هم دارد . زمان ، هیچگاه پاره نمیشود ، بلکه همیشه امتداد می یابد . این به معنای آنست که جان و هستی ، هیچگاه مرگ ندارد ، بلکه آنچه هست ، جان ، همیشه ازخود ، درانجام ، خودرا ازنو میآفریند . طبعا « نوروز» هم ، همین ویژگی را دارد . « بند = وَن » معنای ژرفتری دارد و این معنا ، در نامی که منزل بیست و دوم قمر داده شده است ، باقی مانده است .
درمیان ِ منازل قمر، منزل بیست و دوم ، « بند» خوانده میشود و درپهلوی همین منزل ، « یوغ » نام دارد . بنابراین،« بند» ، همان «یوغ» است . این برابری بند با یوغ ، مارا به معنای اصلی راهبری میکند . هنوز نیز درفارسی به « جفت گاو که بجهت زراعت یا بردن گردونه و ارابه بکار برده میشود ، که همان یوغست ، یک بند هم میگویند . ایرانیان براین باور بودند که آفرینندگی ، گردونه ایست – یایوغیست - که دونیرو، که همان سیمرغ و بهرام باشند ( سپنتامینو+ انگره مینو)، آنرامیکشند ، واین بند را « سیم = لاو = یوغ = جفت آفرید= همزاد = درخت ذوالقرنین = گلچهره و اورنگ = بهروج الصنم = اخوان= پیروز و بهروز..» مینامیدند . انگره مینو ، درفرهنگ ایران ، اصل زشتی و تباهی نبود ، ودر دین زرتشتی ، چنین معنائی یافت .چنانکه « انجرک » که همان « انگرک» باشد، مرزنگوش است که گل ارتا واهیشت است و « عنقر» هم که همان « انگره » است ، مرزنگوش وگل ارتاست. همزاد ( که همان یوغ یا جفت آفرید یا –لاو- باشد ) برای زرتشت والهیات زرتشتی ، دو اصل متضاد خیروشرّمیشوند که باهم درستیزند، چون بکلی ازهم « بریده و گسسته وکرانمندند » . به عبارت دیگر، بُن جهان ، که بند و« وَن » یا « اصل عشق » بود ، تبدیل به « بُن پارگی و ستیزو نا پیوستنی» میشود . درحالیکه فرهنگ ایران انگره مینو و سپنتا مینو را دونیروی گوناگون میدانست که فقط در « هم آهنگی باهم » میتوانند بیافرینند و دراین هم آهنگی ، اصل خیر بودند . بدی وشرّ و تباهی ، هنگامی پدید میآید که این دونیرو، « ناهم آهنگ » بشوند . این همآهنگی را ، « اندازه » ، و آن ناهم آهنگی را « بی اندازه » مینامیدند. شرِّ و تباهی و بدی درفرهنگ ایران ، یک اصل نبود ، بلکه وقتی دواسب یا دوگاو که گردونه را میکشند، باهم دیگر درنظم ندوند و نتازند ( اندازه = هم تازه ) آنگاه بدی و تباهی و شرّ پیدایش می یابد . بدین معنا درفرهنگ ایران ، نه اهریمن ، به معنای الهیات زرتشتی وجود داشت ، و نه شیطان و ابلیس به معنای یهودیت و اسلام . عشق یا مهر درفرهنگ ایران ، همآهنگی است که سرچشمه جنبش و آفرینندگی و نیکی است . اینست که تصویر « یوغ یا جفت آفرید یا بند » بیان همآهنگی و اندازه است . زرتشت ومانی ، این یوغ یا همزاد را تبدیل به دواصل متضاد تاریکی و روشنائی ، شرّ وخیر.. کردند و با این برداشت از « همزاد یا یوغ » ، دوتاگرائی ( ثنویت ) درتاریخ ایران ، پیدایش یافت . بریدن ( کرانیدن) روشنی از تاریکی ، که همان کرانیدن زمان بود ، به انواع « ثنویت ها » رسید که برغم محسناتش ، پیچیدگیهای فراوان داشت . آن سه تا یکتائی ، بیان « وحدت و یگانگی کثرت درهمآهنگی » بود که در مفهوم « اندازه = باهم تاختن = هم روشی = همبغی » بازتابیده میشد . البته درک اجتماع و جهان آرائی ( سیاست ) و انسان و حقوق و قوانین برپایه اصل همآهنگی( اندازه ) ، ویژگی بنیادی فرهنگ ایران بوده است ، که با چیرگی الهیات زرتشتی ، از همه گستره ها تبعید گردید . این اصل هم آهنگی واندازه است که برضد « تمرکز و انحصارقدرت و انحصار آفرینندگی و انحصاراصالت » است .
این بند یا یوغ یا همزاد یا سیم ، بیان ِ بُن ِ « عشق همیشگی میان دونیروی کیهانی بود » که در هرجانی وهرانسانی ، هست . این« بستگی و پیوند ، میان دو اصل جهان » ، اصل سوم شمرده میشد . درهر « بندی ازنی » ، یا از زمان ، میان دوبخش ، این سه اصل، که نماد عشق آفریننده باشد ، بودند. پیوند این سه اصل باهم ، بیان « عشق ازلی» بودند ، که زمان و جهان جان و انسان ازآن میروئید .
این بود که پایان و انجام روزها ، « رام + بهرام + ارتا فرورد» در هرشبی بودند . اینها، بند و محل اتصال یک روز به روز دیگر بودند . هرروزی، یک بند نای بود که انجامش ، یک بند میروئید، و ازاین بند ، روز دیگر، پیدایش می یافت ومیروئید . همینگونه ، هرماهی، درپایانش این بند بود ، که یک ماه سی روزه را ، به ماه سیروزه دیگر، می بست ، و ماه دیگر ازهمین بند ، ازهمین سه تای یکتا میروئید . همینسان در انجام زندگی انسان هم ، مرگ نبود ، بلکه سه روز پس از آنچه مرگ خوانده میشد ، بند نائی بود ، که ازآن، زندگی تازه میروئید . اصل نوشوی و رستاخیزنده و فرشگرد ، درخود حرکت زمان و جان و انسان بود . قدرتی فراسوی او نبود که نوکند و رستاخیز بیاورد. کسی انتظار قائم و مهدی و صاحب الزمان را نمیکشید . این اندیشه های هوشیدر وهوشیدرماه و سوشیانس را الهیات زرتشتی اختراع کرده است ، چون اصالت و آفرینندگی را ، از جان انسانها حذف کرده است . درواقع ، زندگی فراسوی این گیتی نیز،امتداد همین زندگی درگیتی بود ، و جهان دیگر، پیوسته و چسبیده با گیتی بود . البته درمیان هرفرد انسانی نیز ، همین بند یا یوغ یا سیمرغ و بهرام بود ، چنانکه « جم که ییما » باشد، همان معنای «همزاد» را دارد، که چنانکه گفته میشود ، معنای دوقلو ندارد ، بلکه به معنای « اصل مهریست که میآفریند » . درهرانسانی ، این « ون » یا این « بُن آفریننده » هست، که همیشه می بافد و میریسد ( وَن، درکردی، به معنای نخ و بند و بافت ) است . « فه ناندن » به معنای نهادن اساس + ایجاد کردن+ کوک کردن ساعت است، تا ازسر زمان به راه بیفتد . در بُن انسان، نیروی نو آفرینی ونیروی موءسس هست .
خوب دیده میشود که دراین مفهوم زمان ، خبری و اثری ، از« گذرابودن = فنا »، به معنای نابود شدن و گم کردن و از دست دادن نیست . دراین مفهوم زمان ، فقط رشد و پیشرفت و گسترش خدا یا بُن جهان هست، وطبعا، سرچشمه شادی و مهرهست .
ودرست « جم » که « ییما» باشد، خودش همین « جفت آفرید=همزاد» هست. و درشاهنامه ، این اندشه روئیدن جمشید از کیومرث ، باقی مانده است . کیومرث ، که دراصل « گیامرتن » باشد ، هرچند درالهیات زرتشتی ودرشاهنامه ، یک شخص شده است، ولی درواقع ، به معنای « گیاه مردم = مهرگیاه » بوده است که همان « ون = بند = یوغ » یا بُن انسانست . به همین علت دیده میشود که کیومرث درشاهنامه « اصل مهر، شمرده میشود که همه کیهان اورا دوست میدارند ودد ودام همه گرد او جمع میشوند » . سیامک و هوشنگ و تهمورث ، که درشاهنامه به شکل سه شاه درآمده اند ، همان « بند» میان کیومرث و جمشیدند . سیامک ، سیمرغست ، هوشنگ ، بهمن است، و تهمورث ، بهرام است . جمشید ( جم وجما ) ، ازبهروج الصنم ، یعنی بهروز و سیمرغ و بهمن که میان آندوست ، میروید . این اندیشه ها، برغم تحریفاتی که موبدان کرده اند ، درنام گیاهان باقی میماند .
جم اسپرم از شاه اسپرم میروید . جم از« بُن کیهان = ازعشق بهرام و سیمرغ = ازمهرگیاه » میروید .
رویش زمان( =وَخش) چه معنائی دارد ؟
وَخش ، به معنای کلمه+ وحی + روح است
فراموش نشود که واژه روئیدن( درآلمانی wachsen) ، در فرهنگ ایران، « وَخش » است . « واژه که معنای گفتار را هم دارد و آواز، از همین ریشه اند . برای اینکه بدانیم که ایرانی ازاین واژه ، چه ها درضمیرش تجربه میکرده است ، باید نگاهی به طیف ِ معانی آن بکنیم . برای« ما» ، همینکه میگوئیم ، زمان ، تخمی داشت، و سراسر روزها ، ازآن میروئیدند ، یک تشبیه شاعرانه تلقی میشود . ولی آنها ، کل جهان را روئیده و پیدایش یافته ازیک بُن میدانستند، وچنین معرفتی را« بُندهش » مینامیدند . ابرو آب و زمین و گیاه و جانور و انسان و حتا خدا ، ازهمین تخم میروئیدند . درایران، اصطلاح « بُندهش» متداول بوده است ، نه اصطلاح « اسطوره » . مقصود ازبندهش این بود که ، روئیدن زمان ، چیزی جز پیدایش کل گیتی و خدا یکی پس از دیگری ازیک بُن نیست . الهیات زرتشتی میکوشد که اهورامزدا را آفریننده زمان سازد ، که به کلی با اندیشه « رویش زمان ازیک بُن » فرق داشت .حرکت زمان ، رویش این تخم در زنجیره پیدایش هایش بود . اینست که واژه « وَخش » ، بیان یک تجربه ژرف ، از کل کیهان و طبیعت و خدا و انسان بود. مثلا به « گفتن » ، وخش میگفتند . گفتار ، از بُن زمان در ژرفای ، میروید . گفتار ، مانند امروزه ، لق لقی نبود که برسر زبان میآید و با اندیشه و کردار و استواری ونهاد ، کاری ندارد . گفته ، از بُن انسان ، ازبُن کیهان درانسان ، میروئید . به همین علت نیز سپس به« کلام ایزدی » یعنی « وحی یا الهام » ، وخش میگفتند . وحی یا الهام ، چیزی نبود که ازآسمان فروافتد ، یا جبرئیل یا روح القدس فرود آورد ، بلکه الهام و وحی ، تجربه پیدایش از بُن هستی درخود انسان بود . یک اندیشه ای که از بُن انسان برمیخاست، وحی و روح بود .« واخشیک » به معنای « روحانی » است . ازجمله به « روح » یا « روح القدس درمسیحیت » ، وخش میگفتند . روح مانند قرآن ، به « امرالله در انسان ، خلق نمیشد » . بلکه روح ، پیدایش این بُن ازهرانسانی بود .
آنها در« وخش » ، پدیده های بزرگشدن و پیشرفت را درمی یافتند . انسان، موقعی پیشرفت میکند یا بزرگ میشود که ازبُنی که درتخم اوهست ، بروید . این تخم زمان ، در بُن هرجانی بود .
نه تنها ،« وخش » ، نمو کردن و رشد کردن بود ، بلکه بالیدن و پرواز کردن هم بود . این بود که انسان ، دارای « فره ورد = آنچه فرامی بالد » بود . فره ورد یا فروهر، به معنای « فرا روئیدن و فرابالیدن » است . گیاه درفرابالیدن ، خوشه ای میشود و این خوشه ، مرغیست که بسوی سیمرغ پروازمیکند . ازاین رو ، بینش و اندیشیدن ، همیشه به شکل پرواز و معراج انسان درک میشد . هرانسانی ، دراندیشیدن و یافتن بینش، به معراج میرفت. معراج و بینش انسانی ، ازهم جدا ناپذیر بودند . معراج ، خویشکاری برگزیده ای و پیامبری نبود ، بلکه ویژگی همه انسانها بود . بینش بنیادی هرانسانی ، بینش معراجی بود .به قول مولوی:
تو مرغ چهارپری تا برآسمان پری
تو ازکجا وره بام و نردبان زکجا
همای ضمیر، مرغ ضمیر، همان قوای ضمیرند، که بنا برفرهنگ ایران ، چهارتا یند ، که پرهای تخم انسان شمرده میشدند. تخم سیمرغ ، درهرانسانی افشانده شده بود . هرکسی ، رابطه مستقیم با بُن بینش کیهانی داشت ونیازبه نردبان( رسول و انبیاءومظاهرالهی ندارد ) .
الهیات زرتشتی برضد این « پروازمستقیم هرانسانی، یا معراج هرانسان دربینش » بود . ازاین رو ، برضد این « معراج بینش مستقیم انسانی »، بسیار میجنگیدند . چنا نکه تحریف این اندیشه از موبدان، درداستان جمشید و داستان کاوس درشاهنامه دیده میشود .
در داستان کاوس درشاهنامه ، معراج بینش به آسمان ، گناه کبیره ساخته میشود . هیچ انسانی نباید به فکر « معراج به سیمرغ = ارتا فرورد » بیفتد . این کار، فقط ویژه زرتشت است . در داستان جمشید درشاهنامه ، معراج ، کاری دیوی ساخته میشود . این دیوان، که تباهکاران هستند ، به فرمان جمشید ، اورا به آسمان میبرند و برمیگردانند . بینش جمشیدی که ازخردش ، مدنیت و حکومت را میسازد ، با همکاری دیوان صورت می پذیرد . شوم بختی جمشید درست ازهمین جا آغازمیشود که به دیوان امر میکند ، اورا به آسمان ببرند . او ، خودش نمیتواند به آسمان پروازکند . او، چهارپر ضمیر را ندارد . جشن نوروز، که این معراج بینش است ، با همکاری دیوان ممکن میگردد . جمشید ، قوای دیوان را بکار میبرد تا به معراج برود . به عبارت دیگر، بینشهای خردی که برای حکومتگری و ایجاد مدنیت بکار برده است ، همه آلوده با تاریکی دیوانست .
ما از واژه « وخش » سخن میگفتیم . وخشیدن ، « پروازکردن به آسمان » بود . اصلا واژه « خوشه » ، همان « قوش » است که یکی ازنامهای هماست . درترکی به هما ، « بوغدایتو= بوغدای + دایتو) میگویند که به معنای « خدای خوشه گندم » است . نام « درویش که دری+ غوش » باشد همه به معنای « سه خوشه » است و هم به معنای « سیمرغ = سه + مرغ » است . درویشان، پیروان سیمرغ بودند، که همان « مغان و خرمدینان» باشند .
مثلا سپاری ،خوشه گندم وجو است و کبوتر، سپاروک نامیده میشود ( برهان قاطع ) و نام منزل چهاردهم ماه ، آُسپور است که نشان رسیدن ماه به کمالش هست. تبدیل خوشه گیاه به مرغ و پرواز ومعراج ، در رسیدن گیاه به کمال ، دراین سه واژه به خوبی نمایانست . این تجربه که خوشه به آسمان میرود ، در همان واژه « مینو » نیز میماند . تخم در زمین که مینو است ، بهشت فرازآسمان میشود ، که باز « مینو» است . آسمان ، جایگاه « آفرینندگی تخم ، بازروئی خوشه » است . خود واژه آس یا اس ( پیشوند آسمان ) ، دربلوچی به معنای « آتش» است، و درکردی « هاس » به خوشه کاردو گفته میشود .
همچنین « وََخش » ، به معنای افروختن و برق زدن و زبانه کشیدن بکاربرده میشد . و بالاخره به معنای «شکوفه کردن و خودرا بازکردن و گشودن » بود که متلازم «خندیدن و شادی کردن » است . دراین رابطه است که میتوان « تجربه موسی را در کوه سینا = سئنا » فهمید . او خدا را در بوته افروخته می بیند که نمیسوزد . خدا درکوه سینا ، همان سئنا بود که زبانه وخوشه درخت زندگی است .
تخم زمان ، در روئیدن ، درآب شدن ، در جان شدن درگیاه و جانور و انسان ، میافزاید و شادی میآورد و میدرخشد . این بود که در روئیدن ، کل زندگی ، احساس شادی میکرد . پیدایش بینش درانسان، احساس رویش تخم ، احساس شادی ، احساس تعالی و سبکشدگی و پرواز به آسمان و احسای « همپرس شدن باخدایان درانجمن خدایان » را میکرد . این بود که بینشی که ازانسان میروئید و میزائید ( دین ) ، که تجربه زایش خدا ازخود باشد ، انسان را سرخوش و شاد و دیوانه میکند . واژه دین ، هنوز درکردی دارای سه معنیست 1- آبستن 2- دیدن و بینش 3- دیوانه
نوروز ، بُن نوشدن هرروز، درهمه سال بود
گفته شد که « نوروز» ، یک روز از روزها نبود ، بلکه « بُن همه روزها » بود . نوروز ، ویژگی تازگی و نوی داشت . نخستین تابش تخم زمان بود ، طبعا ، گوهر زمان را نشان میداد . گوهر زمان ، همین « نوی و تازگی » است . زمان ، هرروز ، نو و تازه زائیده میشود . با نوروز ، هرروزی که میآمد ، این ویژگی تازه زائی را داشت . این بود که درفرهنگ ایران ، هرروز ، روزجشن بود . هرروز ، نوروز بود . بخوبی دیده میشود که درهیچ برهه ای از زمان ، تجربه گذرو فنا ( تجربه سکولاریته ) نیست .در هرشبی ، رام و بهرام و ارتا فرورد ( سیمرغ ) باهم بودند ، واینها ، هم بُن زمان هستند ، و هم بُن جهان جان ( گیتی ) ، و هم بُن انسان( جمشید ) . هر روز، خورشید ازنو زاده میشد ، هرروز ، انسان ، نو میشد . هرروز، جهان نو میشد . هرروزی سپیده دم ، جشن تولد روز نوین بود . زمان ، زنجیره به هم پیوسته نوزائی و نو روئی و رستاخیز و فرشگرد بود . « سرشب تا میان شب » ، جایگاه « بُن زمان» بود . پایان ماه سی روزه ، پایان منازل قمر، بُن زمان قرار داشت . پایان سال شمسی ، بُن زمان قرار داشت . سه سپهرفرازآسمان ، بُن زمان بودند .
این بود که وارونه اندیشه « گذرا بودن گیتی درالهیات زرتشتی » ، هرروز ، روز نو روئی و نو افزائی و نوزائی و طبعا جشن تازه بود . نوشوی وفرشگرد ، هر روز بود ، و مانند ادیان نوری ، به آخرت یا پایان زمان یا فراسوی گیتی ، تبعید نشده بود .
تبعید و طرد خدایان از زمان
از روزی که الهیات زرتشتی ، روزنوروز را ، روز تاختن اهریمن به گیتی شمرد ، جشن نوروز، و « بُن زمان» ، و پدیده جشن بطورکلی ، نفرین کرده شد . گیتی ازهمان آغاز، با گناه و دروغ و تباهی آلوده میشود . دروغ و دوروئی و درد و گناهدوستی با آب وگیاه وزمین و جانور و انسان ، آلوده میگردد. با این عبارت در بندهش ( بخش پنجم ، پاره 42 ) موبدان زرتشتی ، معنای جشن و نوروز و بُن زمان را در فرهنگ ایران ، دچارنفرین کردند . میآید که « او- اهریمن – چون ماری آسمان زیر این زمین را بسفت و خواست که آنرا فراز بشکند. ماه فروردین ، روزهرمزد به هنگام نیمروز درتاخت . آسمان آنگونه ازاو بترسید که گوسپند ازگرگ » . با نوروز، در الهیات زرتشتی ، اهریمن ، گیتی را با تباهی و گناه و دوروئی و زدارکامگی ( تجاوز خواهی و پرخاشگری وتهدید ) میآلاید . نوروز، بُن تباه شدن گیتی و وحشت زدگی جهان جانست . ناگهان ، « جشن زادروز سیمرغ ،از عشق دربُن » ، تبدیل به « بُن جنگ و ستیزو دشمنی و ترس» درسراسر جهان جان میگردد . نوروز، سرآغاز تباهی و پلشتی و شومی درگیتی ( در زمان گذرا ) میگردد . جشن نوروز، از موبدان زرتشتی ، نفرین میگردد ، و این نفرین شدگی نوروز، در داستان جمشید در شاهنامه ، بیادگارباقی مانده است ، و بکلی پدیده جشن و زمان را درتاریخ ایران ، تباه ساخته است . جشن نوروز، سرآغازهبوط انسان ، سرآغاز « پشت کردن به خرد و خواست انسان ، در ساختن بهشت درگیتی » شده است . نوروز، روز رسیدن انسان به سرمستی و غرور و بیش از اندازه خواهی شده است . نوروز، روز پیدایش گناه اصلی انسان شده است که خرد و اندیشه و بینش خود را مانند خدا ، سازنده بهشت میداند. جشن نوروز ، روز پیدایش « بُن گناه و ُجرم اصلی انسان» است که علت هبوط او میشود ، و باید ازاین گناه بزرگ ، توبه کند . این جرم « اندیشیدن باخرد خود برای ساختن حکومت و مدنیت » ، علت « به دونیمه ارّه شدن = درخودشکافتگی= ازخود بیگانگی انسان » میگردد . در جنوب اسپانیا همین جشن نورزوز را ( که همان Ostern=Eastern باشد ) درمسیحیت تبدیل به « هنگام کفاره دهی و توبه penitenzia » کرده اند . جشن درهمه ادیان نوری ، کفروشرک، و برترین گناهست و باید ازآن توبه کرد . بقول یکی از اندیشمندان آلمانی، جشن ، بطورکلی ، اوج کفروشرک است. هرچه بیشتر درجامعه وملت ، روزها و زندگی و غایت زندگی ، تبدیل به جشن شود، جامعه سکولارتر میگردد . هنگامی ، غایت حکومت ، ایجاد جشن اجتماعی شد ، جامعه سکولارشده است . درست داستان شاهنامه ، چنین روایتی از بزرگترین جشن ما ست ، که مفهوم « بُن زمان » را معین میسازد، که رابطه مستقیم با « جنبش سکولاریته » دارد. روایت ِ جشن نوروز درشاهنامه ، که زیر تاءثیر الهیات زرتشتی پیدایش یافته ، بُن هبوط انسان ازاوج غروریست که در پیروزیهایش ،ازکاربردخرد و خواستش ، یافته است . خردو خواست انسان، سرچشمه خوشیها و پیروزیهائیست که مستی نخوت و غرور میآورند، تا بجائیکه انسان خودرا خدا میانگارد . انسان درجشن است ، که « منی میکند » . ولی « منی کردن » درفرهنگ ایران ، به معنای « اندیشیدن ، بر پایه جستجو کردن و پژوهیدن خود » است . واژه « منی کردن » را درفرهنگ بکلی مسخ کرده اند . اندیشیدن (= منی کردن) ، به معنای « تکبر انسان و خود را همتای خدا دانستن و شرک » دانسته میشود. خردورزیدن انسان برای ایجاد قانون و نظام ، شرک و گناه اصلی انسان گردیده است . این چه جشن نوروزی است که ما میگیریم! درواقع ، این برترین گناه و جرم انسانست که خود ، برپایه پژوهشهای خود بیندیشد ، و گیتی را اندیشه هایش آباد سازد . کاربرد خرد انسان، برای ساختن جشن زندگی در گیتی و در زمان، برترین جرم و گناه انسانست . و این برترین جرم و گناه جمشید بوده است که خودش می منیده است وحکومت را ( خشت و خشتره ) را برپایه خرد انسانی خود میساخته است . انسانی که خود، برپایه جستجو میاندیشد، کارخدائی میکند ، و این کار را نباید بکند ، چون برترین جرم و گناهست . با این داستان، که همه نویسندگان نافهمیده ، برای کوبیدن غرور انسان، در مقالات وسخنرانیها ، درفش میکنند، بنیاد سکولاریته را نابود میسازند ، که آباد کردن گیتی با خرد و خواست خود انسانست . اندیشیدن ، دراین داستان جمشید ، اصل همه گناهان و جنایت ها ساخته میشود. بدینسان ، یقین انسان را به خرد خودش ، نابود میسازد که توانائی خود را، در آباد سازی گیتی درمی یابد . درهر نوروزی ، با روایت جشن نوروزی جمشیدی ، بدون نقد محتویات آن ، این یقین ازخرد ورزی ِ خود است که بنام « منی کردن انسان» همیشه نفرین کرده میشود . انسان باید ، از « خود اندیشی و خواست بهشت وجشن سازی درگیتی و در زمان » توبه کند، واگرخود، اندیشیده است ، با شکنجه دادن خود ، با دونیمه کردن خود ، کفاره چنین گناهی را بدهد . « منی کردن » ، جُرم و گناه انسان نیست ، بلکه نیندیشیدن و تابع و مقلد موبد و آخوند بودن ( سلب نیروی خرد نواندیش ازخود ) بزرگترین گناه و جرمست .
نگاهی کوتاه به داستان جمشید درشاهنامه
داستان جمشید در شاهنامه ، دارای سه بخش گوناگونست . بخش آغازش ، از ملحقات مهرگرایانست ، که آهن و تیغ و شمشیر برنده را هسته آئین خود ساخته بودند. و ازآنجا که جمشید ، در فرهنگ زنخدائی ایران ، نخستین انسان بوده ، و طبعا نماد فطرت و بُن انسان بطورکلی بوده است ، این کار، بدان معنا بوده است که مهرگرایان ، فطرت انسان را جنگ و ستیزمیدانسته اند . البته الهیات زرتشتی نیز همین اندیشه را با تغییر گرانیگاه پذیرفته است . میتراس ، در نقشهای برجسته غرب ، با تیغ دریک دستش و آتش سوزان ، در دست دیگرش زاده میشود . این نخستین تحریف در داستانست که باید دور ریخت . البته جشن دراین راستا ، معنای « کام بردن از قربانی خونی » دارد . انسان، وقتی به امر خدا میکشد (= ذبح مقدس ) آنگاه جشن میگیرد . همین جشن را میتراس با خدای خورشید باهم ، درکناریک میزمیگیرند و درست پوست گاوی را که قربانی کرده اند ، روی میز میاندازند که سفره جشنشان باشد. همین پوست گاو، یا « ُگش » است که کاوه برضد ضحاک که همان میتراس است ، بر سردرفشی میکند که در اصل « درفش ُگش » خوانده میشده است ، و سپس درفش کاویان شده است . همین جش میترائیست که به ادیان ابراهیمی به ارث میرسد .دراین ادیان ، خونریختن و عذاب دادن به اراده اِلاه ، شادی آوروجشن است .
همچنین « ایجاد طبقات به وسیله جمشید » برای فطری ساختن طبقات است که ساخته و پرداخته موبدان زرتشتی بود ، و هیچ ربطی به فرهنگ اصیل ایران ، و هیچ ربطی به فردوسی ندارد.
روایت شاهنامه ، هنگامی راستای سیمرغی میگیرد که جمشید ، ریسمان می بافد و جامه میسازد . جامه ، که پیوند تاروپود بود است ، درفرهنگ ایران ، بزرگترین نماد مهر است . بخشیدن جامه به کسی ، نماد اوج مهرورزی به اوست . ازاینجاست که جشن ، درراستای فرهنگ سیمرغی آغازمیشود . درفرهنگ سیمرغی، مهرو جشن ازهم جدا ناپذیرند . اینست که میان شب، که گاه « جشن وصال بهرام و ارتافرورد » است ، ایوی سروت ریما = سرود نای ماه خوانده میشود ( جشن که همان واژه ِ یسنا باشد، به معنای سرود نای است ). مهر، جداناپذیراز جشن و موسیقی و رقص است . نه تنها روز نو ، از عشق ورزی بهرام با ارتا فرورد، و جشن وصال آن دو ، زاده میشود ، بلکه این جشن عشق ، اصل پیدایش سال ، اصل پیدایش زمان در هرماه ، اصل پیدایش انسان، یعنی جمشید درگیتی ، و اصل پیدایش خورشید در هرروز است . و « جمشید » به معنی جم ، فرزند «شید= شیت » ، یعنی نای ، یعنی سیمرغ ، یعنی موسیقی و رقص و آوازاست . چون شید یا شیت به معنای نای است ، و از همین واژه ، واژه « چیت » که پارچه باشد ، ساخته شده است ، چون پارچه را درآغازاز الیاف نی میساخته اند. همانسان که ازصوف که نی بود ، جامه صوف میساخته اند . صوفی ، به معنای پیرو سیمرغ یا « نای به + سه نای » است . گوهرجمشید که فرزند نای به یعنی سیمرغست ، موسیقی و رقص و آوازوشعر، یعنی جشن است .
پس ازآنکه جمشید خشت را که بُن خانه و مدنیت و شهرآرائی و حکومت ( خشتره ) است را باخردش ساخت . پس ازآنکه با خردش سنگهای قیمتی را از خارا برون آورد و بویهای خوش را از گیاهان و گلها یافت ، و داروی همه را جست و یافت و بیماریهارا برانداخت و کشتی برای گذر از دریاها ساخت....
همه کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز ازخویشتن کس ندید
چو آن کارهای وی آمد بجای زجای مهین برترآورد پای
پس از این پیروزیها برپایه خردخود ، اورا غرور و کبر فرا میگیرد و ازاینجاست که جشن بینشش را که پروازش به آسمان میگیرد و این معراج بینش است که جشن نوروز میباشد ، ولی این معراج بینش وخرد ، پیایند ضمیر خودش نیست . بلکه او تختی میسازد که دیوان ناپاک ( نجس) اورا به آسمان و معراج میبرند .
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهراندرنشاخت
که چون خواستی ، دیو برداشتی زهامون بگردون برافراشتی
جهان، انجمن شد بر تخت او فرومانده از فرّه بخت او
بجمشید بر، گوهر افشاندند مرآن را ، روز نو خواندند
روزی که با یاری دیوان به معراج بینش خرد خود میرود ، و با گناه وناپاکی آلوده میشود ، روز نوروز است . این جشن معراج ، این جشن نوروزیست که بُن تمرد و طغیان و « منی کردن ، به معنای مسخ شده آن » میگردد .
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی، جزازخویشتن را ندید
منی کردآن شاه یزدان شناس زیزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر درجهان ازمن آمد پدید چو من نامور، تخت شاهی ندید
جهانرا بخوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم
و درست با« پیدایش این منی درجشن نوروز » است که حکم اعدام او بدست ضحاک ، صادرمیگردد .
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ پدید آمد آن شاه ناپاک دین
به ارّه مراورا به دو نیم کرد جهان را ازاو، پاک وبی بیم کرد
ضحاکی که باخرد خود نمیتواند بجوید و بیندیشد ، و برای جبران این کار، اهریمن را آموزگارخود میکند تا درس قدرترانی براساس خونخواری به او بیاموزد ، کسیست که عهده دار مجازات جمشید میگردد که ناپاکدین است ، چون با خرد خود ، حکومت و قانون ومدنیت را میسازد . ضحاک ، همان میتراس یا خدای « پیمان بر بنیاد ذبح مقدس یا قربانی خونی » است . این الاهان هستند که « حق حکومت آفرینی بر پایه خرد انسانی» را از مردمان میگیرند . با خرد خود، برای ایجاد جشن درگیتی و درزمان ، ناپاکدینی است . ایران ، هزاره هاست که درانتظار خیزش « انسان جمشیدی » است که با خرد خود، میتواند حکومت و بهشت و جشن را درگیتی بسازد .

منوچهرجمالی

سکولاریته و مفهوم نقد
نقد ِ رسائی = خرداد
خُـر د ا د(همان هاروت درقرآنست)
خدای مـزه (خدای ِذوق )
مزه= بُن ِآمیختن با هستی
انسان ،خوشی وبینش را، مزه میکند
انسان، شیرابه گیتی را میمزد


سیمرغ ، باده است= بَگمَز= بغ+ مس=خدای ماه
خدای ماه، سیمرغ ، باده است
مستی ازباده،شناخت جوهرجهان ورامش، باهمست
درفرهنگ ایران ،مز ه زندگی، معنای زندگیست
مفهوم « نقدونسیه»، و تفاوت آن بامفهوم ِ« مزه»، درفرهنگ ایران
آنچه باما میآمیزد،نقدمیشود
ازاینرو، خدا وحقیقت ومعناورامش،
آب،باده، شیریاشیرابهِ گیتی هستند

آنچه درسکولاریته به آن ارزش فوق العاده داده میشود ، و از برآیندهای بنیادی این جنبش است ، پدیده « نقد بودن» است . انسان به « خوشی نقد » و « بینش نقد » و « معنا ی نقد » میتواند « برسد »، و خوشی و بینش و معنای نقد، برترین ارزش را دارد.« رسیدن ، رسا، رسیده » چه معنائی دراصل داشته است ؟ « نقد » چیزیست که ما به آن « میرسیم ، میتوانیم برسیم، یا رسیده ایم » . چیزی نقد است که « رسا» است ، یعنی « خردادی » است . زنخدا خرداد، پیکریابی خوشی وبینش نقد بود. این تجربه ویژه ایرانی از« نقد » ازکجا سرچشمه میگیرد و با سایر تجربیات از« نقد » ، چه اختلافی دارد ؟
« تجربه نقد » هم یک گونه نیست .پس این چگونه نقدیست که ما میخواهیم؟ این نوع نقد است که معین میسازد ما از سکولاریته، چه میخواهیم .سکولاریته هم طیفی از تجربیات گوناگونست . فرهنگ ایران ، آنچه را با ُکل هستی انسان، میآمیخت ، نقد انسان میدانست . فرهنگ ایران ، از همبستگی دواصل در بُن جان و زمان که ازهم جدا ناپذیرند ، وگیتی ازآن پیدایش یافته بود ، مفهوم « نقد» را داشت . جفت نخست ، همزادی که بُن جان و زمان بود ، بهرام و سیمرغ ، اینها برای همدیگر، نقد بودند . درسانسکریت به این همزاد ، « لاو» میگفتند که ریشه همان لاو درانگلیسیlove و « لَو» درتنکابنی و لبلاب درفارسی ، به معنای « پیچه » است که نماد عشقست . « لـب» انسان ، که از ریشه « لاو= همزاد شده» ساخته شده ، بیان دولبند که ازهم جداناپذیرند، و همیشه بهم عشق میورزند . لبلاب ، پیچه است که از درختی که به گرد آن می پیچد ، جدا ناپذیراست ، و درست از واژه « لاو+ لاو» ساخته شده است . درفرهنگ ایران، ازجمله ، گوهر زنخدا « خرداد»، که « رسائی » باشد ، محتوای ِ پدیده « نقد » را بطوربرجسته ، معین میساخت .
گوهرزنخدا « خرداد » ، « رسائی» است . ترجمه واژه « خرداد» به « رسائی » درمتون پهلوی ، باقیمانده است . گستره و ژرفای این اصطلاح ، درمتون سانسکریت، هنوز زنده است. ازجمله به عدد « شش » نیز، که روز ویژه خرداد درهرماه است ،« رسا » میگویند . درخرداد، انسان به خوشی و بینش ومعنا « میرسد » . رسائی ، مفهومی ویژه ازپدیده« نقد » است که فرهنگ ایران آن را پرورده است. ما طیفی از تجربه های نقد بودن داریم. برای شناخت فرهنگ ایران و سکولاریته درایران ، باید مفاهیم گوناگون « نقد » را ازهم بازشناخت . نزد شعرای ایران دردوره چیرگی شریعت اسلام ، نقد ، یا « چیزی گریزنده » است، که باید به هرترتیبی ممکن میشود، آنرا به دام انداخت، یا آنراشکارکرد ، یا نقد، ویژگی « غنیمت و یغما گری » دارد . گفته میشود که دم یا فرصت ، غنیمت است . زمان فانی، آنچه را ما داریم، آن به آن ، به یغما برده میشود، پس باید تا زمان، مارا نچاپیده است وبه یغما نبرده است ، ما آنرا بچاپیم . زمان، خوان یغماست . نقد را باید به یغما برد، وگرنه زمان، آنرا به یغما میبرد . این دوگونه مفهوم نقد ، در ادبیات دوره اسلامی ما ، متداولست . دراین دوگونه مفهوم « نقد » ، محتوای نقد ، ازحـرکت ، جدا ساخته شده است . از یکی ازتجربیات دوره زنخدائی که در روایت زرتشتی در بندهش باقیمانده است ، میتوان چگونگی این تجربه نقد را ، در داستان نخستین جفت انسانی ، مشی و مشیانه ، یافت . الهیات زرتشتی ، نمیخواست که به هیچ روی ، « زاده شدن مستقیم نخستین جفت انسانی را از سیمرغ بپذیرد ، این بود که دراین داستان ، « بز سپید موی » ، جانشین زنخدا سیمرغ میگردد . بزکوهی ( نخجیر، ُجدی= بزغاله) یکی ازپیکریابیهای سیمرغ بوده است . دراین داستان ، مشیانه ، با دهان ، مستقیما ازپستان بز، شیر مینوشد، و این نوشیدن شیربا دهان خود، مستقیما از پستان ، « بُن مزه همه خورشها درجهان» است . ازچنین نوشیدنی، رامش و آرامش وجودی ایجاد میگردد، که پیآیند مزه آن شیر هست . ولی مشیانه، آنرا انکارمیکند، و این انکار، دومین دروغیست که « مادرهمه انسانها = حوا » میگوید، و با این دروغ ، « مزه » بطور نود ونه درصد ازهمه خورشها درجهان دزدیده میشود.این مکیدن شیر با دهان بطورمستقیم از پستان، که همان مزیدن شیرباشد( مزیدن ازهمان ریشه مکیدن است ) ، نخستین تجربه « نقد » است . با دقت میتوان دید که دهان در « بسودن پستان» ، شیررا « میمزد » . مزیدن ( مزه = ذوق ، چشائی ) و بسودن ( بسائی ) دو حس جداناپذیردردرک نقد هستند . و نقد ، همان پیدایش « رامش= شادی در رقص = آرامش» است که ازاین بوسیدن پستان و مکیدن شیربا دهان وزبان با همدیگر، درکل وجود او پیدا میگردد . این زنست که نخست ، چنین تجربه ای را میکند .
در بندهش ، بخش نهم ، میآیدکه مشی ومشیانه « به بزی سپیدموی فرازآمدند و به دهان ، شیرپستان اورا مکیدند . هنگامی که شیر را خورده بودند ، مشیانه گفت که آرامش من ازآن بود که من آن شیر آبگونه را نخورده بودم . اکنون مرا آرامش، دزدیده ازآن است که شیر خورده ام..... ازآن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زوربرآمدو مزه خورش را بدزدیدند آنچنان که ازیک صد بهر، یک بهرماند ... » .
این تجربه« لب با پستان» و « مزیدن و بسودن » ، که بیان تجربه نقد بودنست ، سپس تنوع وامتداد می یابد ، و« دست » هم به آن افزوده میشود . باید در پیش چشم داشت که اهل فارس بنا برابوریحان، دی را که همان سیمرغ باشد، « دست » مینامیدند . سیمرغ ، دست انسانها بود ( چرا؟ ) ودرست این تصویر از دست ، سپس تجربه نقد را درفرهنگ ایران معین میسازد ، چنانکه به نقد ، دستا دست و پیشا دست میگویند . برای روشن کردن این مطلب ، به داستان پیدایش ِ« خرد ازهمه آگاه » در زرتشت ، نگاهی میاندازیم .
اهورامزدا ( در زند وهومن یسن ، درسوم ) خرد ازهمه آگاه خودرا، بسان آب، بردست زرتشت میریزد ، و زرتشت ، ازدستش ، آن خرد آبگونه را مینوشد ، و ازآن پس هفت روز « درخرد اهورامزدا » هست ، و میتواند شناخت به همه چیزها و نیز آینده پیدا کند .
« 5- اورمزد به خرد هرویسپ آگاه ... 6- اودست زرتشت فرازگرفت . اورمزد..... خرد هرویسپ آگاه را بسان آب بردست زرتشت کرد . او گفت که : « فرازخور» . 7- و زرتشت آنرا فرازخورد ، ازآن خرد هرویسپ آگاه به زرتشت اندر آمیخت 8- هفت شبانه روز زرتشت در خرد اورمزد بود 9- پس مردمان و گوسپندان را به هفت کشورزمین بدید 10 – او دارودرخت را بدید که چگونه باشد که رستنیها چند ریشه به سپندارمذ زمین دارند ... که چگونه رسته اند یا بیکدیگرآمیخته اند » .
خرد اهورامزدا که سرچشمه بینش باشد ، آب یاآبگونه ( همان اشه و شیره و افشره وشیرابه = رسا ) است ، و دست ومشت زرتشت همان معنای جام کیخسر،و یا جام جم را دارد . زرتشت با نوشیدن خرد اهورامزدا ، که از وجود ِاهورامزدا ، باریده یا فروریخته ، آنرا دروجودش میگوارد، و با آن میآمیزد ، و درآن خرد= شیرابه، هستی مییابد . این همان تجربه « همپرسی» است که به کلی با مفهوم « وحی » دراسلام فرق دارد . الله ، وحی میکند . الله ، جداگوهر از محمد میماند . ولی اهورامزدا ، خردیست که فروباریده میشود و زرتشت آنرا مینوشد ( اهوره = آوره = ابرسیاه بارنده = سیمرغ ).
زرتشت با خرد اهوره مزدا ، میاندیشد و بشناخت میرسد . اهوره مزدا ، بخشی از معلوماتش را از دور، بدو تلقین نمیکند ، بلکه اصل علمش که جزو وجود خدا هست، جذب وجود زرتشت میگردد . البته این اندیشه ، فقط بطور استثنائی ، ویژه زرتشت شمرده نمیشده است ، بلکه هرانسانی ، همین گونه همپرسی با سیمرغ داشته است . فرهنگ ایران ، سه بخش ( مو + سر+ گردن ) فرازین تن را ، اینهمانی با سه سپهرآسمانی میداده است که عبارت از ارتا فرورد + بهرام+ رام باشند . ازاین آسمان که نماد سه بُن کیهان و انسان هستند ، دو رود، فرود میآمده است که دو دست باشند . این دورد آب ، همان ( وَه رود + ارنگ رود ، دربندهش ) همان دی یا سیمرغند . دستها ، افشاننده باران آسمانند .
دومُشت دست زرتشت ، نقش همان« پستان» ویا « جام » را میگیرند . جام شیر یا جامه شیر، به معنای پستان است . خرداد ، درواقع ، شیرابه یا رود ِ آب سیمرغست که شیره همه چیزها شمرده میشود . ازاین روهست که لب بر لب جام جم ، یا جام باده نهادن ، دراشعارحافظ و سایرشعرای ایران، بیان همین رسیدن به « خوشی و بینش نقد » باهمست .
انسان با نهادن لب برلب جام جم ، بینش نقد از جوهرهستی می یابد، که اورا همزمان ، به رامش و رقص و شادی میآورد . نوشیدن و بوسیدن جام جم ، نوشیدن و بوسیدن پستان پرازشیر دایه ِ به ( رود وَه دایتی = خشه رود در سانسکریت = رودشیر ) یا سیمرغست که مغزوجوهرو هسته و جان همه چیزهاست . دراین تجربه نقد ،انسان هم میمزد و هم می بساید . در پشتو، به دست ، « لاس» میگویند. با دومشت ، جام ساختن ، بیان مادّه شدن کل وجود انسان ، بیان پذیرای عشق شدن ، بیان آمادگی برای آفرینندگیست .
لاس ، مادّه هرحیوانیست. سگ لاس ، سگ گشنخواه و به گشن آمده ومست است . بلند کردن دودست، درهمان نخستین سرود زرتشت ( هات 28) ، بیان احترام و بزرگداشت اسلامی به الله نیست ، بلکه بیان آنست که اهوره = سیمرغ ، خدای آسمان ، درآن باده و شیرابه و اشه و بارانش را بریزد . به عبارت دیگر، آرزوی عشقبازی زرتشت و انسان ،با خدا ست . اینست که نقد ، تجربه پیوند وجودی و گوهری است ، و با مفهومهای دیگر « نقد » فرق دارد .
فرهنگ ایران، نقد را ، چیزی میدانست که کل وجود انسان را درآن ، تخمیر کند ، یا بیافروزد . نقد ، فروزشی یا تخمیری بود . نقد ، مایه و چاشنی(= افزار) بود ، که به همه زندگی، مزه یا معنای ناپیدای دیگرمیداد. اینست که نقد، نقد وجودی و گوهری یا منشی بود ، واین ویژگی، درست در اصطلاح « رسائی یا خرداد» که درقرآن ، تبدیل به نام«هاروت» شده است ، بیان روشن وبرجسته خود را پیدا میکرد . خردا د، رساست . رسا ، هم به معنای چاشنی و ابزار( ابزار، معنای – آلت- امروزه را نداشت ) و هم به معنای مزه، و هم به معنای احساس کردن و درک کردن و حسّاس بودن ، و هم به معنای شیرابه همه گیاهان و هم به معنای شیرابه نیشکر، و هم به معنای مغزو جوهر و هسته هرچیزی ، و هم به معنای بهترین و لطیف ترین بخش هرچیزی و هم به معنای شیرابه همه چیزهاست ، که انسان با لب و دهانش آنرامیمزد ومی بساید و مینوشد ، و هم به معنای اکسیربود( آنچه کل وجود را با یک ضربه ، دگرگون میسازد ) و هم به معنای مهرورزیدن است . درمزیدن ونوشیدن شیرابه ویا بخش ژرف ولطیف ِ هرچیزی ، به بینش ازآن چیز، درخوشی و شادی ورامش میرسد . مزیدن ، درفرهنگ ایران ، « بُن آمیختن بطورکلی » است ، و از بُن هرچیزیست که کل آن چیز، پیدایش می یابد . آنچه انسان مزه میکند، با کل وجود انسان میآمیزد و آنرا تحول میدهد
1- چیزی نقد است که زبان آنرا بمزد
2- چیزی را انسان میخواهد دسترسی به آن بیابد و نقد کند که شیرابه و مغزو جوهروهسته چیزهاست . با داشتن پوسته و ظاهروسطح چیزها، انسان آن چیزها را نقد نکرده است .
3- چیزی نقد شده است که انسان به آن مهرمیورزد. نقد،غنیمت در یغماگری نیست .
4- چیزی نقد میشود که خون روان در رگهای انسان وجان انسان میشود .چیزی نقد میشود که معنی یا مزه انسان شود، شادی و خرسندی ورامش انسان شود. چیزی نقد میشود که طبیعت وفطرت انسان را شکوفا سازد . چیزی نقد میشود که انسان را بیافزاید .
5- چیزی نقد میشود که در همان زمان احساس کردن ( مزیدن ، بسودن ، بوئیدن ، چشیدن ... ) ، تبدیل به بینش بشود . بینش وحس ، دو پدیده جدا ازهم نباشند . بینش درحس کردن ، نقد است . نه اینکه بینش ، پس ازحس کردن ، پیدایش یابد .

این تجربه ایست که مفهوم « نقد بودن » امروزه ما، با آن برابری نمیکند . بررسی مفهوم« نقد » درسکولاریته ، نیازبه مقایسه با پدیده « رسائی یا خرداد » دارد . چرا عرفان درایران ، درمفهوم « نقد» ، تجربه ای ژرفتراز « آنچه ما نقد میدانیم » میکرد . عرفان ، میخواست از راه ذوق (= مزه= میزاگ = مذاق ، ریشه ذوق را عربها از واژه میزاگ = مذاق ایرانی ساخته اند ) شیرابه ای را که از کُنه چیزها روانست ، بمزد . میخواست حقیقت و خدا و معنا را بمزد ، واز راه این مزیدن و نوشیدن ، به شادی وبینش ورامش باهم برسد ، وکل هستی خود را، با آن مزه ، تحول بدهد . دراین راستا بود که مفهوم نقد را درک میکرد .
عرفان ، هنوزدر« نقدی »که میطلبید ، بخشی از معنای « رسائی = خرداد » ازفرهنگ سیمرغی درآن زنده بود ، با آنکه خرداد ، بنام « هاروت» ، مغضوب الله و اسلام هم شده بود .

تـفـاوت تـجـربـه « نـقـد » ، ازتـجـربـه « رسـائـی »

ازآنجا که جهان در فرهنگ سیمرغی، جهان بهم پیوسته هست ، همه چیز، ازخدا گرفته تا همه بخشهای دیگرهستی ، «رسا» است . آنچه در«پی» یا در پس ِ اصل میآید ، چسبیده به آن ، و همگوهر و برابر باآنست . آفریده ، برابر با آفریننده است . ازاین رو، اصل ، همیشه درپیش ، هست.آنچه درپس ِاصل میآید ، خلیفه و جانشین نیست ، که پست تر و تیره تر و کم ارزشتر، یا فروترازاصل باشد . روند ِ پیدایش ( برعکس روند خلقت ) هیچگاه از اصالت نمیکاهد . گیتی در پیدایشش از بُن ، همانقدر اصالت دارد ، که بُن یا خدا دارد . انسان ، همانقدر اصالت دارد که خدا . در جهان بینی که استوار برخلقت هست ( خالق و مخلوق ) ، مخلوق هرچه ازاصل، دورترباشد ، کمتر حاوی اصالت است . درفرهنگ ایران، همیشه بُن ، درآنچه تازه پیدایش می یابد ، هست . اینست که نخستین تابش یا پیدایش هرچیزی ، چون به آن چیز، چسبیده است ، گوهرآن چیز را درتازگی مینماید. مسئله نسیه و فردا ، و سعادت درآخرت ، فقط درجهانی پیدایش می یابد که میان خالق و مخلوق ، بریدگی هست. میان اهورامزدا و اهریمن ، بریدگی هست. میان زمین و آسمان ، بریدگی هست . میان روشنی و تاریکی ، بریدگی هست .
دراین ادیان، هرچه ازاصل ، دورمیشود ، محتوای اصلی را بیشتر ازدست میدهد . اینست که در روند زمان ِ تاریخی ، این درد بی اصالت شدن ، یاازاصالت دورافتادن ، بریدگی ازحقیقت وسعادت ومعنا ، فوق الغاده شدید میشود.
بیواسطه بودن انسان با طبیعت ، با آب و زمین و گیاه و جانور وانسان دیگر، چیزی جز بیواسطه بودن انسان با حقیقت وبا خدا وبا معنا نیست . انسان ، دربُنش، تشنه بیواسطگی و صمیمیت با همه چیزهامیشود . انسان، نمیتواند « درد بریدگی هستی خود » را از « آنچه هست » ، تحمل کند . این « اشتیاق ِ بیواسطه با هستی بودن » ، « بیواسطه جهان را تجربه کردن» ، « بیواسطه به بینش ازآنچه هست رسیدن » ، مغزهمه جنبشهای فلسفی و علمی و سیاسی و اقتصادی وحقوقی، دراین چند سده نوین بوده است . چنانچه نزدیک به دوهزارسال درایران ، کشش بسوی بیواسطه با خدا بودن، که بیان بیواسطه بودن بینش با طبیعت، و بیواسطه بودن ملت با حکومت ، در جنبشهای خرّمدینان ومزدکیان و سپس جوانمردان و تصوف ، زنده بوده است ، وهمیشه در دلها وروانها، علیرغم همه واسطه ها ( علیرغم همه ُبرّندگان وبریدگیها ) می تپیده است .
« فلسفه » که همان « اشو زوشت = دوستی اشه ، یا دوستی شیرابه وجوهرچیزها » میباشد ، چیزی جر جستجوی آمیزش با بُن همه چیزها نیست . بهمن ، بُن خرد کیهانی ، « اشو زوشت = دوستداراشه » است ، میخواهد که با شیره درون ِهستان ، بیامیزد، او ، بینش نقد میجوید . درست همه ادیان نوری که حقیقت و خدا و معنا و غایت و سعادت را از انسان می برّند ، و میان آنها و انسان ، دیواروسدّ « تا فردا » را میگذارند، این سائقه نقد خواهی را بیشتر درانسان میانگیزاند . نوریا روشنی دراین ادیان وفلسفه های، تیغست ، یا بسخنی دیگر، ویژگی برّندگی دارد، و طبعا با بریدن ، خدا و حقیقت و معنا و غایت ، نسیه میشود ، درنگ و تاءخیر برمیدارد ، زمان ، زمان درنگ خدا میشود .
این ادیان نوری ، بیشتر انسان را « دیوانه نقدخواهی »، « بیمار نقد خواهی » میکنند . این بیماری نقد طلبی ، در ادبیات ایران ، پیآیند مستقیم ، به آخرت انداختن سعادت، و فانی دانستن دنیا دراسلامست . رویکردن به حواس ، وبه تجربه وبینش ِ حسی ، و تجلیل ِ لذت حسی در باختر، درگستره های فلسفه وسیاست وحکومت واقتصاد ، همه اعتراض سخت، به همان اندیشه « سعادت ابدی آنجهانی » درمسیحیت بود .
« من میاندیشم ، پس من هستم » دکارت ، به معنای آنست که من بطور نقد از اندیشیدن خودم ، به وجود میآیم . من بطورنقد ، از اندیشیدن خودم ، به شادی و سعادت میرسم .
ویلیام جیمز، فیلسوف آمریکائی که از بنیادگذاران مکتب پراگماتیسم است ، « حقیقت » را ، قیمت وارزش نقدcash value هر تجربه ای میداند . آنچه ازیک جریان ، بطور نقدی عاید ما میشود ، همان حقیقت آن جریانست .ایمان به مسیحیت درآمریکا ، فقط لایه نازکیست بر این فلسفه ، که فرهنگِ آمریکا و منش زندگی آمریکا شده است .درایران نیزدوهزاره است که این تناقض درونسو وبرونسوهست . « ریا و دوروئی » پیآیند ِ همین « کشش ِ درونی به داشتن ِ نقد دراین جهان » ، و تلاش برای یافتن غایت خود درآنجهانست .
دادن ارزش برتر به تجربه های نقد درهمه گستره ها ، گوهرجنبش سکولاریته است . درهرجامعه ای ، این جنبش ، چهره ای دیگر به خود میگیرد، وبرداشت دیگری از این نقد بودن میشود . درکشورهای انگلیسی زبان، مردمان ، تجربه نقد را درهمان واژه cash دارند . آنچه درحضور،پرداخته میشود و در« صندوق » ریخته میشود ، نقد است . دراین تجربه غربی ، نقد ، چیزگریزنده نیست ، و در یغما کردن ، به غنیمت گرفته نمیشود . نقد ، عمل مالکیت و تصرفست . همانcaisse فرانسوی و همان case انگلیسی و همان Kasse آلمانیست که صندوق باشد . گرانیگاه تجربه نقد ، صندوق و آوندیست که نقد را که سفت و گیراهست میتوان درآن گذاشت و نگهداشت . حقیقت یک چیز، برای ما چیزیست که درآن، فوری و بلافاصله و بلاواسطه نقد میشود ودیگر نمیگریزد و دست یغماگر زمان ازآن دورمیماند ، قدرت تصرفسازی ما با آن میافزاید.نقد، دربرونسو، موجودهست و میتوان آنرا رویهم انباشت، و با وجود انسان ، نمیآمیزد .چیزی نقد است که بتوان با آن درفراسوی خود تصرف و دخالت کرد . نقد بودن ، پیآیند عمل را ازعمل، می برد، وازعامل ، جدا میکند ، وبدین سان ، پیآیند را ، انتقال پذیر میکند . ازاین رو این پیآیند بریده شده ، میتواند درصندوقی ریخته شود ، وازاین پس ، از صنوق یکی، به صندوق دیگری، انتقال داده میشود . با این مفهوم نقد است که مالکیت و بانک ، به وجود میآید .
زمان ِ بُریده ، گوهر ِنقد و گوهرنسیه هردو است
مسئله « نقد ونسیه » ، آنگاه طرح میشود که زمان ، بریده میشود. رسائی یا خرداد، با زمان پیوسته کار دارد، نه با زمان بریده . سکولاریته درباختر ، جنبشی است که خود را نمیتواند از پدیده « زمان بریده » ، نجات بدهد . رهائی بخشیدن خود ازنسیه ، هنوز رهائی بخشیدن خود از« بریدگی زمان » نیست . اینست که سکولاریته ، برغم « نقد طلبی»، وتلاش برای روی گردانیدن ازآنچه نسیه است ، در« جهانی که زمانش بریده است، غرقست ». این پارگی وبریدگی ، دربخشهای گوناگون زندگی باقی میماند، و در« ازخود بیگانگی » امتداد می یابد .آنچه رسائی یا خرداد، یا آرمان نقد، با محتوای ایرانیش میخواهد، نجات یابی از زمان بریده است ، که مفاهیم نقد و نسیه را باهم ، میآورند . رسائی ، نجات یابی از اضداد نقد و نسیه باهمست . این بود که عرفان ، جنت نسیه را هم نمیخواست .
با زمان بریده ، محاسبه « کنش با واکنش » ، محاسبه عمل با مجازات وکیفر، آغازمیشود . نقد ونسیه ، هرچند رویاروی هم قراربگیرند ، و انسان ، نقد را بر نسیه ترجیح بدهد ، ولی نقد و نسیه ، هردو ، یک مخرج مشترک دارند . آنچه را یکی نقد میخواهد ، و دیگری ترجیح میدهد که آنرا نسیه بگیرد ، بشرط آنکه نسیه دهنده ، کسانی مانند الله یا پدرآسمانی ، هستند که مطلقا به وعده نسیه ، وفا میکنند ، هردو ، حامل « بریدگی زمان » هستند . ولی درفرهنگ سیمرغی ، آنچه درپایان عمل است ، چیزی بریده ازعمل نیست ، بلکه ، بُن آفرینندگی تازه است . درپایان ، میوه و بَر ، فقط پاداش و مجازات وواکنش نیست ، بلکه پایان ، دارای هسته و دانه و بُنی است که آفرینندگی را ادامه میدهد . هر « آنی » ، هم پایان آفرینش درگذشته، وهم بُن آفرینندگی تازه درآینده است . من در عملی که میکنم ، پیآیندی جدا ازآن عمل ندارد که پاداش آنرا دربهشت یا بطور نقدی بخواهم وکار، تمام شود ، بلکه عمل، در روند انجام دادن ، پایانی و همچنین آغازی به آفرینش تازه هست . ازاین رو، هم واژه « بُن » و هم واژه « سر»، دارای دومعنای متضاد « آغازوپایان » باهمند . هرعملی در روند اجرایش ، هم بُن، به معنای پیآیند و بر ِ آنچه در پیش گذشته و رفته است میباشد ، و هم بُن ، به معنای اصل آفرینندگی تازه درآینده است .
بررسی تجربه نقد ، در طیف گوناگونش ( نقد گریزان + نقد غنیمتی + نقد صندوقی + نقد رسائی ) خارج ازحوصله این جستاراست . دراینجا کوشیده میشود که به همان تجربه نقد ( رسائی ) درفرهنگ ایران نزدیکتر گردیده شود . این تجربه است که منش جنبش سکولاریته را درایران مشخص خواهد ساخت .
چیزی نقد است که من با آن ،و آمیخته با آن ، زندگی میکنم . اگر چنین چیزی ، نسیه بشود، یا ازمن پاره و جدا گردیده و به تاءخیر و درنگ انداخته شود ، رامش دروجود انسان ، ازبین میرود، و درد پیدایش می یابد . در بندهش دیده میشود که مفهوم « رامش » ، متضاد با مفهوم « درد » گذارده شده است . ازاینجاست که مسـئله « د ر د» که از ریشه « دریدگی » است ، درفرهنگ اصیل ایران ، و سپس درعرفان ایران ، مسئله بنیادی میگردد .
وقتی حقیقت و معنی و غایت و شادی و خدا ، نقد وجود انسان نیست ، انسان ، درد میبرد . اینها از انسان ، دریده شده اند . خدا که از انسان دریده شد ، سراسر وجود انسان دچار درد میشود . این درد، موقعی پایان می یابد که شادی ، که سعادت ، که خدا ، که بینش حقیقت یا شیره چیزها ، دروجود انسان ، نقد باشد .
در امتداد این تجربه است که عطار میگوید خدا ، دست انسان است که اگر ازانسان بریده بشود ، انسان، آن دست را بازمیجوید ، چون درد بیدستی اورا آرام نمیگزارد . باید آن دست بریده ازسر به بدن او چسبانیده شود، تا انسان تمام گردد ، تا آرامش یابد . چنانکه آمد ، اهل فارس ، همشهریان حافظ وسعدی ، به خدای ایران هم « خرّم »و هم « دست » میگفتند . به عبارت دیگر، آنان خرمدین بودند . درفارس ، سه روز هرماهی ، دست نامیده میشد . و هنوزهم در مراسم مذهبی درایران ، دستی درمیان جام آب ازفلزساخته میشود که ردپای تصویر این خداست ، ولو به شخصیات مذهبی شیعه نسبت داده شود .
تجربه نقد درایران با تصویر دست پیوند دارد ( دستادست ، پیشادست ) و درست عطار، میخواهد خدا را که در تصویر « الله » دراسلام ، دست بریده شده ازانسانست ، بیابد و به آن پیوند بدهد و خدا را نقدانسان کند :
کسی پرسید زان دیوانه مردی
که چه بود درد ؟ چون داری تو دردی
چنین گفت او درد آنست که پیوست
که چون باید ، بریده دست را ، دست
ویا آن تشنه ده روزه را نیز چگونه آب باید ازهمه چیز
کسی را همچنان باید خدارا شود اسرار بروی آشکارا
این معنا، این بُن ، این سعادت را که به فراسوی گیتی تبعید کرده اند ، این حقیقت ، همان دست ناپیدای انسانست، که از انسان بریده اند ، و انسان نمیتواند بی آن ، زندگی کند . ازاین رو همیشه از این درد بریدگی خالق ازمخلوق دراین ادیان ، درد دارد
همی درد آن بود ای زندگانی که چیزی بایدت، کان را ندانی
ندانی آن و ، آن ، خواهی همیشه
ندانم کین چه کاراست و چه پیشه
انسان، جانان را که خدا باشد ، بینش حقیقت را ، سعادت و رامش را ، معنا و مزه زندگی را درهمین گیتی، نقد میخواهد . مثل دست ، مثل آب ، مثل باده وشیرابه ای که برای رفع تشنگی همیشه باید بنوشد . ازاینجا بود که به اینها« مزه زندگی » میگفتند. خدا، نمک خورشهاست . زندگی، وقتی مزه داشت که حقیقت را با زبانش ( رسا = زبان ) میمزید و با دهانش مینوشید، یا وقتی سعادت را مینوشید. زنخدا رام ، باده نوشین بود . سیمرغ دایه ای بود که همه کودکان جهان، نخست درزندگی ، شیراو را از پستانش نوشیده بودند . مشتری و ُزهره که سعد اکبروسعد اصغر باشند همان سیمرغ و رام هستند . اینها هردو، باده بودند که انسان درنوشیدن، هم سعادتمند میشد و هم بینش ازگوهرش پدیدارمیشد .
خدایان مزه ، خرداد و مرداد بودند . اینها خدایان زندگی نقد درگیتی بودند . درمتون پهلوی ، ودرگاتا ، معمولاواژه « رسا و رسائی » را جانشین « خرداد » میکنند . ما امروزه از این واژه رسا و رسائی، چیزی بسار مبهم و مه آلود درمی یابیم . ولی این واژه ، هویت زنخدا خرداد است . ولی درسانسکریت همه معانی واژه « رسا » و « رس » باقی مانده است .
درسانسکریت ، ازجمله معانی « رسا »
1- زبان یا اندام مزیدن است
2- چاشنی و ابزار یا مزه است
3- مزه ( خوشمزه )
4- احساس کردن+ درک کردن+ حسّاس بودن
5- مهرورزیدن
6- شیرابه نیشکر ( ازاینجا میتوان دید که رسنواد = رشنواد که همان – رشنا ، رشن– باشد، به معنای شیرابه نی است .
7- همه نوشابه ها
8- اکسیر
9- شیرابه همه گیاهان
10- شیرابه میوه ها
11- مغزوجوهرو هسته هرچیز
12- بهترین و لطیف ترین بخش هرچیزی
13- خوشی وشادی
14- اشتیاق فراوان است.
15- انگور
16- زبان
خرداد ، درواقع ، افشره و شیرابه و جوهر همه چیزها و جانها ست، که انسان با لب وزبانش میمزد ، مزه که میزاگ با شد ، بُن آمیخته شدن با آنچه نقد است ، و تخمیرکننده کل تن و روان انسانست . در پهلوی به « مزه » ، میزاگ میگویند، که معربش هم « مذاق» و هم « مزاج » بوده است . آنگاه ازاین واژه ، ریشه « ذوق » را ساخته اند . ما معنای اصلی مزه = میزاگ را فراموش کرده ایم ، ولی ازهمان واژه میزاگ = مذاق ، ریشه « ذوق » را ساخته اند ، و این واژه ذوق ، در ادبیات ایران بویژه در ادبیات عرفانی ، جانشین اصطلاح میزاگ ومزه در رابطه با زنخدا خرداد شده است . « ذوق » عرفانی ، بیان همان معرفت نقد و بلاواسطه است که کل انسان را تخمیرمیکند و میافروزد . این واژه امروزه ، فقط ویژه هنرهای زیبا شده است ، و گستره و ژرفای اصلی را از دست داده است .
« ذوق » یا « میزاگ=مزه »، با جهانی کاردارد که همه چیزو همه جانها درآن ، آمیختنی هستند . آنچه با ما بیامیزد ، نقد یا رساست . نقد ، چیزی نیست که دم دست ما ، دم لب ما ... هست ، بلکه نقد آن چیزیست که ما میمزیم و میتوانیم بمزیم . درست الهیات زرتشتی ، برای انکار فرهنگ زنخدائی ، گفت که در زمان گذرا وفانی، بینش و خوشی وسعادت ، هرچند هم که جلودست ما ، جلو لب ما هم باشد ، نقد نیست ، بلکه چنین نقدی ، برترین عذابها و محرومیتهاست .
داستان عقابهای کاوس ، بیانگراین اندیشه اند . گوشتها، نزدیک نوک عقابها آویزانند ، ولی عقابها، برغم پروازبه آسمان بینش ، همیشه ازاین « دم نوک بودن مقصد » هیچگاه به مقصد نمیرسند . بسخنی دیگر، با آنکه حقیقت و خدا و معنا و سعادت، بسیارنزدیک به انسانند ، ولی انسان ، هیچگاه به آنها دست نمی یابد . آنها، همیشه انسان را تشنه ترو گرسنه تر میکنند ، ولی نارسیدنی میمانند . درفرهنگ سیمرغی، چنین تجربه ای ازنقد نبود . این اندیشه را که ازالهیات زرتشتی باقیمانده ، شیخ عطار، درست درمورد خود همین خرداد و مرداد بکار میبرد . هاروت و ماروت درچاه آبی آویزانند، و ازلب آنها تا آب ، یک انگشت فاصله است. آنها درست ازاین نقد بودن آب ، برترین عذاب وشکنجه را میبرند . درپیکاربا فرهنگ زنخدائی ، اندیشه های آنها را وارونه میساخته اند ، چون خرداد، خدای آبها ، خویش آبها و خود آبهاست، و اصل آمیختگی ، یعنی رامش و بینش نقد است . ازاین رو هست که خرداد ومرداد ، خدایان یا اصل « ذوق = میزاگ » هستند . آنها خدایان مزه زندگی ، معنا و شیره و مغزو مزه زندگی درگیتی هستند . ما درگیتی، درحس کردن ، شیره جهان را میمکیم و میمزیم و مینوشیم ، ازاینرو به بینش جوهروهسته جهان میرسیم .
همین واژه « رسا » درسانسکریت ، معانی 1- زبان و 2- انگور را هم دارد، و بدینسان میتوان بازشناخت که « رس » ، همان واژه « رز» هست . و رسپینا که فصل پائیز باشد ، فصل « چرخشت ،یا « زمان ِ گرفتن شیره انگور» بوده است . « جشن چرخشت انگور» ازجشنهای بزرگ ایرانیان بوده است که با الهیات خشک زرتشتی ، سازگار نبوده است .
چنانکه آمد ، معرب دیگر واژه « میزاگ » ، « مزاج » است که درهمان عربی ، به معنای « آمیختن » است ، که به همان واژه « میزو میختن » برمیگردد که ریشه واژه « مهر» نیزهست . جهان، وقتی جهان مهراست ، که همه چیزنقد است . « مزاج » به معنای « آمیختن شراب و جزآن» است . شراب یا باده ، درفرهنگ ایران ، هرگز تداعی « فراموش سازی غم و درد » را نمیکرد . باده ، اصل آمیزنده جهان و اصل پدیدارسازنده گوهرانسان شمرده میشد، و طبعا « شکفتن گوهرانسان ، متلازم با رامش و خنده و شادی » است .
خود همین اصطلاح « مزاج » ، درواقع « کیفیت آمیختگی چیزها را درهرموجودی و درهرانسانی » نشان میدهد . البته مزاج ، به شکم و جهازهاضمه گفته میشود ، نه چنانچه درلغت نامه ها پنداشته میشود، این معنای مجازی آن باشد . خرداد و مرداد، خدایانی بودند که در معده ، آتش افروزی میکردند تا خورش، آماده جذب درخون گردد . ضدیت با هاروت و ماروت( خراد ومرداد ) ، دراثرکژاندیشیهائی بود که هردوطرف ، ازاین خدایان خوشی و بینش نقد داشتند . خرداد ، برای « بیش ازاندازه خواهی شادی جنسی یا شادیخواری ( میگساری ) یا پرخوری و خوشخوری » درکلیتش ، مورد تهاجم الهیات نوری قرارگرفت. درحالیکه ازهمین اصطلاح مزاج، میتوان دریافت که خرداد، با « اندازه » سروکار داشته است . رامش و بینش ، دراین زنخدا ازهم جدا ناپذیرند . شادیهای جنسی و می نوشی و خورشی ، هنگامی تائید میشد که به اندازه باشد ، ولی این شادیها ، درفرهنگ سیمرغی ، در زندگی ، بنیادی شناخته میشد . هنوز نیز وقتی گفته میشود « مزاج ازعدالت و استقامت رفت ، یا اعتدال مزاج بهم خورد » ، تباهی و فساد مزاج بیان میشود . با این سخن ، گفته میشود که سلامت بدن ، ازدست داده شد . ذخیره خوارزمشاهی میآورد که « بیرون شدن مزاجی از اعتدال، چنان باشد که اندریک کیفیت بیرون شود » . شکم ، که( اش + کام ) باشد ، اصل سکولاریته هست . شکم ، کام بردن از « اشه» است . شکم ، عبارت از معده ( بن خورش ) و اندام زایشی ( بن زایش ) و جگر( بن خون ، خون که اشه یا شیره جانست درجنبش در رگها ، همه وجود انسان را به هم می بافد . دراین فرهنگ ، جگر و دل ، بُنگاه بینش هستند ، چون با خون، با شیره بهم بافنده وبهم پیوند دهنده ، کاردارند . اینست که این همآهنگی یا اندازه بودن ِ آمیزه ها ، درستی و کمال زندگی را معین میساخت . ازاین رو مفهوم « مزاج » ، ژرفای ویژه سکولاریته را دارد . رد پای آنها در اشعارنیزباقیمانده است . حافظ میگوید :
مزاج دهر تبه شد دراین بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
یا خاقانی میگوید :
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد، لطف چه ؟ که وفا هم شد
دهریا زمان ، مزاج دارد . اینها را سپس کنایه و استعاره وتشبیه و ... خواندند، ولی بیان درک گیتی از اجزاء گوناگون خود گیتی بودند . همانسان که وجود انسان، نیاز به اعتدال آمیزه ها ، نیاز به پیمان بودن اجزاء مختلف دارد ، همانسان اجتماع ، شکمی و جگری و دلی دارد که ازخورش ها ، خونی تولید میکنند، و آنرا درهمه تن اجتماع ، پخش میکنند، تا انسان یا اجتماع ، تندرست بماند . اینها فهم انسان و اجتماع ، در روابط نقدیست . درک دنیا ازخودش هست، نه درک نظام دنیا از معانی وغایاتِ فراسویش .
مزاج ، بحث « آمیختن » است . چیزی نقد است که با ما بیامیزد .
دوتا لب ، همیشه به هم می پیوندند . چیزی نقد است که در زمان و درمکان، بهم پیوسته اند . اینست که درافغانی ، اصطلاح « دستی به دستی » یا « دستی » ، به معنای « بالفور» است . میان از دست بدست رفتن ، فاصله وبریدگی زمانی و مکانی نیست .
خیام برای پیکر بخشی به مفهوم نقد میگوید :
پرکن قدح باده و بردستم نه نقدی زهزارنسیه ، بهترباشد
درفرهنگ سیمرغی ، جهان ، بهم پیوسته است ، وهیچ جا بریدگی ندارد ، یعنی همه جهان ، نقد است . اندیشه همدردی و همکامی ( شادساختن دیگران ، شادساختن خود است .. ) ازاین پیوستگی نقد میآید . ازسوختن یک پرسیمرغ ( یک جان) ، سراسر وجود سیمرغ میسوزد و برای دفاع آن جان (= پر) ازگزند ، حاضرمیشود . کل تن اجتماع ، به یاری یک فرد برمیخزد ، تا اورا ازگزند دور دارد . این همیاری و همبستگی، نقد است . چیزی «هست » ، وقتی نقد است . ازاین رو دراین فرهنگ ، خدا درهرانسانی، نقد است ( نه به شکل تشبیه ) ، بُن کیهان درانسان یا درهرجانی، نقد است ، بهشت و سعادت و جشن و معنا درهرانسانی، نقد است ، بینش حقیقت درهرانسانی، نقد است . چیزی « هست » که « نقد » باشد .
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
« هست » را از نسیه خیزد ، نیستی مولوی
نسیه ، درنگ و تاءخیرو مهلت است . آنچه به زمان بعید، وعده ادای آن کرده شود ، نسیه است . سعادت اخروی ، نسیه است
این نقد بگیر و « دست » ازآن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن ، از دور خوش است ( خیام )
این ارزش دادن به نقد که اصل سکولاریته است را موبدان زرتشتی ، « اوامیگان » مینامیدند .« اوام » که به معنای « زمان » است ، تبدیل به واژه « عوام » شده است . عوام ، زمانی است، سکولار است ، شادی و رامش و سعادت را در زمان میخواهد نه پس از زمان . البته این واژه «اوام: ، دراصل ( َایوی + گامه ) بوده است ، که به معنای « ترانه وسرود ماه » است . این نای به یا رام وسیمرغست که آهنگش ، ریتم ( کوبه ) زمانست . ولی نوای این نای به ، تنها بیان، روند خشک زمان نیست ، بلکه حامل موسیقی شاد نیز هست . حرکت زمان ، رقص زمان یا گیتی است . گشتن ، وشتن ( رقصیدنست، دوباره نوشدن وتازه شدن ) است . سکولاریته یا « زمانی بودن » ، گوهر زندگی عوام است . عوام ، اوامی = زمانی هستند، که با آهنگ شاد ماه ، میرقصند . سکولاریته یا « اوامیگانی » ، زندگی فطری و متداول عوام هست . آنها با آهنگ زمان ( زمانی = سپنجی = اوامی ) می زیند . ادیان نوری ، این روش زندگی فطری و طبیعی را ازآنها غصب کرده وربوده اند . مسئله جنبش سکولاریته ، تنقیه یا اماله کردن یک فلسفه غربی به مردم نیست . مسئله ، بسیج ساختن فطرت و طبیعت موجود درخود آنهاست . مسئله ، رهانیدن آنها از دوروئی وریائیست که این ادیان به آنها تحمیل کرده اند .
خرداد و مرداد( هاروت وماروت ) ، خدایان زمان بودند . درفرهنگ سیمرغی، همه خدایان ایران ، خدایان زمان هستند . زمان ، مقدس یا سپنتاست، ازاینرو گیتی ، گیتی « سپنجی » خوانده میشد ، چون سپنتائی بود ، و سپنجی ، معنای گذرا را نداشت . خدایان زمان ، از سه بُن جان و زندگی ( سه + پند ) میروئیدند . زمان، نمیگذشت ، بلکه میافزود و میروئید و پیش میرفت . درفرهنگ سیمرغی، خدایان شادی و خوشی و آبادانی نقد ( بهشت درگیتی = نعیم جهان)، خرداد و مرداد بودند . رد پای این اندیشه درشعری ، درکتاب داراب هرمزیار باقی مانده است . با الهیات زرتشتی که دوجهان جسمانی و روحانی ( تنکرد + وخشا ، یا استومند و مینوی ) ساخته شده بود ، و عمل و پاداشش ، ازهم بریده شده بودند ، تصاویر بهشت و دوزخی پیدایش یافته بود . چنین اندیشه ای درفرهنگ سیمرغی نبود . ولی رد پای ِهمان اندیشه ، درعبارات دیگری ، در الهیات زرتشتی نگاه داشته شده است که فلسفه رنخدائی را افشاء میکند . درالهیات زرتشتی میآید که جمشید ، روزخرداد، درماه فروردین ، در دوزخ را می بندد . وقتی جمشید در دوزخ را بست ، پس همه انسانها ، ازآن پس درهمین زندگی ، همیشه دربهشت ودرجشن و درسعادت خواهند بود . برای آنکه بهشت و دوزخی پس ازمرگ باشد ، نیاز به « ایمان به فردا ، نیاز به ایمان به غیب » هست ، چون پاداش عمل که دیگر نقد نیست و نسیه است ، باید فردا و درغیب پرداخته شود . اگر جمشید ، در دوزخ را ببندد ، دیگر خدا ، نمیتواند کسی را به دوزخ بفرستد، و مجبوراست که همه را به بهشت روانه کند. بدینسان نیازی به بهشت در غیب ودرفردا ندارد .
اینست که نخستین انسان درفرهنگ سیمرغی ( جمشید ) ، نیاز به ایمان به فردا و نیازبه ایمان به غیب را از بین میبرد، چون با خرداد ، سعادت و خوشی و جشن را نقد میکند . درواقع ، انسان نباید بگذارد که کسی در گیتی ، دوزخ را بسازد ، و نباید جهان را به بد بسپارد. انسان نباید بگذارد که آموزه هائی پدید آیند که مردم را از دوزخ بترساند . به وحشت انداختن مردم از رفتن به دوزخ ، بنا کردن عمل خوب برپایه ترس ، یک فلسفه ضد انسانی وضد جان و خرد است . دراین شعر میآید که جمشید ،
ازآن پس به فرمان پروردگار ( این روایت زرتشتی است)
چو مردان گزیدش( یکی) سخت کار
سوی چینود شد به امر خدای
در دوزخش بست آن پاک رای
به دروازه ( آن) ، چنان قفل کرد
نه مُرد درشهریاریش مرد
مه فرودین بود ، خورداد روز
که بست آن ره اهرمن کینه توز
زابلیس و دیوان ، چه بربست راه
بیامد به شادی ازآن جایگاه
این اشعار، درست همان روایت داستان جمشید در شاهنامه ، دراصطلاحات زرتشتی است . درشاهنامه دیده میشود که جمشید با « خردش » شهری میسازد که :
1- زرنج و زبدشان نبود آگهی ( خوشزیستی، خرداد )
2- زرامش جهان بُد پرآواز نوش ( خرداد )
3- ندیدند مرگ اندرآن روزگار( امرداد)
این دو ویژگی ، پیکریابی خرداد و امرداد هستند که بقول خوارزمیها « همداد » ، یعنی « همزادند » . خردی که ازآن خرداد و مرداد پیدایش می یابد ، که خرد جمشیدی باشد ، همان خرد بهمنی است . ازاین روهست که باربد ، روزبهمن را ، آئین جمشید = دین جمشید= بینش فطری جمشید میداند . بینش جمشیدی ، پیدایش خرد بهمنی است . واین خرد بهمنی = هومانی ، همان « آسن خرد» است . بهترین گواه برپیوند خرداد و مرداد با خرد بهمنی ، عبارتیست که زرتشت دریسنه ، هات 31 به آن داده است . ترجمه ای که از این عبارت از سرود زرتشت از دیدگاه فرهنگ سمرغی که فرهنگ اصیل ایران باشد ، کرده ام ، دراینجا میآورم :
« مزدا اهوره می بخشد خرداد ومرداد را – از سرشاری خویش ، ازاشه و نیروی خود آفرینی ونای به اش، سرشاری و لبریزی هومن را ، به کسی که از اندیشه و شیدونه ، دوست اوست »
1-ازنیروی خود آفریدن، معنی xva paityat است که معنای « ازخود نواختن » راهم دارد .
2- شیدونه ، معنای خشک وخالی « عمل» را ندارد ، بلکه به معنای « کرداریست که از خود افشانی برمیآید »
مننگهو= هومن یا بهمن
سرو ونگهو = نای به

بخش یکم از گفتار« خرداد ، خوشی و بینش نقد »
پایان یافت


منوچهرجمالی

اصل سکولار، یا « زنخداخرداد»
خدای ِ« رسیدن به آرزو» درگیتی
خد ائی که آرزورادرگیتی نقد میکند


چرا الهیات زرتشتی ، زنخدا « خرداد» را پاکسازی کرد ؟
چرا ، «آرزو» که گوهرخدای ِخرداد بود ، ازخرداد، جداساخته
و تبدیل به « دیو ِاره زور» گردید ؟
خدائی که بخشی ازاو،« دیو»، و بخشی ازاو،« خدا» شد
ازپدیده ِ « دیو- خدائی Daemonische» درفرهنگ ایران
کیکـاوس درشـاهنـامـه ، پیکریـابی « آرزو » اسـت
چرا رسیدن به « آرزو» درالهیات زرتشتی ، محال گردید ؟

پیشگفتار
آیا هیچ قدرتی میتواند انسان را ازتفکّر بازدارد ؟

فرهنگ ایران، انسان را ، کاریزی میدانست که آب= یا رسا= یا «شیرابه همه چیزهادرکیهان » ، از بُن هستی او میجوشد . خودِ واژه« فرهنگ » ، دراصل، به معنای « کاریز» است . به عبارت دقیق تر، « انسان ، فرهنگست » .
موج دریای حقایق که زند بر ُکه ِ قاف
زان زما موج برآورد ، که ما کاریزیم ( مولوی )
شاهان و موبدان و آخوندها و پیامبران، فرهنگ را برای انسانها ، خلق نمیکنند ، بلکه وجود انسان، به خودی خود ، فرهنگست ، و هیچ قدرتی و دینی و مذهبی و ایدئولوژئی ، نمیتواند این فرهنگ یا کاریز را، ازجوشیدن و زهیدن باز دارد . سیمرغ، که فرهنگ، یا « سرچشمه جوشان و زاینده » است ، در بُن هرانسانی هست ، و هیچ قدرتی ، چه دینی چه سیاسی چه اقتصادی ، نمیتواند اورا ازجوشیدن و زائیدن ، منع کند . تنها کاری که این قدرتها میکنند آنست که، « جوشیدن و زائیدن ِ فرهنگ » را از افراد انسانی ، بنام بزرگترین « گناه »، جرم و جنایت میشمارند وکیفر میدهند، و میآزارند ، و این « آزار» را بنام الاهشان ، مقدس میسازند . ولی انسان ، از اینکه جوشش و زایشش ، گناه خوانده میشود ، و به تبعید از بهشت میانجامد ، نمیترسد و « می اندیشد ». خرد ، ازهیچ الهی و ابرقدرتی نمیترسد ونترسیده است . ابلیس ، درفرهنگ ایران ، لعن ابدی الله را می پذیرد ، وهرگز دست از« اندیشیدن » نمیکشد . جوشش آب درکاریز، ازهیچ سدی و سنگی نمیهراسد، یا درآنها ، درز و شکافی ناچیزوناپیدا می یابد ورقصان ازآن میگذرد ، یا به آرامی و با نرمش ، گردِصخره ها و سنگهای خارا می پیچد ومیلغزد و ازآن میگذرد ، یا آنقدر درپس سد انباخته میشود، تا ازسد آسمان خراش ، لبریزگردد . اندیشیدن ، سقفِ آسمان ادیان و ایدئولوژیها و فلسفه هارا ازهم میشکافد ، تا طرحی نو دراندازد . اندیشیدن ، توانائی لبریزشدن ازهرسدّی را دارد . اندیشیدن ، ناگنجا در هرپوستی و در هرزندانی و درهراصطلاحی و درهردینی و درهر ایدئولوژی و درهر مکتب فلسفی هست . ناگنجا بودن ، گوهر ِ خرد انسانیست . جوی روان ناچیزو آرام ِاندیشه ، ناگهان سیل فرو ریزنده اندیشه میشود ، و سدهای با شکوه را ، درآنی ازهم فرو می پاشد .
هیچ کدام از ادیان نوری ، نتوانسته است ، مانع اندیشیدن انسان گردد ، به همین علت دراین ادیان ، همه انسانها ، گناهکارشمرده میشوند ، چون خرد ، با آمدن این ادیان ، ابلیس طاغی و گناهکار میگردد ، و بنام « اعدا عدّو انسان » ملعون و مطرود میگردد ، و در خانه ِالاهشان ، « رجم » میگردد .برغم این اقدامات بیم آور ، اندیشه انسان ، مغز ِهر طاعتی را ، که به ظاهر ، درتسلیم ازقدرت میکند ، تبدیل به گناه میسازد . هرعملی ، پوسته ای از طاعت ، و هسته ای از طغیان خرد میشود . عرفا، بخوبی میدانستند که « منش ِ هر زهدی ، کفر است » . این مائیم که باید شیوه های جوشش خرد را دراین دوره ها ، از درزها و شکافها و روزنه ها ، از فراریزی از واژه ها ، از هنر تاءویلگریها ، ازهنر باطن یابی در زیر ظاهرها ، از کاربرد هر واژه متداولی با دادن معنائی دیگر به آن ، .... بشناسیم . اندیشمندان وعرفا و شعرا ، هزاره ها با کاربرد ِ اصطلاحات مذهبی ، اندیشه های ضد مذهبی و آزادانه خود را، گفته اند . یک اندیشمند ِ بزرگ و توانا ، نه تنها در« حدیث دیگران» ، حدیث خودش را میگوید ، بلکه در « اصطلاحات دیگران » نیز میتواند هم اندیشه های خود را ، وهم اندیشه های ضد همان اصطلاحات را بگوید .
ابلیس ( ابه + لیس ) که همان « شاه پریان ایران» بود ، « آب رقصان » است . با لطافت آب ، رقصان ازصخره ها و سدها میگذرد، و اعتنائی هم به این « منع ها و مانعین » نمیکند . ابلیس ، شاه پریان و کاریز در همه انسانها ، آبیست که دریا های پهناور را هم تنگ می یابد ، و از تنگی دریا ها ، میجوشد و میخروشد ، و آهنگ طغیان خود را به آسمان میرساند . چرا باید ما با جهل و ناتوانی خود ، عطمت و شهامت پیشینیان خود را، درفرهنگی که با خون جگر آبیاری کرده اند ، خواربشماریم و ارج ننهیم ؟
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد
این توهین به ارج والای ِ انسانست که هزاره ها نیندیشیده است . این گرفتن امکان، از تاءسیس آزادی و دموکراسی و حقوق بشر از ملتها ست ، چون دموکراسی و آزادی و حقوق بشر، بر پیش فرض ِ« توانائی انسانها به اندیشیدن » بنا میشوند . فرهنگ ایران ، «بهمن یا هومان » را که « اصل اندیشیدن » باشد ، موجود در بُن هرانسانی میدانست . فرهنگ ایران ، هزاره هاست که با بهمن ، « خرد آفریننده و ساماندهنده » انسان را ، بُن حکومت و نظام و اجتماع و اقتصاد و اخلاق و دین قرار داده است . همه خدایان ایران ، پیدایش همین « خرد ِ به » است که اصل زمان و هستی شمرده میشود . فرهنگ ایران ، با چنین اندیشه بزرگی ، تفکر را ،اصل جهان آفرین و اجتماع آفرین و نظام آفرین کرده است ، که درهرفرد انسانی ، مستقیما موجود میداند . موبدان زرتشتی کوشیدند ، این اندیشه بزرگ را بکوبند، تا « حق به سرکشی و طغیان » را ازجامعه بگیرند ، ولی خرّمدینان و مغان و مجوسان، که همان پیروان سیمرغ ( مگا ) بودند( و هیچ ربطی به زرتشتیان ندارند ) و مزدکیان وجوانمردان و ..... درپایان عرفا، توانستند این فرهنگ را درشکلهای گوناگون، پاسداری کنند . در این جُستار، به « نیروی آرزو کردن درفطرت انسان » که سرچشمه مقاومت دربرابر همه قدرتها ، و اصل آفریننده بهشتِ نقد درگیتی با خرد انسانیست ، پرداخته میشود . برماست که پیام بزرگ ومردمی فرهنگ ایران را به همه بشریت برسانیم، و نشان بدهیم که فرهنگ ایران، میتواند نارسائیهای اندیشه های غرب وشرق را که اکنون دچار بن بست شده است ، بزداید ، و در ساختن جهانی برپایه « خردی که گوهرش ضد قهرو ضد ترس » است، یاری بدهد . فرهنگ ایران ، برای « آرایش جهان وجان= زندگی » برپایه « خـردِ ضـدقـهـروضـدِ تـرس» پیدایش یافته است . فرهنگ ایران ، پیام جهانی دارد .

« خرداد یا هاروت » ، اصل آرزو در انسان
خرداد ، یا« رسا » ، شیرهِ کیهان وزمانست
که ازکاریزوجودما ، فرامیجوشد

بیهقی ، درتاریخش ، انسان را مرکب از سه قوه میداند: 1- خرد 2- آرزو 3- خشم . این اندیشه ، برغم اندک تغییری که در درازای زمان یافته ، از فرهنگ اصیل ایران ، سرچشمه گرفته است. درفرهنگ ایران، « آرزوکردن » ، از بخشهای گوهری یا فطری وطبیعی انسان شمرده میشده است .انسان ، وجودیست که تا آرزو نکند، انسان نیست . بهشت ، آرزوی انسان است ، و تا آنرا درگیتی ، آرزو نکند، و در گیتی آن آرزو را نقد نکند ، و درب دوزخ را هم درآخرت ، و هم درهمین گیتی، نبندد ، انسان نیست . رسیدن به « حقیقت در بینش » ، آرزوی انسانست ، و تا « همپرس خدا » نشده است ، این آرزو ، اورا رها نخواهد ساخت . انسان ، دانه ایست که از« خوشه خدا » ، فرو افشانده شده است ، و آنچه دراو ازنو، بسوی « خوشه شدن= خداشدن » میگراید ، « آرزو» نامیده میشود . خدا شدن ، آرزوی بنیادی وفطری هرانسانیست . کسانیکه خدا را انکارمیکنند، ودم زدن ازخدا را « خرافه و غیر علمی » میخوانند ، منکر اصالت انسان میشوند . بُن انسان ، بسوی خدا شدن ، میگراید ، ونام این گرایش ، « آرزو» هست . من برای آن میاندیشم ، که به آرزوهای انسانی ِ خود ، واقعیت بدهم . ِالاهان نوری بودند که، رسیدن به آرزوها را « محال ساختند » ، و تنها آرزوی انسان را ، نداشتن آرزو کردند . با حذف آرزو از فطرت انسان ، اصالت را از انسان گرفتند .آرزو کردن انسان و گرایش برسیدن به آن ، همه « قدرتهائی را که برپایه واقعیت بناشده اند » ، متزلزل میسازد .آرزو، بسوی واقعیت یافتن میگراید ، و ازاین رو ، از بزرگترین و سخت ترین قدرتها، که خود را تنها واقعیت میشمارند ، نمیهراسد . انسان ، آنچه در واقعیت ، نمی پسندد ، آرزو میکند و تلاش برای رسیدن به آن آرزو ، « حقانیت را از واقعیت میگیرد » . اینست که همه قدرتها ، برضد آرزوکردن مردمان هستند .
بیهقی ، معنای اصلی « آرزو » را در تاریخ خود، نگاهداشته است که ما امروزه فراموش کرده ایم . در صفحه 122 تاریخ بیهقی ( تصحیح علی اکبر فیاض ) میآیدکه خدا «... اگر آرزو نیافریدی ، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که دراو بقای نسل است نگرایستی ، ومردم نماندی و جهان ویران گشتی..... » . آرزو ، نیروی ِ گرائیدن ِ انسان به سوی خورش( مزیدن ) وبه سوی جفت( بوسیدن) میباشد . البته آرزو ، افزونتر ازاین دو ویژگی بوده است . درفرهنگ ایران ، تن وخرد ، یا «خوشی تن» و « بینش به حقیقت» ، جسم و روح ( آرمئتی = زمین ، سیمرغ = آسمان )ازهم، بریدنی و جدا کردنی نیستند . آرمئتی (= ارمائیل ) که زمین است ، و سیمرغ (= کرمائیل ) که آسمانست ، باهم ، یک تخمند . در تن انسان که زهدانست و آرمئیتی است ، تخم یا گوهر سیمرغ یا آسمان= مرغ چهارپر، نهاده شده است . آسمان، تخمی درزهدان زمین است . انسان در خوشی تن، به بینش میرسد ، و در بینش ، به خوشی تن، میرسد . این همروشی و همبودی ، در الهیات زرتشتی و ادیان و فلسفه های نوری ، ازبین برده میشوند . درفرهنگ سیمرغی ، آرزوی خورش وآرزوی جفت کردن ، با آرزوی بینش و سعادت کردن، آمیخته و ازهم جدا ناپذیراست . « مزیدن و بوسیدن= همبوسی » ، بُن آمیزش با شیرابه و شیره گیتی است. اینست که مزیدن ( ذوق) و وصال ، بُن همه مهرهاست. درُسغدی به ازدواج ، پیوند خدائی baganyshp و به جشن عروسیbagan-pish-kete گفته میشد .به شوهروبه داماد، پسرخدایان bagan-pishe ، بغان پیشbaganpish گفته میشود.درهنگام وصال، زن ومرد، اینهمانی با خدایان می یابند، و همان خوشی خدایان را ازوصال دارند . هنوز دربرخی از نقاط ایران ، به عروس « بیو» ویا « سنه » گفته میشود . بیو همان « وایو» = باد=خدای عشق وجانست ، و «سنه » ، همان صنم و سین ویا سیمرغ است . البته این اصطلاحات ، مانند امروزه ، معنای تشبیهی نداشتند . پیوند زن ومرد، جشن وصال خدایان باهم بود . سعادت خدائی درجفت یابی ، نقد میشد. خوشی و بینش ، وقتی درانسان ، واقعیت می یافت ، که انسان ، گوهرخدائی بیابد .

پدیده ِ « دیو – خدائی »

خوشی ، نقد بینش است ، و بینش ، نقد خوشی است . اینست که موبدان زرتشتی مجبور بودند از هرخدائی در فرهنگ زنخدائی ،« یک خدا » و « یک دیو» درالهیات زرتشتی بسازند . به عبارت دیگر، نیمه ای از وجود خدایان ، ازآنها پاره ساخته میشد ، و تبدیل به« دیو زشت و پلشت» میگردید. اینست که خدایان نخستین، دراثر این آمیختگی دو رویه باهم ، با خدایان درالهیات زرتشتی، که یکرویه و روشن و پاک ساخته شده اند، دیو- خدائی(هم خدا وهم دیو، دیو- خدائی ) هستند . این ویژگی « دیو- خدائی » را درآلمانی Daemonisch میگویند. دراین دوره ، دیو، هنوز خداست ، وخدا ، هنوز، دیو است . ما دیوان را با کاربرد ، سنجه های اخلاقی که بعد آمد ، « دیو» مینامیم ، و از وجود آنها ، آنچه هم از دید اخلاقی ما خوبست ، یا نادیده میگیریم ، یا ازآنها ، حذف میکنیم . ولی آنها ، سنجه اخلاقی ویژه خود را داشته اند . اندیشه ها و کارهای آنها ، دیو خدائیست، و باید آن اندیشه ها و کارها را ازسر ، با سنجه های اخلاقی خود آنها سنجید ، تا آنهارا شناخت . آنچه در این دوره « خوب» است ، در جهان بینی یا دین نورسیده ،بخشی ازآن خوب ، و بخشی دیگر ازآن ، بد شده است . بهترین نمونه اش ، « انگره مینو» یا اهریمن است که در فرهنگ زنخدائی، همان « بـهـرام » میباشد ، و درسانسکریت بخوبی دیده میشود که « انگره » ، همان بهرام است . ولی در زمان زرتشت ، بخشی ازآن ، که « کامبردن از خونریزی و نخونخواری » شده بود، واین بخش برای زرتشت ارزش منفی اخلاقی داشت و به حق ، منفور او بود ، همان بخشی است که بنام اهریمن ( درالهیات زرتشتی ) و« مرّیخ » ویا « خدای جنگ مارس »، ویا « جبرئیل » درتورات و قرآن ، ویاضحاک ( میتراس ) درشاهنامه ، نامیده شده است ، و بخشی ازآن، همان بهرام مانده است، که درچهره های سام و زال و رستم ، پهلوانان شاهنامه شده اند . درهمان تعریف بیهقی از« خشم » ، دیده میشودکه خشم ، یک رویه مثبت ونیک ، و یک رویه منفی و بد دارد. ما امروزه ، این دو رویه را بوسیله وضع ِ « دو مفهوم جداگانه » ازهم جدا ، و مشخص میسازیم . در آن روزگار، با دوتصویر« یک خدا» و«یک دیو » ، ازهم جدا و مشخص میساختند . در تصاویر، اندیشیدن هم ، اندیشیدن است . اندیشیدن ، در مفاهیم و با فلسفه ، آغاز نشده است . شعرای بزرگ ما ، چون حافظ و عطارو مولوی... درتصاویر، اندیشیده اند .اشعارشان ، لبریز از اندیشه هاست . آنها را تنها جزو شعرا شمردن ، بسیاری را در شناخت آنها گمراه میکند . آنها در تصاویر شاعرانه خود ، تاریخ تفکر آزاد مارا نوشته اند . اندیشه های آنها ، دراثر همین شعردانستن آنها ، در زیر شمشیر برّای شریعت درامان مانده اند .اندیشیدن، در تصاویرخدایان و با اسطوره ها آغازشد. کسانیکه ، دراساطیر و خدایان ، فقط خرافه و افسانه می یابند ، و به آن پشت میکنند ، هنوز « تجربه ای ژرف از اندیشیدن » ندارند . بُن پیدایش اندیشه ، اسطوره (= بُنداده ) است . برای درک تصاویر اسطوره ای و تجربه انسان ازپدیده خدا ، باید با پدیده « دیو- خدائی » ، آشنا شد . « اندیشیدن درتصاویر»، چنانچه پنداشته میشود، کارکودکانه وبدوی و « تته پته کردن » نیست ، بلکه بسیار پیچیده تر و لطیف ترو غنی تر از « اندیشیدن در مفاهیم » است که خویشکاری فلسفه شده است .
در زنخدائی ، « رزمان - پرهیز» ، که « جنگ برای دفاع ازجان بطورکلی » است » کارنیکیست ، ولی « جنگ برای جهانگیری و غارت وغنیمت گیری و انفال وتحمیل مذهب وفکرخود ، نکوهیده وزشت وستمگری است. این بود که « بهرام = انگره مینو» ، میتوانست دوچهره گوناگون به خود بگیرد. جنگیدن ، میتوانست درظاهر، بنام دفاع ازجانها ویا چیره ساختن ارزش خوبی درجهان بشود ، ولی درباطن ، به مقصد غارت و چپاول و جهانگیری باشد. این بود که زرتشت ، با همین دوچهرگی ( دیو- خدائی ) انگره روبرو بود .
همچنین کیکاوس در شاهنامه ، تنها با چنین مقوله ای ( دِمونیش= دیو- خدائی ) فهمیده میشود . خدایان دراین دوره ، هم دیو، به معنای الهیات زرتشتی اند، وهم دیو، به معنای خدا ، که در فرانسوی( dieu) و درانگلیسی (deity,divine) باشد ، بوده اند ، آنهارا باید با سنجه اخلاقی خودشان فهمید ، نه با سنجه اخلاقی زرتشتییان، یا با سنجه اخلاقی اسلام و مسیحیت. در ادیان نوری ، یهوه و پدرآسمانی والله ، قادرند که هم کارشرّ و هم کارخیر بکنند، ولی آنها ازآنچه خیر و ازآنچه شرّ است ، آگاهند ، فقط شرّ را به هدف رسیدن به خیر میکنند ، واین را « حکمت » مینامند . ولی این معیار متمایز ساختن خوبی از بدی در اسطوره ها ، و « بریدن کامل آنها ازهمدیگر» ناشناخته بوده است . افزوده براین ، آنچه درادیان نوری ، معیاراخلاقی بسیار روشنی ، خوبی را از بدی میبرد ، در فرهنگ سیمرغی ، این حدفاصل میان خوبی وبدی ، مانند دورنگ همسایه در رنگین کمانند که باهم آمیخته اند و آنهارا نمیتوان ازهم برید .درست اعمالی که دراین « مرزها» انجام میشود ، برای یکی ، باید بریدگی را نشان بدهد ، و برای دیگری ، باید پیوست را نشان بدهد . چنانچه خود واژه « مرز» ، برای یکی « حدفاصل» است ، وبرای دیگری « جای اتصال و همآغوشی » است . «مرزیدن » ، درفرهنگ ایران، به معنای « مباشرت و مجامعت » است ، نه حد فاصل . شاخصه ِ خرداد نیز، همین ویژگی ِ« دمونیش= دمونیکال= دیو- خدائی » است . او، هم خدای آرزوی ِخوشیها ی جسمانی ( خورشهای خوشمزه و همآغوشی با جفت )، و هم خدای آرزوی خوشیهای روانی و بینشی و ضمیری وآسمانی باهم است .درفرهنگ سیمرغی ، بینش ، همیشه به شکل « فراز بالیدن و پرواز و معراج ازتن انسان » ، تجربه میشد . تخم انسان ، در نوشیدن شیرابه گیتی ، میبالید و خوشه گونه ، یعنی مرغی میشد که به آسمان پرواز میکرد ، و این « بینش بالیده و بال درآورده ازاو» بود. این همان یک نیروی آرزوست که ازسوئی همآغوشی با جفت میجوید ، وازسوی دیگر همبستگی و دوستی با مردمان وبا خدایان وبا دانش میجوید . این دوویژگی جداناپذیرازهم و آمیخته باهم در فرهنگ سیمرغی ، در الهیات زرتشتی، ازهم جداوبریده ساخته شده اند، و یکی ، زشت و نکوهیده ، و دیگری ، زیبا و ستوده ساخته شده اند .
اینست که درفرهنگ سیمرغی ، چون « بُن آرزو » ، آرزوی خوراک( مزیدن و نوشیدن) و ُجفت( بوسیدن وهمبوسی) است ، ورسیدنی ونقد شدنی است ، میتوان به همه آرزوها ، رسید، و آنهارا نقد کرد .آرزوهای روحانی ، فرازبالیدن آرزوهای جسمانیست . چنانکه برای آنها ، کوه از زمین ، و آسمان ازکوه میروئید . دراینجا ، دو پدیده مجزا ازهم « شهوت جسمانی وجنسی» و« محبت روحانی و آسمانی » وجود ندارد . اینها باهم آمیخته اند، و به هم، تحول می یابند .
درحالیکه ، در ادیان نوری و الهیات زرتشتی ، رسیدن به آرزوها ، محال میشود . ازاین رو ، آرزو بطورکلی ، زشت و نکوهیده میشود . حتا آرزوی رسیدن به خوشی تن نیز، غیرقابل تحقق باقی میماند . انسان ، برغم آنکه بسیار نزدیک به خوشیهای جسمانی ( تنکردی ) هم باشد ، این نزدیکی ، بیشتر بر تشنگی او میافزاید، ولی هیچگاه به خوشی نمیرسد ، و ازخوشی وصال ، نیرو نمی یابد . هیچ نقدی ، نقد نیست . هرچه هم خوشی ، نزدیک باشد ، نارسیدنی است . سعادت نقد و بینش حقیقت نقد ، فقط یک « فریب و خیال » است . دراینجا ، «شهوت جسمانی » و «محبت روحانی و آسمانی » ، دو پدیده جدا وبریده ازهمند ، که یکی نکوهیده وخوارشمرده میشود ، و دیگر، ستوده و بزرگ داشته میشود . اینست که با این بخش خرداد که آرزو باشد ، درالهیات زرتشتی ، بسختی پیکارمیشود ، و همان هاروتی میشود که درچاه بابل آویزان میگردد، وهیچگاه لبش به آب نمیرسد ، با آنکه لبش، به آب نزدیکست ، و چشمش همیشه آن آبرا می بیند .
درکتاب ابوریحان بیرونی می یابیم که خرداد ، خدای « امید » است، که جانشین همان واژه« آرزو » شده است . خرداد ، اصل و سرچشمه آرزومندیست . درسانسکریت دیده میشود که همان « رس = رسا » که هویت خرداد را مشخص میسازد ، هم به معنای شیرابه و جوهرهرچیزیست، و هم به معنای آرزو + و شوق به لمس کردن وبسودن + و درک کردن و احساس کردن است . درسغدی ،« ِرز» یا « رَز» که همان « رس» است ،به معنای « آرزو» است . اینها ویژگیهای جدا ازهم خرداد نیست ، بلکه درخرداد ، آرزوی بسودن و مزیدن و لمس کردن جوهرچیزها ورسیدن به آنها و تخمیرشدن ازآنهاست . هنوز نیز واژه « رساندن » درفارسی ، به معنای « چیزی را به چیزی متصل کردن » ،« پیوستن و الحاق کردن » است . ما خوبی را به دیگری میرسانیم ، ما محبت را به دیگری میرسانیم . آب به آب ، رسانیدن ، پیوستن آب به آب است . خرداد ، خدا و اصل « آبهای روان » است . خرداد ، با سیلان و جریان و حرکت و جنبش آبگونه ها و شیرابه ها و جوهرجانها کار دارد .
رسانده ، به معنای « متصل شده + الحاق شده + اتصال داده شده» است . رساننده ، متصل کننده است ، کسی است که چیزی یا کسی را به کسی یا چیزی دیگر، میرساند و متصل میکند . « رسا » به معنای « واصل » است . خرداد، تنها اصل آرزو وامید نیست ، بکه اصل رساننده آرزو کننده به آرزویش و امیدش هست . خرداد ، هم شیرابه و کُنه چیزهاست ، هم آرزوی رسیدن به آن شیرابه و جوهر چیزهاست و هم نیروئیست که انسان را به آن شیرابه وجوهر و جان و اشه میرساند و متصل میکند .
به همین علت بُن آرزو ، مزیدن خورش و « آش = اشه » و همآغوشی و همبوسی با جفت و وصل با یار است . همبوسی ، درپهلوی ، به معنای حامله شدن و « تکوّن یافتن » است . بسودن و بوسیدن ، تنها لمس و تماس ظاهری و سطحی نیست ، بلکه با « آفرینندگی بطورکلی » سروکار دارد . اهریمن با بوسیدن کتف ضحاک، ناگهان ، تحول درکل وجود ضحاک میدهد . مزیدن و بسودن ، به شکل بُن و تخم احساس و درک و بینش، فهمیده میشود که ازآن ، کل ادراک و بینش و خوشی میروید . دراینجا درست ، آنچه سپس بنام شهوت جسمانی فانی و گذرا ، خوارو زشت و ناچیز شمرده میشود ، بُن بینش ومعراج بینشی و محبت شمرده میشود . ازاین رو هست که اصطلاح « َعشق » که از ریشه « اشک = اشق = اشه » ساخته شده است ، هنوز معنای اصلی را نگاه داشته است و درآن ، عشق جسمانی ، ازعشق روحانی و آسمانی ازهم جدا نیستند ، بلکه بهم پیوسته اند و بُن همدیگرند . آنچه ویژگی بنیادی خرداد است اینست که او « شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که انسان را بدان میرساند » .
باید در پیش چشم داشت که خرداد ( روزششم ) و آرمئیتی ( روز پنجم ) و شهریور ( حکومت یا حاکم برگزیده ازخرد انسانی = روز چهارم ) جزو هفت بخش « بُن خدا » هستند . خدا که فرّخ یا خرّم یا اهورامزدا یا سیمرغ باشد ، ازآمیختن این بخشها باهم، میروید و میگسترد . خرداد ، جزو « بُن خدا » است .
به عبارت دیگر، رسیدن انسان به آرزوهایش ، یک اصل خدائی است . نقد بودن ، ویژگی خدائیست . در مزیدن شیرابه و خورش و افشره نی ( رسا ) و همآغوشی با جفت ، انسان با گوهر وکُنه گیتی اتصال پیدا میکند . انسان در نوشیدن باده و شیرابه ها، یا بسودن جفت خود ، از مرز جسمانیات و دنیای فانی که ادیان نوری در بریدن هستی به دو پاره جدا ازهم ، ساخته اند ، میگذرد . باده ، خود خرداد ، خود سیمرغ، مانند سایر افشره ها و شیرابه ها ، خود خدا است . اینست که درنوشیدن باده ، خدا را میمزد و مینوشد و بخدا بطورنقد میرسد . نوشین باده ، نام رام و آرمئتی است ، چون نام لحن باربد برای روز بیست و هشتم که هم رام جید و هم آرمئیتی است ، باده نوشین است . ازاین رو مست شدن وسرخوش شدن ، روند پیدایش گوهر خدائی درانسانست . انسان درنوشیدن باده ، دست افشان ، یعنی جوانمرد میشود و خوی خدائیش پدیدار میگردد .

چرا سکولاریته غرب ، جنبشی نابسا وسست هست ؟

امروزه ، پس از بریدگی جسمانیات از روحانیات ، یا تن ازروح ،درسکولاریته ، به جسم و تن ، اهمیت فوق العاده داده میشود . دین اسلام ، روح را « ِمن امرِ َربّی » میدانست، و خدا وروشنی، ازآسمان میآمد، و جسم و تن ، فانی و گذرا وکم ارزش از زمین خاکی بود . سکولاریته ، درست اینگونه ارزشگذاری را وارونه کرد . درسکولاریته ، آسمان و روح و فراز، بی ارزش شد ، و زمین و تن و شهوت وپرداختن به خورد و خوراک ، مقدس وتنها چیزواقعی وحقیقی و « آسمانی شد » ، و آسمان و روح و فراز ، پوچ و خرافه و افسانه گردید . درواقع ، سکولاریته درغرب ، یک واکنش ، در برابر « ارزشیابی دو پاره بریده ازهم مسیحیت » بود . ارزشی که دیروز به « روح و آسمان » داده میشد ، ازآن گرفت و به « جسم و تن وزمین » داد ، و ارزشی که دیروز به «جسم » داده میشد ، ازجسم گرفت، و به «روح » داد . درست ، همان پارگی را ازنو نگاه داشت . اینست که سکولاریته در غرب ، ازسر، دچار وارونه همان آفتی شده است که درمسیحیت ، داشت . آفت وارونه ، جانشین آفت پیشین شد .این نجات از آفت نیست ، بلکه این آفتیست ، وارونه آفت پیشین . مسئله ، مسئله متصل کردن آسمان و زمین ، فراز و فرود ، تاریکی و روشنائی، جسم و روح ،خوشی و بینش ، باهمست. اینست که سکولاریته امروزه ، ازسر، دچار بازگشت ادیان نوری میگردد . درواقع ، یک حرکت نوسانی در درازای تاریخ ایجاد میگردد ، نه رهائی ازاین نوسان درتاریخ .
پس خرداد، که پیکریابی روانی و جنبش ( آب روان = جویبار، رود... ) است ، شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که میتواند به آن برسد ، چنانچه باران از ابر( اهوره = آوره = خور ) میبارد، وجوی و رود روان میشود و بدریا ( سیمرغ ) میرسد . سغدیها ، به هرمزد ، خورمزت میگویند . چون پیشوند « اهوره مزدا » ، اهوره ، همان « خور» است . خور ، درکردی هم به معنای «خونابه » است، که در پهلوی « آوخون » باشد که « ماده اصلی » است که همه جهان ازآن ساخته شده است ( هیولی). همچنین « خور» درکردی به درخت سپیدار یا « سپنتا + دار= درخت سپنتا » گفته میشود . خوب دیده میشود که خور، همان « سپنتا یا سه بُن جهان » است، که همه جهان و زمان ، ازآن پیدایش می یابد . ازسوئی « خرم » درکردی ، به معنای « رگبار باران » است . اینست که « خور داد = خرداد » ، به معنای « زاده شده یا تکون یافته از« آوخون = اهوره = ابرسیاه = سیمرغ = سپنتا » است ، که همان « رسا و رس » باشد . این آب یا شیره که درهمهِ هست ها روانست ، ازبُنی فرومیریزد که باز به آن کشیده میشود . این کشش و گرایش نهفته ، همان آرزو است . درجوهرجهان ، گرایشی بسوی رسیدن به اصل و بُنش هست که آرزو نامیده میشود . « آرزو » ، در واقع همان واژه « erezuraاره + زور zura+ ere» اوستائیست . پسوند « زور» معنای منفی وزشت امروزه را نداشته است، بلکه به معنای نیرو وقوت و توانائی است . پیشوند « ِا ره » همان « هیرو ایر » درکردیست، که هم به معنای 1- سه است و هم به معنای 2- جستجو و کاوش . ایر و « اره ، همان سپنتا ، یا سه اصلیست که بُن زمان و زندگی است ( انگره مینو= بهرام + سپنتامینو + وهو مینو ). پس آرزو یا اره زور ، به معنای « نیروی برآمده از بُن زمان و زندگی » است . آرزو ، نیروئیست که مستقیم و بلاواسطه از اصل آفریننده کیهان ، در بُن هرانسانی هست . دربُن هرانسانی ، آرزو، یا نیروو توانائی رسیدن به خوشی زمینی ( سعادت ) و بینش آسمانی هست . بُن این شوق ِگوهری ، همان تشنگی وهمان جفت جوئی است .زرتشت در سرودهایش گاتا ، ازنو ، خرداد و امرداد را پذیرفته بود . این بود که الهیات زرتشتی ، نمیتوانست مانند اسلام ، خرداد و امرداد را که همان هاروت و ماروتند ، طرد و تبعید کند . این راه به الهیات زرتشتی ، بسته شده بود . تنها امکانی که برای موبدان باقی میماند ، این بود که بخشی از ویژگیهای گوهری خرداد را از او حذف کرده ، و وازآن ، دیوی بسازند . این بود که « اره زور یا آرزو » ، دیوشد . و چون خرداد ، با بُن انسان کار داشت ، میبایستی ازبُن انسان ، ریشه کن شود . اینست که « آدم زرتشتی » ، یا نخستین انسان درالهیات زرتشتی که کیومرث باشد ، درهمان روز خرداد درماه فروردین ، یعنی در نوروز بزرگ ، دیو اره زور، یا – آرزو – را بدست خودش می ُکشد .
وارونه او، جمشید که نخستین آدم فرهنگ زنخدائیست ، درست درهمین روز ، درب دوزخ را می بندد ، و خرداد را ، که بهشت و آبادانی باشد درگیتی ، واقعیت می بخشد . بهشت را برای همه مردم در گیتی ، نقد میکند . کیومرث یا بُن انسانها درالهیات زرتشتی ، در همان روز خرداد ، خرداد را در بُن همه انسانها ، ریشه کن میکند . در روزیکه ، اصل آرزو در بُن خدا و بُن گیتی نهاده میشود ، کیومرث بدست خودش ، اورا بنام دیو ، بنام آنچه زشت و پلشت و تباهی و نکوهیده است ، میکشد .
به عبارت دیگر، خرداد ، درالهیات زرتشتی ، پاکسازی میشود . انسان ، هنگامی میتواند طبق خواست اهورامزدا زندگی کند که بی آرزو باشد . تا پیدایش تصویر ِ کیومرث ، آرزو ، دیو نشده بود ، و جواز ُکشتن او صادرنشده بود، و نخستین انسان ، حق َکشتن اورا نیافته بود ، آرزو ، گرایشی بنیادی درانسان بسوی بُن ( رسیدن به وصال سیمرغ ، به معراج بینش و خوشی و سعادت ) بود . آرزو ، رسیدنی بود . انسان ، موجودی آرزومند بود . آرزو ، اصل جنبش دراوبسوی حقیقت و سعادت بود .

کاوس ، اصل آفریننده آرزو

ما ازنام دستان یا لحن و آهنگی که باربد برای روز خرداد ساخته ، در می یابیم که کیکاوس درشاهنامه ، پیکریابی همین اصل آرزو، یا زنخدا خرداد برای ایرانیان بوده است . باربد ، دستانی را که برای زنخدا خرداد ساخته ، « حقه کاوس » مینامد . کاوس دراوستا کاوه- اوسان kava-usan نامیده میشود . کاوه اوسان، به معنای « سرچشمه یا اصل آفریننده آرزوها » است . واژه « بیوسیدن» ، ازهمین ریشه « اوس » هست . « حقه » ، معرب همان « هوک » میباشد که درکردی دومعنای خود را نگاهداشته است . حقه = هوک ، دارای معانی 1- تخم 2- آرزو است . حقه بازی ، تنها به معنای « بازی با گویها » نیست ، بلکه به معنای « بازی با آرزوها » نیزهست . فریب دادن ، همان بازی کردن با آرزوهای مردم است . آرزوی رسیدن به خوشی و بینش نقد را با ایمان ، تبدیل به « بهشت نسیه و سعادت فراسوی زمان » میکنند و این بزرگترین فریبها و « حقه بازیها » است .
کاوس ، در ُبنداده های ایران ، دراصل ،« پهلوان آرزومندی » بوده است . او مرد آرزو بوده است . ولی همه داستانهای او، زیر نفوذ الهیات زرتشتی در دوره ساسانیان ، دستکاری و مسخ و تحریف شده اند، و این داستانهای دستکاری شده ، بدست فردوسی رسیده که درشاهنامه آنهارا باز سروده است . بررسی دراین داستانها ، و بازسازی داستانهای نخستین ، روشنی به پدیده « آرزو» می تاباند .
سه داستانی که درشاهنامه از کاوس میآید ، با کارهای پهلوانی و رزمی آمیخته شده اند . درداستان ِ جنگ با هاماوران، اصل مسئله ، آرزوی جفت یابی است که داستان « سودابه »میباشد . در داستان یکم ، با انگیخته شدن ازآهنگ وسرود خوشنواز مازندرانی ، آرزوی محال جهانگیری دراو برمیخیزد . او به اندیشه فتح مازندران میافتد که هیچ یک ازشاهان دست به چنین کارخطرناکی نزده بوده اند . ولی برغم ظاهر حماسی داستان ، مسئله اصلی ماجرای مازندران ، رسیدن به بینش متعالی است . مسئله ، دست یابی به « چشم خورشید گونه » است که همان « جام گیتی نما » باشد . رستم که همان چهره ِ بهرام است ، با گذر از هفت وادی ، این توتیای معرفت را می یابد ، و کاوس و همه سپاه ایران ، دارای « جام جهان بین » یا « چشم خورشید گونه » میشوند . در داستان سوم ، اهریمن با دسته گلی بویا ، کاوس را گمراه میکند ، که بسراغ کشف راز آسمان و بینش خدائی برود . آرزوی دست یابی به بینش آسمانی ، که البته بینشی جز همان چشم خورشید گونه نیست ، دراین داستان ، آرزوئی محال شده است، ولی کاوس درست در پی رسیدن به این آرزوی محال ( از دید موبدان زرتشتی ) است . بخوبی دراین داستانها دیده میشود که مسئله بنیادی ، برغم همه دستکاریها ، « آرزوی جفت یابی » و « آرزوی رسیدن به بینش متعالی» ، یا « همپرسی با خدایان » است . این ها آرزوهای نقد شدنی درفرهنگ سیمرغی بودند . در الهیات زرتشتی ، همپرسی با خدا ، تحریم میشود . مرغ چهارپر، که گوهر درون هرانسانیست ، انکار میگردد، تا این بینش ، فقط ویژه زرتشت گردد. ولی فراموش ساخته میشود که در داستان هفتخوان ، رستم ( بهرام ) درست امکان دستیابی به « چشم خورشیدگونه ، یا جام جهان بین » را می یابد ، و شاه و سپاه را مستقیما دارنده چنین بینشی میکند . رستم خون جگر دیو سپید ( جگر= بهمن = خرد سامانده و بزم آور ) را در چشمهای کاوس و سپاهیان میچکاند، و آنها ، خود ، مستقیما دارای « خرد بهمنی یا بینش مردمی و سامانده » میگردند . البته چنین اندیشه ای نیز برضد تئوری « حکومت و دین » موبدان زرتشتی ست .
چون وقتی شاه و سپاه ، مستقیما دارای چشم خورشید گونه، یا جام جهان بین شدند ، دیگر نیاز به موبدان ندارند . موبدان، کوشیده اند که دراین داستانها ، کاوسی را که « پهلوان آرزو»است ، تا میتوانند در آرزوهایش، ناکام بکنند . کاوس ، پهلوان ِ ُخردادیست . ازاین رو دراوستا، کاوس ، جزو « جاودانان» هست . با بوالهوسیهائی که از کاوس درشاهنامه بیادگارمانده است ، کسی نمیتواند باورکند که او از جاودانان شمرده شده است . خرداد و مرداد ، یا خوشی و دیر زیستی ، درفرهنگ ایران ، ازهم، غیرقابل انفکاکند .خوشی، جاودانیست . پس کاوسی که گوهر خردادی دارد، باید امردادی هم باشد .از همین تناقض ، آشکار میشود که داستانهای کاوس، به گونه ای دیگر بوده اند .
داستانهای کاوس ، داستانهای آرزومندی او ، و جستجو و تلاش او برای رسیدن به آرزوهایش برغم مشکلات و دشواریها ، و پیروزی نهائیش در نقد کردن آن آرزوها بوده است . ولی همین داستانها ، درشاهنامه باهمین تحریفاتش برای ما غنیمت است ، چون شیوه ضدیت با خرداد، وضدیت با آرزومندی انسان را درالهیات زرتشتی بیان میکند . ضدیت با آرزو ، و دیو « اره زور» ، گستره ِ ضدیت موبدان را با آرزوها ی مردمان در اجتماع و اقتصاد و حکومت در درازای تاریخ در دوره ساسانیان نشان میدهد . آثار این ضدیت موبدان با آرزو ، پس از گذشت سده ها ، در اندیشه ها و روانها ی مردمان، تا کنون باقیمانده است ، و هنوز نیز ، رسیدن به آرزو ، محال شمرده میشود ، و آرزوکردن برجوانان ، عیب دانسته نمیشود . هیچکسی به آرزوهائی که درجوانی میکند ، نمیرسد . ولی این نیروی جوانی و نوآوری جوانیست که هر آرزوئی را رسیدنی میسازد . در فرهنگ سیمرغی ، آرزو ، گرایش فطری انسان برای رسیدن به سعادت ومعرفت حقیقت است که رسیدنی و نقد شدنیست . « محال ساختن رسیدن به آرزو » ، پوچ وخوارساختن نیروی چالشگرانسان برای رسیدن به هدفهای رسیدنی خود در گیتی ، و زنجیری ساختن نیروی خرد برای ساختن بهشت جمشیدی درگیتی است . انسان ، وجودی آرزومند است ، چون آرزو، ازهمه سدهای بزرگ میگذرد، و به مقصدش درهمین گیتی میرسد .

خردِ شاد و خندان
یا « پیوستگی معرفت با سعادت »
برای بهزیستی مردمان درگیتی اندیشیدن

درفرهنگ ایران، « بینش» و « خوشی وشادی» ازهم جدا ناپذیرند. با همان مزیدن باده، یا شیرابه ، شناخت، پیدایش می یابد . با نوشیدن باده یا نوشابه ازجام جم ( جام ، همان بهمن، یا مانمن = مینوی مینواست ) انسان سرخوش میشود، و میشکوفد و ازهم گشوده و روشن میشود . بینش و روشنی وخوشی، باهمند . به همین علت، تصویر « جام جم »، درادبیات ایران باقی ماند ، چون پیکر یابی اندیشه « خرد خندان» میباشد . بهمن، که خرد بنیادی انسانیست ، « بزمونه » ، هم « اصل بزم» و هم « اصل زادن » است . بهمن ، با بینش و اندیشه زایشی ازبُن خود انسان، کاردارد . بهمن ، که خرد سامانده ، خرد حکومت آفرین و قانون آفرین است ، خرد شادی آور وضد قهروضد خشونت وضد تهدید وضد ارهاب و انذاراست . بهمن ، خردیست که قهرو خشونت و تهدید و ارهاب و انذار را، برای حل مسائل اجتماعی و سیاسی ( جهان آرائی ) واقتصادی بکار نمی برد . بهمن ، خرد شاد و خرد بزم آفرین است . درسامان دادن اجتماع ، شادی و بزم وخوشی نقد، میآفریند . اینست که درفرهنگ ایران ، « بینش نقد » ، با « خوشی و شادی نقد » ، بهم پیوسته اند . انسان ، تخمیست که وقتی ازافشره و شیرابه ( اسانس ) جهان ( خرداد = رسا ) بگذرد ، سبزمیشود ، و پیدایش وجود او ، همان شادی و جشن است . شکوفائی و رویش وجود او ، پیدایش شادی وجشن هست . دراین رویش و بالش ( بالیدن = بال دراوردن ) است که به انجمن خدایان راه می یابد، و«همپرس خدایان» میشود . موبدان زرتشتی ، مجبور بودند چنین فلسفه ای را رد و طرد کنند ، و فرهنگ ایران را ، نه تنها وارونه سازند ، بلکه سر به نیست کنند . فرهنگ ما ، گنجیست که درویرانه ها، زیر خاک ، دفن شده است . فرهنگ ما ، روی زمین ، پیش چشم ما نهاده نشده است ، بلکه نیازبه کند وکاو، و شکیبائی دارد. فرهنگ ما ، نیاز به کاویدن و پژوهیدن، و« گستاخی در عصیان علیه آنچه به ما بنام فرهنگ داده اند » ، دارد .
الهیات زرتشتی ، بینش مستقیم و بیواسطه را که نقد است و خوشی و شادی مستقیم و بیواسطه را که نقد است در گیتی ، انکارکرد . اینکه کیومرث در روزخرداد، که روز امید همه مردمانست ، آرزو را بنام « دیو دژخیم » میُکشد ، حق فطری
و طبیعی انسان را به آرزو کردن، از انسان میگیرد . در داستان کاوس، و آرزوی او برای رسیدن به بینش آسمانی ، این ضدیت و دشمنی نمودار میگردد ، چون کاوس (= به معنای اصل آفریننده آرزواست ) پیکریابی این اندیشه درفرهنگ ایران بوده است . چهارعقابی که کاوس به نیزه های تختش می بندد ، همان چهارنیروی ضمیرند که سیمرغ ، یا همای درونی ، یا « گوهر» انسان میباشند . دراین تصویر، میتوان بخوبی دید که ازهمان آغاز، منکرآن میشوند که انسان ، دارای « نیروی معراجی در بینش » است . هرانسانی میتواند به معراج برود. این تنها ویژه پیامبران و برگزیدگان نیست . بینش در فرهنگ ایران ، بالیدن گیاه، و پرواز به آسمان ( معراج ) شمرده میشد . دراین تصویر، میتوان دید که انسان درفطرتش ، چنین « رسائِی» یا « وسعی» ندارد . انسان ، هرگز پروبال درنمیآورد . انسان، نمی بالد . انسان ، تخمی نیست که درآسمان بروید ، و خوشه ای درآسمان بشود . ازاین پس ، ضمیر انسان ، مرغ چهارپریا هما یا ارتا فرورد ( سیمرغ = خوشه ) نیست. کاوس با نبود چنین نیروئی درخود و فقدان چنین امکانی ، باید « تخت روانی » مصنوعی بسازد .. انسان میخواهد برضد فطرتش، به معراج برود . انسان ، پا ازگلیم خود فراتر میکشد . چنین آرزوئی ،یک سرکشی و سرپیچی از یزدان است وطبعا باید رسیدن به آن ، محال باشد . این اهریمن است که اورا بیراه میکند، تا از « دین خدا » که دین زرتشتی باشد، سر برگرداند . او دیوی میفرستد که با بوی دسته گلش، چنین آرزوئی ، دردل کاوس بیندازد . اینست ابلیس میاندشد که :
یکی دیو باید کنون نغز دست که داند همه رسم وراه نشست
شود جان کاوس، بیره کند بدیوان بر، این رنج ، کوته کند
بگرداندش سر زیزدان پاک فشاند برآن فرّ زیباش ، خاک
یکی دیو دژخیم برپای خاست چنین گفت:کین نغزکاری مراست
بگردانمش سر ز« دین خدای» کس این راز، جزمن نیارد بجای
« دیو آرزو آفرین » ، انسان را از« دین خدا » برمیگرداند . درواقع ، « آرزوی رسیدن به بینش متعالی ، یا آرزوی همپرس شدن با خدایان » ، سرپیچی ازخدا و از دین او ست ، که استوار براین اندیشه است که فقط یک انسان برگزیده است که میتواند به معراج برود و به بینش مستقیم ازخدا وبُن زمان وهستی برسد . البته این اندیشه ، برضد فرهنگ ایران بود . درفرهنگ ایران ، خدا ، شیره و افشره و شیرابه کل هستی ( خور+ داد = پیدایش شیرابه خدا ) است، و انسان ، تخمی است که با این افشره میآمیزد و ازمکیدن ومزیدن این شیرابه ، آبیاری میشود و میروید . در شناوری درآب وجود خدا، هم به شناخت وهم به شادی وسرسبزی میرسد .
این یک هدف نقد است که هرانسانی میتواند به آن برسد . اکنون دراین داستان ، چنین آرزوئی ، که بنیاد جان هر انسانی هست ، کاهش به فریب و اغوای ابلیس یا دیو می یابد .« آرزو» که گرایش انسان به خداشدن ، یا گرایش به رسیدن به بُن است ، تبدیل بیک سائقه ابلیسی یا اهریمنی میگردد .
این کشش و گرایش اهریمنی ، تبدیل به « نیروی حمل کننده کاوس به آسمان » میگردد . سیمرغ ، خدای آسمان بود. همچنین «سه سپهرفرازین که سقف آسمان » باشد ، بهرام وسیمرغ ( مشتری) و کیوان ( رام ) هستند، که همان « بُن زمان و جان » هستند، که در« بُن هرانسانی» نیزهست . پروازبینشی انسان ،همین « پیوستن تازه به تازه بُن انسان ، در اندیشیدن ، به بُن آسمانی » شمرده میشد . اندیشیدن ، هنگامی تبدیل به بینش و خوشی میشد ، که سیمرغ درونی انسان ، درمعراج ، به سیمرغ آسمانی بپیوندد و بازگردد ، یا بُن انسان، به بُن کیهان متصل شود و ازاین وصال ، یک اندیشه و یک تجربه فردی و خصوصی ، تحول به « یک اندیشه کلی و عمومی » گردد . در داستان کاوس ، کاوس به اندیشه ساختن تختی میافتد که چهارعقاب به آن بسته شوند ، تا اورا به آسمان ببرند . درواقع ، در اینجا ، وجود ِ سیمرغ درونی، یا مرغ چهارپرضمیر، انکار میگردد . درفطرت و بُن انسان ، اصل معراج کننده نیست . کاوس ، انسانیست که به هوس یا آرزوی اهریمنی افتاده ، و میخواهد برعکس فطرتش ، به معراج بینشی برود ، و میکوشد به حریم خدا ، تجاوزکند . اینست که چهاربچه عقاب رااز لانه هایشان میگیرد و برای چنین کاری می پرورد . «عقاب » درفرهنگ زنخدائی ایران ، جانور درّنده و پرخاشگر بشمار میآید که گوشت میخورد . بکار بردن واژه های « شاهین » و « شاهباز» ، بجای عقاب ، درست نیست . واژه های شاهین و شاهباز، هردو به معنای سیمرغند . شاهین ، همان شئنا و سئنا هست .« شاهین ترازو»، با سیمرغ کاردارد که پیمانه گیرواصل اندازه است . همچنین « شاهباز» ، شاه پرندگان است و « شاه » ، نام سیمرغست . عقاب، درآسمان، مانند گرگ در زمین ، اصل درّندگی بشمار میرفت. بینش در فرهنگ ایران ، استوار بر تصویر « نوشیدن آب و افشره میوه ها و شیر و باده » است ، نه خوردن بطورکلی. ولی خوردن گوشت ، بیان اوج درندگی و نماد اصل خشم و قهرو خشونت است . حتا خود واژه « خوردن » ما ، معنای « نوشیدن » دارد . ایرانی ، خوردن خود را هم « نوشیدن» مینامد ، چون از درندگی، که نماد اصل خشم و قهرو خشونت وخونخواریست، اکراه داشته است .
معرفت ازهمان بُنش ، باید بیان گوهر ضد قهرو ضد خشونت و تجاوزگری و پرخاشگری باشد . این تجربه قهرو تجاوزگری وغلبه خواهی در« خوردن با دندانها » ، در عربستان نیز که زمانهای دراز، زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی بوده است ، باقی مانده است . در عربی ، « اکل » هم که به معنای خوردن باشد ، درست معنای خشم و تجاوزگری و غلبه خواهی را دارد . در عربی ، « َاکـل » معانی ِ معدوم ساختن چیزی + نابود ساختن + فتح کردن و غالب شدن را دارد ( رجوع شود به لغت نامه دهخدا). محمد رسول الله ، میگوید « امرت بقریة تاءکل القری » ، ماءمورشدم به قریه ای که اهل آن قریه ( مکه در عربستان) ، اکل کند قراء دیگر را . یعنی مکه و عرب و قریش ، فتح کنند قریه ها را و غالب شوند برشهرها . ماءموریت الهی او آن بود که ایران و سایر ممالک را بخورد و فرو ببلعد و درشکم هضم کند . این را درفرهنگ ایران ، « اوباریدن » یا بلعیدن مینامند، که صفت ویژه ضحاک و اژدهاست . الله ، ماءموریت بلعیدن شهرها و مدنیت هارا به رسولش میدهد . اسلام باید مدنیت هارا فرو بلعد . این اوباریدن و بلعیدن ، همان « جهاد فی سبیل الله » است . ودرست ازهمین واژه « اکل » ، درعربی ، واژه « عقل » ساخته شده است . چون یکی از معانی « اکل » ، بنابر لغت نامه ، « راءی و عقل و قوت فهم » است . « عقل » میان عربها ، نیروی بلعنده و غلبه کننده و نابود سازنده بشمار میرفته است، چون که اکل ، معنای عقل دارد . ولی درفرهنگ ایران ، اژدها همیشه با دندانهای اوبارنده و ازهم پاره کننده و برّنده ، نشان داده میشود . به همین علت ، ضحاک ، که درواقع همان الاه ِ قربانی خونی و « پیمان تابعیت ازآموزه ایست که حق به حاکمیت دارد » ، خردهای جوان را، که اصل ابتکارونوآوری هستند ،باید همیشه فرو ببلعد ، تا بتواند حاکمیت خود را دوام ببخشد . کشتن ونابود ساختن مغزهای جوان و نو آور، برای سُلطه میثاق الهی ، ضرورت مبرم دارد . دراثررابطه « دندان و برّندگیش، با پرخاشگری و تجاوزطلبی و خشونت و قساوت » ، ایرانی، خرد ودین را «اصل زایندگی معرفت ازخود انسان » شمرد ، نه اصل فروبلعیدن و اوباریدن عقل ، که گوهرش ، اکل است .
ازاینجاست که بینش درفرهنگ ایران ، در نوشیدن ازجام جم یا جام کیخسرو ، پیکر متعالی خود را یافت . دراشعارحافظ ، بینش و سعادت، همیشه با « نوشیدن باده ازجام جم » درخرابات پیرمغان ( پیرمغان، سیمرغ است .سیمرغ همان مگا یا میغ یا ابرسیاه بارنده است که با جام می میآید ) . کار دارد . در تورات هم ، آدم و حوا از درخت معرفت خوب و بد ، « میخورند» . فرهنگ ایران ، این کاررا ، بُن همه خشونتگریها وتجاوزگریها میدانست . چنین معرفتی ، از بُن ، تجاوزگرو خشمناک وقهرآلود هست، ودرفرهنگ ایران ، نوشیدن ومزیدن ( ذوق ) ، بُن معرفت و سعادت بود . البته کاربرد همین تصویر عقاب وخوردن گوشت ( یا آرزوی خوردن گوشت ) با منقاربرنده ، برای آن بود که اندیشه اصلی فرهنگ سیمرغی ، زشت ساخته شود . چنانچه موبدان زرتشتی، در هفتخوان اسفندیار نیز، سیمرغ را که دراصل « خدای مهر» بود ، تبدیل به مرغی تجاوزگرکرده اند .
البته این تبدیل سیمرغ ، به عقاب و مرغی که اصل قهر است ، تاءثیر بسیارشومی در تصویر انسان داشت . درواقع ، مرغ چهارپری که چهارنیروی ضمیر انسانند ، تغییر طبیعت و فطرت میدهند . قوای گوهری انسان ، خشونت طلب و « زدارکامه » و اهریمنی میشوند . گوهرانسان ، اهریمنی میشود . این کار، همین تاءثیر شوم را در آسمان و « بُن زمان » هم داشته است . سقف آسمان که « بُن مهر» بود ، تبدیل به « بُن جنگ و قهر و خشونت وبی مهری» شد .
«آسمان » درفرهنگ ایران ، « آسمان ابری» ، یعنی « اسمان بارانی = اهوره = آوره = خور » بود . انسان در پرواز به آسمان یا معراج ، از سیمرغ، که خودش همان « ابرسیاه » بود ، آبیاری میشد، و همچنین از سیمرغ که درابر سیاهش با « جام می » میآمد ، از دست ساقی آسمانی ، مستقیما « می یا شیره جهان هستی » را مینوشید . حتا در همین تخت کاوس نیز، جام می، درپیش کاوس نهاده شده است . اگر چهارعقاب در آرزوی گوشت ، پرواز میکنند ، او در آرزوی نوشیدن می در آسمانست . اندیشه اصلی ، برغم تحریف موبدان ، باقی میماند . مرغ چهارپر ضمیر، که بُن انسانست، دربرخورد با تجربیات ، ازشیره آنها آبیاری میشود، و میروید و به آسمان پرواز میکند تا درانجمن خدایان ، همپرس خدایان شود و به بُن آسمانی خود ، بپیوندد . این آرزوی رسیدنی هرانسانی بود. ولی دراین داستان، این آرزو، امری محال میشود . کاوس :
ازآن پس عقاب دلاور چهار بیآورد و برتخت بست استوار
نشست از بر تخت ، کاوس کی
نهاده به پیش اندرون ، جام می
در بخش نهم بندهش پاره 131 میآید که : « ... آن باد نیکو ... در گذر، چنان سخت دلپذیراست که چون برمردمان آمد ، آنگاه ایشان را چنان خوش آمد که به تن ، جان آید . از زمین برآمد تا جام می را که ابر است بوزاند .... » . خوب دیده میشود که جام می ، همان ابرتاریک یا همان سیمرغست . نام باده درشاهنامه و گرشاسپ نامه ، « بگمز » است، که همان « بغ + مَس» است که به معنای « خدای ماه ، بغ = خدا + مس وماص وماز، ماهست » میباشد . خـدا، بـاده اسـت . انسان ، خدا را مینوشد، و ازنوشیدن خدا ، آبیاری میشود و میشکوفد . اینست که مستی درفرهنگ ایران، سرخوش شدن ازخدا بود . این اندیشه، برغم محال ساختن آرزوی کاوس در رسیدن به معرفت خدائی ، در داستان میماند . ازسوئی، می، در همین جام می درپیش کاوس ، نقد هست ، و میتواند هر زمانی آنرا به آسانی بنوشد ، وازسوی دیگر، « غیر نقد بودن آنچه نقد شمرده میشود » درمورد چهارعقاب، نشان داده میشود . ولی کوچکترین اعتنائی به جام می و نوشیدن ازجام دررسیدن به معرفت آسمانی کرده نمیشود ، بلکه یکسره ، نظر ِ خواننده به مسئله « غیر نقد بودن ِ گوشت نقد درپیش منقار» کشانیده میشود.
چو شد گرسنه تیز پرّان عقاب سوی گوشت کردند هریک شتاب
زروی زمین ، تخت برداشتند زها مون به ابر اندرافراشتند
برآن حد که شان بود ، نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ ورای
این ـ آرزوی رسیدن به گوشتی که جلو منقارشان آویزانست – ایجاد « نیروی پرواز به آسمان » را میکند . هرچند گوشت نزدیک به منقارشان آویزانست ولی دراثر همان یک انگشت فاصله ، که برغم پرواز، همیشه ثابت باقی میماند ، همیشه ازخوردن گوشت محروم میمانند . عقابها هرچه میکوشند که گوشتی را که بسیارنزدیک نوک آنهاست، بربایند ، نمیتوانند ، چون برغم پروازکردن، امکان جنبش آزاد ندارند . امکان حرکت ازعقابها گرفته شده است . این گوشتها ، برغم آنکه عقابها همیشه پرواز میکنند ، همیشه همانقدر دور میمانند که در آغاز بوده اند . آرزوی اینکه نیرو ازگوشت بگیرند و ازآن کام ببرند ، دراثر این نزدیکی و دیدن و بوئیدن آن به آن، میافزاید ، ولی همیشه از نیروی پروازشان و توانائی رسیدن به آنها، میکاهد . گوشت ، نقد است ولی برغم آنکه نقد است ، نمیتوان هرگز به خوشی و کامبری ازآن رسید . این انتقادیست که الهیات زرتشتی از« نقد بودن خوشی در گیتی و امکان رسیدن به بینش به حقیقت » میکند. اوج نزدیکی ، درست تبدیل به دوری بی نهایت میگردد . انسان هرچه هم به خوشی و حقیقت نزدیک باشد ، برغم همه تلاشهایش از سعادت و حقیقت دورمیماند . رسیدن به سعادت و به بینش حقیقت ، خیالی خام و پوچست . سعادت وحقیقت همه چیزها ، برغم نزدیک بودن ونقد بودن آنها درگیتی ، مزیدنی و بوسیدنی نیستند، و با همه رنجها و کوششها ، نمیشود به آنها دست یافت . اینست که درشاهنامه میآید که :
شنیدم که کاوس شد برفلک همی رفت تا بگذرد از ملک
درآغاز داستان دیده میشود که مقصدش ، راه یافتن به راز آسمانست . ولی راه یافتن به راز آسمان ، چیزی جز « سائقه تصرف آسمان و غلبه برخدا » نیست.البته بینش در فرهنگ ایران ، چنین غایتی نداشته است . « مقصد» در فرهنگ ایران ، وصال بُن انسان با بُن کیهان وزمان ( یا بُن خدا) است . درسیمرغ ، همه بُن ها باهم ، جشن وصال میگیرند .« سی مرغ جدا ازهم» ، درجشن وصال ، «یک سیمرغ» میشود . مسئله بینش ، درک آشتی و همآهنگی کیهانست ، نه غلبه برآسمان وتصرف اشیاء ، با کاستن آنها به ابزار. این ابلیس است که اورا به غلبه یابی بر آسمان میانگیزد . تو همانسان که جهان را گرفته ای ، آسمان و خدا و حقیقت را هم میتوانی تصرف کنی!
یکی کارماندست تا درجهان نشان توهرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب ازتو راز که چون گردد اندرنشیب وفراز
چگونه است ماه و شب وروز چیست
برین گردش چرخ ، سالار کیست
گرفتی زمین و آنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو
کاوس با بینش آسمانی ، میخواهد برآسمان و برخدا ، غلبه کند . جهانگیری را باید از زمین به فراخنای آسمان بگسترد . غایت بینش ، یافتن قدرت بر زمین و آسمانست . دراین داستان ، در بینش ، چنین گوهری دیده میشود . درحالیکه در فرهنگ سیمرغی ، بینش ، چنین گوهری نداشته است . بینش بهمنی ، بینش برضد خشم و برضد غلبه خواهی و تصرف حقیقت و جهانگیری درهمه برآیندهایش هست . بینش ، فقط درهمپرسی انسان با خدا ، همپرسی انسان با آسمان ، ممکن میگردد . انسان میخواهد با همه بخشهای گوناگون ِ طبیعت ، همپرسی کند و با آنها بیامیزد . انسان در پرواز به آسمان، میخواست همپرس خدایان بشود ، دریک انجمن با خدایان بیامیزد. « انجمن » که « مینوی هنج » میباشد ، بُن بهم رسیدن و به هم وصل شدن و هم آهنگ شدنست . در کردی « انجامه » که از ریشه « هنج » ساخته شده است، به معنای « لولا » است . انسان و خدا ، انسان و آسمان ، میکوشند به همدیگر، لولا بشوند . انسان و خدا درهمپرسی باهم، لولا میشوند تا بینش ، پدید آید . بینش، پِیآیند با هم آمیختن خدا و انسانست . کاوس ، آرزوی همپرسی با خدا و با آسمان داشت، و به آن رسید . ولی دراین داستان ، گرانیگاه و گوهر بینش ، بکلی عوض شده است . خدا ، خدای قدرت شده است ( خدا ، الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدا شده است و دیگر سیمرغ نیست ) که از انسان ، بکلی بریده است و کسی حق ندارد به بینش او راه یابد ، چون دراین صورت ، به فکر سرنگون ساختن خدا از قدرتش خواهد افتاد .
*********************
درُجستاری دیگر باید به بررسی این نکته پرداخت و وآن را روشن کرد که اندیشه های 1- جستجووحرکت ( روان بودن ) و2- بینش و3- آرزو4- ونقد بودن ، 5- ونوبودن و6- خوشی، چگونه درفرهنگ ایران به هم میپیوندند . بینش و خوشی باید همیشه ازنو ، نقد بشوند . آرزو ، انسان را همیشه به جستجوی بینش وخوشی ازنو میگمارد . مسئله سعادت و حقیقت جوئی درفرهنگ ایران ، آن نیست که یکبار برای همیشه به یک سعادت و یک حقیقت برسد و درآن ماندگاربشود . بلکه سعادت وبینش ِ حقیقت ، باید هرروز ازنو درچهره دیگرش ، نقد ساخته شود . خرداد ، بدون این ویژگی، هنوز ناشناخته میماند .