منوچهرجمالی
اصل سکولار، یا « زنخداخرداد»
خدای ِ« رسیدن به آرزو» درگیتی
خد ائی که آرزورادرگیتی نقد میکند
چرا الهیات زرتشتی ، زنخدا « خرداد» را پاکسازی کرد ؟
چرا ، «آرزو» که گوهرخدای ِخرداد بود ، ازخرداد، جداساخته
و تبدیل به « دیو ِاره زور» گردید ؟
خدائی که بخشی ازاو،« دیو»، و بخشی ازاو،« خدا» شد
ازپدیده ِ « دیو- خدائی Daemonische» درفرهنگ ایران
کیکـاوس درشـاهنـامـه ، پیکریـابی « آرزو » اسـت
چرا رسیدن به « آرزو» درالهیات زرتشتی ، محال گردید ؟
پیشگفتار
آیا هیچ قدرتی میتواند انسان را ازتفکّر بازدارد ؟
فرهنگ ایران، انسان را ، کاریزی میدانست که آب= یا رسا= یا «شیرابه همه چیزهادرکیهان » ، از بُن هستی او میجوشد . خودِ واژه« فرهنگ » ، دراصل، به معنای « کاریز» است . به عبارت دقیق تر، « انسان ، فرهنگست » .
موج دریای حقایق که زند بر ُکه ِ قاف
زان زما موج برآورد ، که ما کاریزیم ( مولوی )
شاهان و موبدان و آخوندها و پیامبران، فرهنگ را برای انسانها ، خلق نمیکنند ، بلکه وجود انسان، به خودی خود ، فرهنگست ، و هیچ قدرتی و دینی و مذهبی و ایدئولوژئی ، نمیتواند این فرهنگ یا کاریز را، ازجوشیدن و زهیدن باز دارد . سیمرغ، که فرهنگ، یا « سرچشمه جوشان و زاینده » است ، در بُن هرانسانی هست ، و هیچ قدرتی ، چه دینی چه سیاسی چه اقتصادی ، نمیتواند اورا ازجوشیدن و زائیدن ، منع کند . تنها کاری که این قدرتها میکنند آنست که، « جوشیدن و زائیدن ِ فرهنگ » را از افراد انسانی ، بنام بزرگترین « گناه »، جرم و جنایت میشمارند وکیفر میدهند، و میآزارند ، و این « آزار» را بنام الاهشان ، مقدس میسازند . ولی انسان ، از اینکه جوشش و زایشش ، گناه خوانده میشود ، و به تبعید از بهشت میانجامد ، نمیترسد و « می اندیشد ». خرد ، ازهیچ الهی و ابرقدرتی نمیترسد ونترسیده است . ابلیس ، درفرهنگ ایران ، لعن ابدی الله را می پذیرد ، وهرگز دست از« اندیشیدن » نمیکشد . جوشش آب درکاریز، ازهیچ سدی و سنگی نمیهراسد، یا درآنها ، درز و شکافی ناچیزوناپیدا می یابد ورقصان ازآن میگذرد ، یا به آرامی و با نرمش ، گردِصخره ها و سنگهای خارا می پیچد ومیلغزد و ازآن میگذرد ، یا آنقدر درپس سد انباخته میشود، تا ازسد آسمان خراش ، لبریزگردد . اندیشیدن ، سقفِ آسمان ادیان و ایدئولوژیها و فلسفه هارا ازهم میشکافد ، تا طرحی نو دراندازد . اندیشیدن ، توانائی لبریزشدن ازهرسدّی را دارد . اندیشیدن ، ناگنجا در هرپوستی و در هرزندانی و درهراصطلاحی و درهردینی و درهر ایدئولوژی و درهر مکتب فلسفی هست . ناگنجا بودن ، گوهر ِ خرد انسانیست . جوی روان ناچیزو آرام ِاندیشه ، ناگهان سیل فرو ریزنده اندیشه میشود ، و سدهای با شکوه را ، درآنی ازهم فرو می پاشد .
هیچ کدام از ادیان نوری ، نتوانسته است ، مانع اندیشیدن انسان گردد ، به همین علت دراین ادیان ، همه انسانها ، گناهکارشمرده میشوند ، چون خرد ، با آمدن این ادیان ، ابلیس طاغی و گناهکار میگردد ، و بنام « اعدا عدّو انسان » ملعون و مطرود میگردد ، و در خانه ِالاهشان ، « رجم » میگردد .برغم این اقدامات بیم آور ، اندیشه انسان ، مغز ِهر طاعتی را ، که به ظاهر ، درتسلیم ازقدرت میکند ، تبدیل به گناه میسازد . هرعملی ، پوسته ای از طاعت ، و هسته ای از طغیان خرد میشود . عرفا، بخوبی میدانستند که « منش ِ هر زهدی ، کفر است » . این مائیم که باید شیوه های جوشش خرد را دراین دوره ها ، از درزها و شکافها و روزنه ها ، از فراریزی از واژه ها ، از هنر تاءویلگریها ، ازهنر باطن یابی در زیر ظاهرها ، از کاربرد هر واژه متداولی با دادن معنائی دیگر به آن ، .... بشناسیم . اندیشمندان وعرفا و شعرا ، هزاره ها با کاربرد ِ اصطلاحات مذهبی ، اندیشه های ضد مذهبی و آزادانه خود را، گفته اند . یک اندیشمند ِ بزرگ و توانا ، نه تنها در« حدیث دیگران» ، حدیث خودش را میگوید ، بلکه در « اصطلاحات دیگران » نیز میتواند هم اندیشه های خود را ، وهم اندیشه های ضد همان اصطلاحات را بگوید .
ابلیس ( ابه + لیس ) که همان « شاه پریان ایران» بود ، « آب رقصان » است . با لطافت آب ، رقصان ازصخره ها و سدها میگذرد، و اعتنائی هم به این « منع ها و مانعین » نمیکند . ابلیس ، شاه پریان و کاریز در همه انسانها ، آبیست که دریا های پهناور را هم تنگ می یابد ، و از تنگی دریا ها ، میجوشد و میخروشد ، و آهنگ طغیان خود را به آسمان میرساند . چرا باید ما با جهل و ناتوانی خود ، عطمت و شهامت پیشینیان خود را، درفرهنگی که با خون جگر آبیاری کرده اند ، خواربشماریم و ارج ننهیم ؟
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد
این توهین به ارج والای ِ انسانست که هزاره ها نیندیشیده است . این گرفتن امکان، از تاءسیس آزادی و دموکراسی و حقوق بشر از ملتها ست ، چون دموکراسی و آزادی و حقوق بشر، بر پیش فرض ِ« توانائی انسانها به اندیشیدن » بنا میشوند . فرهنگ ایران ، «بهمن یا هومان » را که « اصل اندیشیدن » باشد ، موجود در بُن هرانسانی میدانست . فرهنگ ایران ، هزاره هاست که با بهمن ، « خرد آفریننده و ساماندهنده » انسان را ، بُن حکومت و نظام و اجتماع و اقتصاد و اخلاق و دین قرار داده است . همه خدایان ایران ، پیدایش همین « خرد ِ به » است که اصل زمان و هستی شمرده میشود . فرهنگ ایران ، با چنین اندیشه بزرگی ، تفکر را ،اصل جهان آفرین و اجتماع آفرین و نظام آفرین کرده است ، که درهرفرد انسانی ، مستقیما موجود میداند . موبدان زرتشتی کوشیدند ، این اندیشه بزرگ را بکوبند، تا « حق به سرکشی و طغیان » را ازجامعه بگیرند ، ولی خرّمدینان و مغان و مجوسان، که همان پیروان سیمرغ ( مگا ) بودند( و هیچ ربطی به زرتشتیان ندارند ) و مزدکیان وجوانمردان و ..... درپایان عرفا، توانستند این فرهنگ را درشکلهای گوناگون، پاسداری کنند . در این جُستار، به « نیروی آرزو کردن درفطرت انسان » که سرچشمه مقاومت دربرابر همه قدرتها ، و اصل آفریننده بهشتِ نقد درگیتی با خرد انسانیست ، پرداخته میشود . برماست که پیام بزرگ ومردمی فرهنگ ایران را به همه بشریت برسانیم، و نشان بدهیم که فرهنگ ایران، میتواند نارسائیهای اندیشه های غرب وشرق را که اکنون دچار بن بست شده است ، بزداید ، و در ساختن جهانی برپایه « خردی که گوهرش ضد قهرو ضد ترس » است، یاری بدهد . فرهنگ ایران ، برای « آرایش جهان وجان= زندگی » برپایه « خـردِ ضـدقـهـروضـدِ تـرس» پیدایش یافته است . فرهنگ ایران ، پیام جهانی دارد .
« خرداد یا هاروت » ، اصل آرزو در انسان
خرداد ، یا« رسا » ، شیرهِ کیهان وزمانست
که ازکاریزوجودما ، فرامیجوشد
بیهقی ، درتاریخش ، انسان را مرکب از سه قوه میداند: 1- خرد 2- آرزو 3- خشم . این اندیشه ، برغم اندک تغییری که در درازای زمان یافته ، از فرهنگ اصیل ایران ، سرچشمه گرفته است. درفرهنگ ایران، « آرزوکردن » ، از بخشهای گوهری یا فطری وطبیعی انسان شمرده میشده است .انسان ، وجودیست که تا آرزو نکند، انسان نیست . بهشت ، آرزوی انسان است ، و تا آنرا درگیتی ، آرزو نکند، و در گیتی آن آرزو را نقد نکند ، و درب دوزخ را هم درآخرت ، و هم درهمین گیتی، نبندد ، انسان نیست . رسیدن به « حقیقت در بینش » ، آرزوی انسانست ، و تا « همپرس خدا » نشده است ، این آرزو ، اورا رها نخواهد ساخت . انسان ، دانه ایست که از« خوشه خدا » ، فرو افشانده شده است ، و آنچه دراو ازنو، بسوی « خوشه شدن= خداشدن » میگراید ، « آرزو» نامیده میشود . خدا شدن ، آرزوی بنیادی وفطری هرانسانیست . کسانیکه خدا را انکارمیکنند، ودم زدن ازخدا را « خرافه و غیر علمی » میخوانند ، منکر اصالت انسان میشوند . بُن انسان ، بسوی خدا شدن ، میگراید ، ونام این گرایش ، « آرزو» هست . من برای آن میاندیشم ، که به آرزوهای انسانی ِ خود ، واقعیت بدهم . ِالاهان نوری بودند که، رسیدن به آرزوها را « محال ساختند » ، و تنها آرزوی انسان را ، نداشتن آرزو کردند . با حذف آرزو از فطرت انسان ، اصالت را از انسان گرفتند .آرزو کردن انسان و گرایش برسیدن به آن ، همه « قدرتهائی را که برپایه واقعیت بناشده اند » ، متزلزل میسازد .آرزو، بسوی واقعیت یافتن میگراید ، و ازاین رو ، از بزرگترین و سخت ترین قدرتها، که خود را تنها واقعیت میشمارند ، نمیهراسد . انسان ، آنچه در واقعیت ، نمی پسندد ، آرزو میکند و تلاش برای رسیدن به آن آرزو ، « حقانیت را از واقعیت میگیرد » . اینست که همه قدرتها ، برضد آرزوکردن مردمان هستند .
بیهقی ، معنای اصلی « آرزو » را در تاریخ خود، نگاهداشته است که ما امروزه فراموش کرده ایم . در صفحه 122 تاریخ بیهقی ( تصحیح علی اکبر فیاض ) میآیدکه خدا «... اگر آرزو نیافریدی ، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که دراو بقای نسل است نگرایستی ، ومردم نماندی و جهان ویران گشتی..... » . آرزو ، نیروی ِ گرائیدن ِ انسان به سوی خورش( مزیدن ) وبه سوی جفت( بوسیدن) میباشد . البته آرزو ، افزونتر ازاین دو ویژگی بوده است . درفرهنگ ایران ، تن وخرد ، یا «خوشی تن» و « بینش به حقیقت» ، جسم و روح ( آرمئتی = زمین ، سیمرغ = آسمان )ازهم، بریدنی و جدا کردنی نیستند . آرمئتی (= ارمائیل ) که زمین است ، و سیمرغ (= کرمائیل ) که آسمانست ، باهم ، یک تخمند . در تن انسان که زهدانست و آرمئیتی است ، تخم یا گوهر سیمرغ یا آسمان= مرغ چهارپر، نهاده شده است . آسمان، تخمی درزهدان زمین است . انسان در خوشی تن، به بینش میرسد ، و در بینش ، به خوشی تن، میرسد . این همروشی و همبودی ، در الهیات زرتشتی و ادیان و فلسفه های نوری ، ازبین برده میشوند . درفرهنگ سیمرغی ، آرزوی خورش وآرزوی جفت کردن ، با آرزوی بینش و سعادت کردن، آمیخته و ازهم جدا ناپذیراست . « مزیدن و بوسیدن= همبوسی » ، بُن آمیزش با شیرابه و شیره گیتی است. اینست که مزیدن ( ذوق) و وصال ، بُن همه مهرهاست. درُسغدی به ازدواج ، پیوند خدائی baganyshp و به جشن عروسیbagan-pish-kete گفته میشد .به شوهروبه داماد، پسرخدایان bagan-pishe ، بغان پیشbaganpish گفته میشود.درهنگام وصال، زن ومرد، اینهمانی با خدایان می یابند، و همان خوشی خدایان را ازوصال دارند . هنوز دربرخی از نقاط ایران ، به عروس « بیو» ویا « سنه » گفته میشود . بیو همان « وایو» = باد=خدای عشق وجانست ، و «سنه » ، همان صنم و سین ویا سیمرغ است . البته این اصطلاحات ، مانند امروزه ، معنای تشبیهی نداشتند . پیوند زن ومرد، جشن وصال خدایان باهم بود . سعادت خدائی درجفت یابی ، نقد میشد. خوشی و بینش ، وقتی درانسان ، واقعیت می یافت ، که انسان ، گوهرخدائی بیابد .
پدیده ِ « دیو – خدائی »
خوشی ، نقد بینش است ، و بینش ، نقد خوشی است . اینست که موبدان زرتشتی مجبور بودند از هرخدائی در فرهنگ زنخدائی ،« یک خدا » و « یک دیو» درالهیات زرتشتی بسازند . به عبارت دیگر، نیمه ای از وجود خدایان ، ازآنها پاره ساخته میشد ، و تبدیل به« دیو زشت و پلشت» میگردید. اینست که خدایان نخستین، دراثر این آمیختگی دو رویه باهم ، با خدایان درالهیات زرتشتی، که یکرویه و روشن و پاک ساخته شده اند، دیو- خدائی(هم خدا وهم دیو، دیو- خدائی ) هستند . این ویژگی « دیو- خدائی » را درآلمانی Daemonisch میگویند. دراین دوره ، دیو، هنوز خداست ، وخدا ، هنوز، دیو است . ما دیوان را با کاربرد ، سنجه های اخلاقی که بعد آمد ، « دیو» مینامیم ، و از وجود آنها ، آنچه هم از دید اخلاقی ما خوبست ، یا نادیده میگیریم ، یا ازآنها ، حذف میکنیم . ولی آنها ، سنجه اخلاقی ویژه خود را داشته اند . اندیشه ها و کارهای آنها ، دیو خدائیست، و باید آن اندیشه ها و کارها را ازسر ، با سنجه های اخلاقی خود آنها سنجید ، تا آنهارا شناخت . آنچه در این دوره « خوب» است ، در جهان بینی یا دین نورسیده ،بخشی ازآن خوب ، و بخشی دیگر ازآن ، بد شده است . بهترین نمونه اش ، « انگره مینو» یا اهریمن است که در فرهنگ زنخدائی، همان « بـهـرام » میباشد ، و درسانسکریت بخوبی دیده میشود که « انگره » ، همان بهرام است . ولی در زمان زرتشت ، بخشی ازآن ، که « کامبردن از خونریزی و نخونخواری » شده بود، واین بخش برای زرتشت ارزش منفی اخلاقی داشت و به حق ، منفور او بود ، همان بخشی است که بنام اهریمن ( درالهیات زرتشتی ) و« مرّیخ » ویا « خدای جنگ مارس »، ویا « جبرئیل » درتورات و قرآن ، ویاضحاک ( میتراس ) درشاهنامه ، نامیده شده است ، و بخشی ازآن، همان بهرام مانده است، که درچهره های سام و زال و رستم ، پهلوانان شاهنامه شده اند . درهمان تعریف بیهقی از« خشم » ، دیده میشودکه خشم ، یک رویه مثبت ونیک ، و یک رویه منفی و بد دارد. ما امروزه ، این دو رویه را بوسیله وضع ِ « دو مفهوم جداگانه » ازهم جدا ، و مشخص میسازیم . در آن روزگار، با دوتصویر« یک خدا» و«یک دیو » ، ازهم جدا و مشخص میساختند . در تصاویر، اندیشیدن هم ، اندیشیدن است . اندیشیدن ، در مفاهیم و با فلسفه ، آغاز نشده است . شعرای بزرگ ما ، چون حافظ و عطارو مولوی... درتصاویر، اندیشیده اند .اشعارشان ، لبریز از اندیشه هاست . آنها را تنها جزو شعرا شمردن ، بسیاری را در شناخت آنها گمراه میکند . آنها در تصاویر شاعرانه خود ، تاریخ تفکر آزاد مارا نوشته اند . اندیشه های آنها ، دراثر همین شعردانستن آنها ، در زیر شمشیر برّای شریعت درامان مانده اند .اندیشیدن، در تصاویرخدایان و با اسطوره ها آغازشد. کسانیکه ، دراساطیر و خدایان ، فقط خرافه و افسانه می یابند ، و به آن پشت میکنند ، هنوز « تجربه ای ژرف از اندیشیدن » ندارند . بُن پیدایش اندیشه ، اسطوره (= بُنداده ) است . برای درک تصاویر اسطوره ای و تجربه انسان ازپدیده خدا ، باید با پدیده « دیو- خدائی » ، آشنا شد . « اندیشیدن درتصاویر»، چنانچه پنداشته میشود، کارکودکانه وبدوی و « تته پته کردن » نیست ، بلکه بسیار پیچیده تر و لطیف ترو غنی تر از « اندیشیدن در مفاهیم » است که خویشکاری فلسفه شده است .
در زنخدائی ، « رزمان - پرهیز» ، که « جنگ برای دفاع ازجان بطورکلی » است » کارنیکیست ، ولی « جنگ برای جهانگیری و غارت وغنیمت گیری و انفال وتحمیل مذهب وفکرخود ، نکوهیده وزشت وستمگری است. این بود که « بهرام = انگره مینو» ، میتوانست دوچهره گوناگون به خود بگیرد. جنگیدن ، میتوانست درظاهر، بنام دفاع ازجانها ویا چیره ساختن ارزش خوبی درجهان بشود ، ولی درباطن ، به مقصد غارت و چپاول و جهانگیری باشد. این بود که زرتشت ، با همین دوچهرگی ( دیو- خدائی ) انگره روبرو بود .
همچنین کیکاوس در شاهنامه ، تنها با چنین مقوله ای ( دِمونیش= دیو- خدائی ) فهمیده میشود . خدایان دراین دوره ، هم دیو، به معنای الهیات زرتشتی اند، وهم دیو، به معنای خدا ، که در فرانسوی( dieu) و درانگلیسی (deity,divine) باشد ، بوده اند ، آنهارا باید با سنجه اخلاقی خودشان فهمید ، نه با سنجه اخلاقی زرتشتییان، یا با سنجه اخلاقی اسلام و مسیحیت. در ادیان نوری ، یهوه و پدرآسمانی والله ، قادرند که هم کارشرّ و هم کارخیر بکنند، ولی آنها ازآنچه خیر و ازآنچه شرّ است ، آگاهند ، فقط شرّ را به هدف رسیدن به خیر میکنند ، واین را « حکمت » مینامند . ولی این معیار متمایز ساختن خوبی از بدی در اسطوره ها ، و « بریدن کامل آنها ازهمدیگر» ناشناخته بوده است . افزوده براین ، آنچه درادیان نوری ، معیاراخلاقی بسیار روشنی ، خوبی را از بدی میبرد ، در فرهنگ سیمرغی ، این حدفاصل میان خوبی وبدی ، مانند دورنگ همسایه در رنگین کمانند که باهم آمیخته اند و آنهارا نمیتوان ازهم برید .درست اعمالی که دراین « مرزها» انجام میشود ، برای یکی ، باید بریدگی را نشان بدهد ، و برای دیگری ، باید پیوست را نشان بدهد . چنانچه خود واژه « مرز» ، برای یکی « حدفاصل» است ، وبرای دیگری « جای اتصال و همآغوشی » است . «مرزیدن » ، درفرهنگ ایران، به معنای « مباشرت و مجامعت » است ، نه حد فاصل . شاخصه ِ خرداد نیز، همین ویژگی ِ« دمونیش= دمونیکال= دیو- خدائی » است . او، هم خدای آرزوی ِخوشیها ی جسمانی ( خورشهای خوشمزه و همآغوشی با جفت )، و هم خدای آرزوی خوشیهای روانی و بینشی و ضمیری وآسمانی باهم است .درفرهنگ سیمرغی ، بینش ، همیشه به شکل « فراز بالیدن و پرواز و معراج ازتن انسان » ، تجربه میشد . تخم انسان ، در نوشیدن شیرابه گیتی ، میبالید و خوشه گونه ، یعنی مرغی میشد که به آسمان پرواز میکرد ، و این « بینش بالیده و بال درآورده ازاو» بود. این همان یک نیروی آرزوست که ازسوئی همآغوشی با جفت میجوید ، وازسوی دیگر همبستگی و دوستی با مردمان وبا خدایان وبا دانش میجوید . این دوویژگی جداناپذیرازهم و آمیخته باهم در فرهنگ سیمرغی ، در الهیات زرتشتی، ازهم جداوبریده ساخته شده اند، و یکی ، زشت و نکوهیده ، و دیگری ، زیبا و ستوده ساخته شده اند .
اینست که درفرهنگ سیمرغی ، چون « بُن آرزو » ، آرزوی خوراک( مزیدن و نوشیدن) و ُجفت( بوسیدن وهمبوسی) است ، ورسیدنی ونقد شدنی است ، میتوان به همه آرزوها ، رسید، و آنهارا نقد کرد .آرزوهای روحانی ، فرازبالیدن آرزوهای جسمانیست . چنانکه برای آنها ، کوه از زمین ، و آسمان ازکوه میروئید . دراینجا ، دو پدیده مجزا ازهم « شهوت جسمانی وجنسی» و« محبت روحانی و آسمانی » وجود ندارد . اینها باهم آمیخته اند، و به هم، تحول می یابند .
درحالیکه ، در ادیان نوری و الهیات زرتشتی ، رسیدن به آرزوها ، محال میشود . ازاین رو ، آرزو بطورکلی ، زشت و نکوهیده میشود . حتا آرزوی رسیدن به خوشی تن نیز، غیرقابل تحقق باقی میماند . انسان ، برغم آنکه بسیار نزدیک به خوشیهای جسمانی ( تنکردی ) هم باشد ، این نزدیکی ، بیشتر بر تشنگی او میافزاید، ولی هیچگاه به خوشی نمیرسد ، و ازخوشی وصال ، نیرو نمی یابد . هیچ نقدی ، نقد نیست . هرچه هم خوشی ، نزدیک باشد ، نارسیدنی است . سعادت نقد و بینش حقیقت نقد ، فقط یک « فریب و خیال » است . دراینجا ، «شهوت جسمانی » و «محبت روحانی و آسمانی » ، دو پدیده جدا وبریده ازهمند ، که یکی نکوهیده وخوارشمرده میشود ، و دیگر، ستوده و بزرگ داشته میشود . اینست که با این بخش خرداد که آرزو باشد ، درالهیات زرتشتی ، بسختی پیکارمیشود ، و همان هاروتی میشود که درچاه بابل آویزان میگردد، وهیچگاه لبش به آب نمیرسد ، با آنکه لبش، به آب نزدیکست ، و چشمش همیشه آن آبرا می بیند .
درکتاب ابوریحان بیرونی می یابیم که خرداد ، خدای « امید » است، که جانشین همان واژه« آرزو » شده است . خرداد ، اصل و سرچشمه آرزومندیست . درسانسکریت دیده میشود که همان « رس = رسا » که هویت خرداد را مشخص میسازد ، هم به معنای شیرابه و جوهرهرچیزیست، و هم به معنای آرزو + و شوق به لمس کردن وبسودن + و درک کردن و احساس کردن است . درسغدی ،« ِرز» یا « رَز» که همان « رس» است ،به معنای « آرزو» است . اینها ویژگیهای جدا ازهم خرداد نیست ، بلکه درخرداد ، آرزوی بسودن و مزیدن و لمس کردن جوهرچیزها ورسیدن به آنها و تخمیرشدن ازآنهاست . هنوز نیز واژه « رساندن » درفارسی ، به معنای « چیزی را به چیزی متصل کردن » ،« پیوستن و الحاق کردن » است . ما خوبی را به دیگری میرسانیم ، ما محبت را به دیگری میرسانیم . آب به آب ، رسانیدن ، پیوستن آب به آب است . خرداد ، خدا و اصل « آبهای روان » است . خرداد ، با سیلان و جریان و حرکت و جنبش آبگونه ها و شیرابه ها و جوهرجانها کار دارد .
رسانده ، به معنای « متصل شده + الحاق شده + اتصال داده شده» است . رساننده ، متصل کننده است ، کسی است که چیزی یا کسی را به کسی یا چیزی دیگر، میرساند و متصل میکند . « رسا » به معنای « واصل » است . خرداد، تنها اصل آرزو وامید نیست ، بکه اصل رساننده آرزو کننده به آرزویش و امیدش هست . خرداد ، هم شیرابه و کُنه چیزهاست ، هم آرزوی رسیدن به آن شیرابه و جوهر چیزهاست و هم نیروئیست که انسان را به آن شیرابه وجوهر و جان و اشه میرساند و متصل میکند .
به همین علت بُن آرزو ، مزیدن خورش و « آش = اشه » و همآغوشی و همبوسی با جفت و وصل با یار است . همبوسی ، درپهلوی ، به معنای حامله شدن و « تکوّن یافتن » است . بسودن و بوسیدن ، تنها لمس و تماس ظاهری و سطحی نیست ، بلکه با « آفرینندگی بطورکلی » سروکار دارد . اهریمن با بوسیدن کتف ضحاک، ناگهان ، تحول درکل وجود ضحاک میدهد . مزیدن و بسودن ، به شکل بُن و تخم احساس و درک و بینش، فهمیده میشود که ازآن ، کل ادراک و بینش و خوشی میروید . دراینجا درست ، آنچه سپس بنام شهوت جسمانی فانی و گذرا ، خوارو زشت و ناچیز شمرده میشود ، بُن بینش ومعراج بینشی و محبت شمرده میشود . ازاین رو هست که اصطلاح « َعشق » که از ریشه « اشک = اشق = اشه » ساخته شده است ، هنوز معنای اصلی را نگاه داشته است و درآن ، عشق جسمانی ، ازعشق روحانی و آسمانی ازهم جدا نیستند ، بلکه بهم پیوسته اند و بُن همدیگرند . آنچه ویژگی بنیادی خرداد است اینست که او « شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که انسان را بدان میرساند » .
باید در پیش چشم داشت که خرداد ( روزششم ) و آرمئیتی ( روز پنجم ) و شهریور ( حکومت یا حاکم برگزیده ازخرد انسانی = روز چهارم ) جزو هفت بخش « بُن خدا » هستند . خدا که فرّخ یا خرّم یا اهورامزدا یا سیمرغ باشد ، ازآمیختن این بخشها باهم، میروید و میگسترد . خرداد ، جزو « بُن خدا » است .
به عبارت دیگر، رسیدن انسان به آرزوهایش ، یک اصل خدائی است . نقد بودن ، ویژگی خدائیست . در مزیدن شیرابه و خورش و افشره نی ( رسا ) و همآغوشی با جفت ، انسان با گوهر وکُنه گیتی اتصال پیدا میکند . انسان در نوشیدن باده و شیرابه ها، یا بسودن جفت خود ، از مرز جسمانیات و دنیای فانی که ادیان نوری در بریدن هستی به دو پاره جدا ازهم ، ساخته اند ، میگذرد . باده ، خود خرداد ، خود سیمرغ، مانند سایر افشره ها و شیرابه ها ، خود خدا است . اینست که درنوشیدن باده ، خدا را میمزد و مینوشد و بخدا بطورنقد میرسد . نوشین باده ، نام رام و آرمئتی است ، چون نام لحن باربد برای روز بیست و هشتم که هم رام جید و هم آرمئیتی است ، باده نوشین است . ازاین رو مست شدن وسرخوش شدن ، روند پیدایش گوهر خدائی درانسانست . انسان درنوشیدن باده ، دست افشان ، یعنی جوانمرد میشود و خوی خدائیش پدیدار میگردد .
چرا سکولاریته غرب ، جنبشی نابسا وسست هست ؟
امروزه ، پس از بریدگی جسمانیات از روحانیات ، یا تن ازروح ،درسکولاریته ، به جسم و تن ، اهمیت فوق العاده داده میشود . دین اسلام ، روح را « ِمن امرِ َربّی » میدانست، و خدا وروشنی، ازآسمان میآمد، و جسم و تن ، فانی و گذرا وکم ارزش از زمین خاکی بود . سکولاریته ، درست اینگونه ارزشگذاری را وارونه کرد . درسکولاریته ، آسمان و روح و فراز، بی ارزش شد ، و زمین و تن و شهوت وپرداختن به خورد و خوراک ، مقدس وتنها چیزواقعی وحقیقی و « آسمانی شد » ، و آسمان و روح و فراز ، پوچ و خرافه و افسانه گردید . درواقع ، سکولاریته درغرب ، یک واکنش ، در برابر « ارزشیابی دو پاره بریده ازهم مسیحیت » بود . ارزشی که دیروز به « روح و آسمان » داده میشد ، ازآن گرفت و به « جسم و تن وزمین » داد ، و ارزشی که دیروز به «جسم » داده میشد ، ازجسم گرفت، و به «روح » داد . درست ، همان پارگی را ازنو نگاه داشت . اینست که سکولاریته در غرب ، ازسر، دچار وارونه همان آفتی شده است که درمسیحیت ، داشت . آفت وارونه ، جانشین آفت پیشین شد .این نجات از آفت نیست ، بلکه این آفتیست ، وارونه آفت پیشین . مسئله ، مسئله متصل کردن آسمان و زمین ، فراز و فرود ، تاریکی و روشنائی، جسم و روح ،خوشی و بینش ، باهمست. اینست که سکولاریته امروزه ، ازسر، دچار بازگشت ادیان نوری میگردد . درواقع ، یک حرکت نوسانی در درازای تاریخ ایجاد میگردد ، نه رهائی ازاین نوسان درتاریخ .
پس خرداد، که پیکریابی روانی و جنبش ( آب روان = جویبار، رود... ) است ، شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که میتواند به آن برسد ، چنانچه باران از ابر( اهوره = آوره = خور ) میبارد، وجوی و رود روان میشود و بدریا ( سیمرغ ) میرسد . سغدیها ، به هرمزد ، خورمزت میگویند . چون پیشوند « اهوره مزدا » ، اهوره ، همان « خور» است . خور ، درکردی هم به معنای «خونابه » است، که در پهلوی « آوخون » باشد که « ماده اصلی » است که همه جهان ازآن ساخته شده است ( هیولی). همچنین « خور» درکردی به درخت سپیدار یا « سپنتا + دار= درخت سپنتا » گفته میشود . خوب دیده میشود که خور، همان « سپنتا یا سه بُن جهان » است، که همه جهان و زمان ، ازآن پیدایش می یابد . ازسوئی « خرم » درکردی ، به معنای « رگبار باران » است . اینست که « خور داد = خرداد » ، به معنای « زاده شده یا تکون یافته از« آوخون = اهوره = ابرسیاه = سیمرغ = سپنتا » است ، که همان « رسا و رس » باشد . این آب یا شیره که درهمهِ هست ها روانست ، ازبُنی فرومیریزد که باز به آن کشیده میشود . این کشش و گرایش نهفته ، همان آرزو است . درجوهرجهان ، گرایشی بسوی رسیدن به اصل و بُنش هست که آرزو نامیده میشود . « آرزو » ، در واقع همان واژه « erezuraاره + زور zura+ ere» اوستائیست . پسوند « زور» معنای منفی وزشت امروزه را نداشته است، بلکه به معنای نیرو وقوت و توانائی است . پیشوند « ِا ره » همان « هیرو ایر » درکردیست، که هم به معنای 1- سه است و هم به معنای 2- جستجو و کاوش . ایر و « اره ، همان سپنتا ، یا سه اصلیست که بُن زمان و زندگی است ( انگره مینو= بهرام + سپنتامینو + وهو مینو ). پس آرزو یا اره زور ، به معنای « نیروی برآمده از بُن زمان و زندگی » است . آرزو ، نیروئیست که مستقیم و بلاواسطه از اصل آفریننده کیهان ، در بُن هرانسانی هست . دربُن هرانسانی ، آرزو، یا نیروو توانائی رسیدن به خوشی زمینی ( سعادت ) و بینش آسمانی هست . بُن این شوق ِگوهری ، همان تشنگی وهمان جفت جوئی است .زرتشت در سرودهایش گاتا ، ازنو ، خرداد و امرداد را پذیرفته بود . این بود که الهیات زرتشتی ، نمیتوانست مانند اسلام ، خرداد و امرداد را که همان هاروت و ماروتند ، طرد و تبعید کند . این راه به الهیات زرتشتی ، بسته شده بود . تنها امکانی که برای موبدان باقی میماند ، این بود که بخشی از ویژگیهای گوهری خرداد را از او حذف کرده ، و وازآن ، دیوی بسازند . این بود که « اره زور یا آرزو » ، دیوشد . و چون خرداد ، با بُن انسان کار داشت ، میبایستی ازبُن انسان ، ریشه کن شود . اینست که « آدم زرتشتی » ، یا نخستین انسان درالهیات زرتشتی که کیومرث باشد ، درهمان روز خرداد درماه فروردین ، یعنی در نوروز بزرگ ، دیو اره زور، یا – آرزو – را بدست خودش می ُکشد .
وارونه او، جمشید که نخستین آدم فرهنگ زنخدائیست ، درست درهمین روز ، درب دوزخ را می بندد ، و خرداد را ، که بهشت و آبادانی باشد درگیتی ، واقعیت می بخشد . بهشت را برای همه مردم در گیتی ، نقد میکند . کیومرث یا بُن انسانها درالهیات زرتشتی ، در همان روز خرداد ، خرداد را در بُن همه انسانها ، ریشه کن میکند . در روزیکه ، اصل آرزو در بُن خدا و بُن گیتی نهاده میشود ، کیومرث بدست خودش ، اورا بنام دیو ، بنام آنچه زشت و پلشت و تباهی و نکوهیده است ، میکشد .
به عبارت دیگر، خرداد ، درالهیات زرتشتی ، پاکسازی میشود . انسان ، هنگامی میتواند طبق خواست اهورامزدا زندگی کند که بی آرزو باشد . تا پیدایش تصویر ِ کیومرث ، آرزو ، دیو نشده بود ، و جواز ُکشتن او صادرنشده بود، و نخستین انسان ، حق َکشتن اورا نیافته بود ، آرزو ، گرایشی بنیادی درانسان بسوی بُن ( رسیدن به وصال سیمرغ ، به معراج بینش و خوشی و سعادت ) بود . آرزو ، رسیدنی بود . انسان ، موجودی آرزومند بود . آرزو ، اصل جنبش دراوبسوی حقیقت و سعادت بود .
کاوس ، اصل آفریننده آرزو
ما ازنام دستان یا لحن و آهنگی که باربد برای روز خرداد ساخته ، در می یابیم که کیکاوس درشاهنامه ، پیکریابی همین اصل آرزو، یا زنخدا خرداد برای ایرانیان بوده است . باربد ، دستانی را که برای زنخدا خرداد ساخته ، « حقه کاوس » مینامد . کاوس دراوستا کاوه- اوسان kava-usan نامیده میشود . کاوه اوسان، به معنای « سرچشمه یا اصل آفریننده آرزوها » است . واژه « بیوسیدن» ، ازهمین ریشه « اوس » هست . « حقه » ، معرب همان « هوک » میباشد که درکردی دومعنای خود را نگاهداشته است . حقه = هوک ، دارای معانی 1- تخم 2- آرزو است . حقه بازی ، تنها به معنای « بازی با گویها » نیست ، بلکه به معنای « بازی با آرزوها » نیزهست . فریب دادن ، همان بازی کردن با آرزوهای مردم است . آرزوی رسیدن به خوشی و بینش نقد را با ایمان ، تبدیل به « بهشت نسیه و سعادت فراسوی زمان » میکنند و این بزرگترین فریبها و « حقه بازیها » است .
کاوس ، در ُبنداده های ایران ، دراصل ،« پهلوان آرزومندی » بوده است . او مرد آرزو بوده است . ولی همه داستانهای او، زیر نفوذ الهیات زرتشتی در دوره ساسانیان ، دستکاری و مسخ و تحریف شده اند، و این داستانهای دستکاری شده ، بدست فردوسی رسیده که درشاهنامه آنهارا باز سروده است . بررسی دراین داستانها ، و بازسازی داستانهای نخستین ، روشنی به پدیده « آرزو» می تاباند .
سه داستانی که درشاهنامه از کاوس میآید ، با کارهای پهلوانی و رزمی آمیخته شده اند . درداستان ِ جنگ با هاماوران، اصل مسئله ، آرزوی جفت یابی است که داستان « سودابه »میباشد . در داستان یکم ، با انگیخته شدن ازآهنگ وسرود خوشنواز مازندرانی ، آرزوی محال جهانگیری دراو برمیخیزد . او به اندیشه فتح مازندران میافتد که هیچ یک ازشاهان دست به چنین کارخطرناکی نزده بوده اند . ولی برغم ظاهر حماسی داستان ، مسئله اصلی ماجرای مازندران ، رسیدن به بینش متعالی است . مسئله ، دست یابی به « چشم خورشید گونه » است که همان « جام گیتی نما » باشد . رستم که همان چهره ِ بهرام است ، با گذر از هفت وادی ، این توتیای معرفت را می یابد ، و کاوس و همه سپاه ایران ، دارای « جام جهان بین » یا « چشم خورشید گونه » میشوند . در داستان سوم ، اهریمن با دسته گلی بویا ، کاوس را گمراه میکند ، که بسراغ کشف راز آسمان و بینش خدائی برود . آرزوی دست یابی به بینش آسمانی ، که البته بینشی جز همان چشم خورشید گونه نیست ، دراین داستان ، آرزوئی محال شده است، ولی کاوس درست در پی رسیدن به این آرزوی محال ( از دید موبدان زرتشتی ) است . بخوبی دراین داستانها دیده میشود که مسئله بنیادی ، برغم همه دستکاریها ، « آرزوی جفت یابی » و « آرزوی رسیدن به بینش متعالی» ، یا « همپرسی با خدایان » است . این ها آرزوهای نقد شدنی درفرهنگ سیمرغی بودند . در الهیات زرتشتی ، همپرسی با خدا ، تحریم میشود . مرغ چهارپر، که گوهر درون هرانسانیست ، انکار میگردد، تا این بینش ، فقط ویژه زرتشت گردد. ولی فراموش ساخته میشود که در داستان هفتخوان ، رستم ( بهرام ) درست امکان دستیابی به « چشم خورشیدگونه ، یا جام جهان بین » را می یابد ، و شاه و سپاه را مستقیما دارنده چنین بینشی میکند . رستم خون جگر دیو سپید ( جگر= بهمن = خرد سامانده و بزم آور ) را در چشمهای کاوس و سپاهیان میچکاند، و آنها ، خود ، مستقیما دارای « خرد بهمنی یا بینش مردمی و سامانده » میگردند . البته چنین اندیشه ای نیز برضد تئوری « حکومت و دین » موبدان زرتشتی ست .
چون وقتی شاه و سپاه ، مستقیما دارای چشم خورشید گونه، یا جام جهان بین شدند ، دیگر نیاز به موبدان ندارند . موبدان، کوشیده اند که دراین داستانها ، کاوسی را که « پهلوان آرزو»است ، تا میتوانند در آرزوهایش، ناکام بکنند . کاوس ، پهلوان ِ ُخردادیست . ازاین رو دراوستا، کاوس ، جزو « جاودانان» هست . با بوالهوسیهائی که از کاوس درشاهنامه بیادگارمانده است ، کسی نمیتواند باورکند که او از جاودانان شمرده شده است . خرداد و مرداد ، یا خوشی و دیر زیستی ، درفرهنگ ایران ، ازهم، غیرقابل انفکاکند .خوشی، جاودانیست . پس کاوسی که گوهر خردادی دارد، باید امردادی هم باشد .از همین تناقض ، آشکار میشود که داستانهای کاوس، به گونه ای دیگر بوده اند .
داستانهای کاوس ، داستانهای آرزومندی او ، و جستجو و تلاش او برای رسیدن به آرزوهایش برغم مشکلات و دشواریها ، و پیروزی نهائیش در نقد کردن آن آرزوها بوده است . ولی همین داستانها ، درشاهنامه باهمین تحریفاتش برای ما غنیمت است ، چون شیوه ضدیت با خرداد، وضدیت با آرزومندی انسان را درالهیات زرتشتی بیان میکند . ضدیت با آرزو ، و دیو « اره زور» ، گستره ِ ضدیت موبدان را با آرزوها ی مردمان در اجتماع و اقتصاد و حکومت در درازای تاریخ در دوره ساسانیان نشان میدهد . آثار این ضدیت موبدان با آرزو ، پس از گذشت سده ها ، در اندیشه ها و روانها ی مردمان، تا کنون باقیمانده است ، و هنوز نیز ، رسیدن به آرزو ، محال شمرده میشود ، و آرزوکردن برجوانان ، عیب دانسته نمیشود . هیچکسی به آرزوهائی که درجوانی میکند ، نمیرسد . ولی این نیروی جوانی و نوآوری جوانیست که هر آرزوئی را رسیدنی میسازد . در فرهنگ سیمرغی ، آرزو ، گرایش فطری انسان برای رسیدن به سعادت ومعرفت حقیقت است که رسیدنی و نقد شدنیست . « محال ساختن رسیدن به آرزو » ، پوچ وخوارساختن نیروی چالشگرانسان برای رسیدن به هدفهای رسیدنی خود در گیتی ، و زنجیری ساختن نیروی خرد برای ساختن بهشت جمشیدی درگیتی است . انسان ، وجودی آرزومند است ، چون آرزو، ازهمه سدهای بزرگ میگذرد، و به مقصدش درهمین گیتی میرسد .
خردِ شاد و خندان
یا « پیوستگی معرفت با سعادت »
برای بهزیستی مردمان درگیتی اندیشیدن
درفرهنگ ایران، « بینش» و « خوشی وشادی» ازهم جدا ناپذیرند. با همان مزیدن باده، یا شیرابه ، شناخت، پیدایش می یابد . با نوشیدن باده یا نوشابه ازجام جم ( جام ، همان بهمن، یا مانمن = مینوی مینواست ) انسان سرخوش میشود، و میشکوفد و ازهم گشوده و روشن میشود . بینش و روشنی وخوشی، باهمند . به همین علت، تصویر « جام جم »، درادبیات ایران باقی ماند ، چون پیکر یابی اندیشه « خرد خندان» میباشد . بهمن، که خرد بنیادی انسانیست ، « بزمونه » ، هم « اصل بزم» و هم « اصل زادن » است . بهمن ، با بینش و اندیشه زایشی ازبُن خود انسان، کاردارد . بهمن ، که خرد سامانده ، خرد حکومت آفرین و قانون آفرین است ، خرد شادی آور وضد قهروضد خشونت وضد تهدید وضد ارهاب و انذاراست . بهمن ، خردیست که قهرو خشونت و تهدید و ارهاب و انذار را، برای حل مسائل اجتماعی و سیاسی ( جهان آرائی ) واقتصادی بکار نمی برد . بهمن ، خرد شاد و خرد بزم آفرین است . درسامان دادن اجتماع ، شادی و بزم وخوشی نقد، میآفریند . اینست که درفرهنگ ایران ، « بینش نقد » ، با « خوشی و شادی نقد » ، بهم پیوسته اند . انسان ، تخمیست که وقتی ازافشره و شیرابه ( اسانس ) جهان ( خرداد = رسا ) بگذرد ، سبزمیشود ، و پیدایش وجود او ، همان شادی و جشن است . شکوفائی و رویش وجود او ، پیدایش شادی وجشن هست . دراین رویش و بالش ( بالیدن = بال دراوردن ) است که به انجمن خدایان راه می یابد، و«همپرس خدایان» میشود . موبدان زرتشتی ، مجبور بودند چنین فلسفه ای را رد و طرد کنند ، و فرهنگ ایران را ، نه تنها وارونه سازند ، بلکه سر به نیست کنند . فرهنگ ما ، گنجیست که درویرانه ها، زیر خاک ، دفن شده است . فرهنگ ما ، روی زمین ، پیش چشم ما نهاده نشده است ، بلکه نیازبه کند وکاو، و شکیبائی دارد. فرهنگ ما ، نیاز به کاویدن و پژوهیدن، و« گستاخی در عصیان علیه آنچه به ما بنام فرهنگ داده اند » ، دارد .
الهیات زرتشتی ، بینش مستقیم و بیواسطه را که نقد است و خوشی و شادی مستقیم و بیواسطه را که نقد است در گیتی ، انکارکرد . اینکه کیومرث در روزخرداد، که روز امید همه مردمانست ، آرزو را بنام « دیو دژخیم » میُکشد ، حق فطری
و طبیعی انسان را به آرزو کردن، از انسان میگیرد . در داستان کاوس، و آرزوی او برای رسیدن به بینش آسمانی ، این ضدیت و دشمنی نمودار میگردد ، چون کاوس (= به معنای اصل آفریننده آرزواست ) پیکریابی این اندیشه درفرهنگ ایران بوده است . چهارعقابی که کاوس به نیزه های تختش می بندد ، همان چهارنیروی ضمیرند که سیمرغ ، یا همای درونی ، یا « گوهر» انسان میباشند . دراین تصویر، میتوان بخوبی دید که ازهمان آغاز، منکرآن میشوند که انسان ، دارای « نیروی معراجی در بینش » است . هرانسانی میتواند به معراج برود. این تنها ویژه پیامبران و برگزیدگان نیست . بینش در فرهنگ ایران ، بالیدن گیاه، و پرواز به آسمان ( معراج ) شمرده میشد . دراین تصویر، میتوان دید که انسان درفطرتش ، چنین « رسائِی» یا « وسعی» ندارد . انسان ، هرگز پروبال درنمیآورد . انسان، نمی بالد . انسان ، تخمی نیست که درآسمان بروید ، و خوشه ای درآسمان بشود . ازاین پس ، ضمیر انسان ، مرغ چهارپریا هما یا ارتا فرورد ( سیمرغ = خوشه ) نیست. کاوس با نبود چنین نیروئی درخود و فقدان چنین امکانی ، باید « تخت روانی » مصنوعی بسازد .. انسان میخواهد برضد فطرتش، به معراج برود . انسان ، پا ازگلیم خود فراتر میکشد . چنین آرزوئی ،یک سرکشی و سرپیچی از یزدان است وطبعا باید رسیدن به آن ، محال باشد . این اهریمن است که اورا بیراه میکند، تا از « دین خدا » که دین زرتشتی باشد، سر برگرداند . او دیوی میفرستد که با بوی دسته گلش، چنین آرزوئی ، دردل کاوس بیندازد . اینست ابلیس میاندشد که :
یکی دیو باید کنون نغز دست که داند همه رسم وراه نشست
شود جان کاوس، بیره کند بدیوان بر، این رنج ، کوته کند
بگرداندش سر زیزدان پاک فشاند برآن فرّ زیباش ، خاک
یکی دیو دژخیم برپای خاست چنین گفت:کین نغزکاری مراست
بگردانمش سر ز« دین خدای» کس این راز، جزمن نیارد بجای
« دیو آرزو آفرین » ، انسان را از« دین خدا » برمیگرداند . درواقع ، « آرزوی رسیدن به بینش متعالی ، یا آرزوی همپرس شدن با خدایان » ، سرپیچی ازخدا و از دین او ست ، که استوار براین اندیشه است که فقط یک انسان برگزیده است که میتواند به معراج برود و به بینش مستقیم ازخدا وبُن زمان وهستی برسد . البته این اندیشه ، برضد فرهنگ ایران بود . درفرهنگ ایران ، خدا ، شیره و افشره و شیرابه کل هستی ( خور+ داد = پیدایش شیرابه خدا ) است، و انسان ، تخمی است که با این افشره میآمیزد و ازمکیدن ومزیدن این شیرابه ، آبیاری میشود و میروید . در شناوری درآب وجود خدا، هم به شناخت وهم به شادی وسرسبزی میرسد .
این یک هدف نقد است که هرانسانی میتواند به آن برسد . اکنون دراین داستان ، چنین آرزوئی ، که بنیاد جان هر انسانی هست ، کاهش به فریب و اغوای ابلیس یا دیو می یابد .« آرزو» که گرایش انسان به خداشدن ، یا گرایش به رسیدن به بُن است ، تبدیل بیک سائقه ابلیسی یا اهریمنی میگردد .
این کشش و گرایش اهریمنی ، تبدیل به « نیروی حمل کننده کاوس به آسمان » میگردد . سیمرغ ، خدای آسمان بود. همچنین «سه سپهرفرازین که سقف آسمان » باشد ، بهرام وسیمرغ ( مشتری) و کیوان ( رام ) هستند، که همان « بُن زمان و جان » هستند، که در« بُن هرانسانی» نیزهست . پروازبینشی انسان ،همین « پیوستن تازه به تازه بُن انسان ، در اندیشیدن ، به بُن آسمانی » شمرده میشد . اندیشیدن ، هنگامی تبدیل به بینش و خوشی میشد ، که سیمرغ درونی انسان ، درمعراج ، به سیمرغ آسمانی بپیوندد و بازگردد ، یا بُن انسان، به بُن کیهان متصل شود و ازاین وصال ، یک اندیشه و یک تجربه فردی و خصوصی ، تحول به « یک اندیشه کلی و عمومی » گردد . در داستان کاوس ، کاوس به اندیشه ساختن تختی میافتد که چهارعقاب به آن بسته شوند ، تا اورا به آسمان ببرند . درواقع ، در اینجا ، وجود ِ سیمرغ درونی، یا مرغ چهارپرضمیر، انکار میگردد . درفطرت و بُن انسان ، اصل معراج کننده نیست . کاوس ، انسانیست که به هوس یا آرزوی اهریمنی افتاده ، و میخواهد برعکس فطرتش ، به معراج بینشی برود ، و میکوشد به حریم خدا ، تجاوزکند . اینست که چهاربچه عقاب رااز لانه هایشان میگیرد و برای چنین کاری می پرورد . «عقاب » درفرهنگ زنخدائی ایران ، جانور درّنده و پرخاشگر بشمار میآید که گوشت میخورد . بکار بردن واژه های « شاهین » و « شاهباز» ، بجای عقاب ، درست نیست . واژه های شاهین و شاهباز، هردو به معنای سیمرغند . شاهین ، همان شئنا و سئنا هست .« شاهین ترازو»، با سیمرغ کاردارد که پیمانه گیرواصل اندازه است . همچنین « شاهباز» ، شاه پرندگان است و « شاه » ، نام سیمرغست . عقاب، درآسمان، مانند گرگ در زمین ، اصل درّندگی بشمار میرفت. بینش در فرهنگ ایران ، استوار بر تصویر « نوشیدن آب و افشره میوه ها و شیر و باده » است ، نه خوردن بطورکلی. ولی خوردن گوشت ، بیان اوج درندگی و نماد اصل خشم و قهرو خشونت است . حتا خود واژه « خوردن » ما ، معنای « نوشیدن » دارد . ایرانی ، خوردن خود را هم « نوشیدن» مینامد ، چون از درندگی، که نماد اصل خشم و قهرو خشونت وخونخواریست، اکراه داشته است .
معرفت ازهمان بُنش ، باید بیان گوهر ضد قهرو ضد خشونت و تجاوزگری و پرخاشگری باشد . این تجربه قهرو تجاوزگری وغلبه خواهی در« خوردن با دندانها » ، در عربستان نیز که زمانهای دراز، زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی بوده است ، باقی مانده است . در عربی ، « اکل » هم که به معنای خوردن باشد ، درست معنای خشم و تجاوزگری و غلبه خواهی را دارد . در عربی ، « َاکـل » معانی ِ معدوم ساختن چیزی + نابود ساختن + فتح کردن و غالب شدن را دارد ( رجوع شود به لغت نامه دهخدا). محمد رسول الله ، میگوید « امرت بقریة تاءکل القری » ، ماءمورشدم به قریه ای که اهل آن قریه ( مکه در عربستان) ، اکل کند قراء دیگر را . یعنی مکه و عرب و قریش ، فتح کنند قریه ها را و غالب شوند برشهرها . ماءموریت الهی او آن بود که ایران و سایر ممالک را بخورد و فرو ببلعد و درشکم هضم کند . این را درفرهنگ ایران ، « اوباریدن » یا بلعیدن مینامند، که صفت ویژه ضحاک و اژدهاست . الله ، ماءموریت بلعیدن شهرها و مدنیت هارا به رسولش میدهد . اسلام باید مدنیت هارا فرو بلعد . این اوباریدن و بلعیدن ، همان « جهاد فی سبیل الله » است . ودرست ازهمین واژه « اکل » ، درعربی ، واژه « عقل » ساخته شده است . چون یکی از معانی « اکل » ، بنابر لغت نامه ، « راءی و عقل و قوت فهم » است . « عقل » میان عربها ، نیروی بلعنده و غلبه کننده و نابود سازنده بشمار میرفته است، چون که اکل ، معنای عقل دارد . ولی درفرهنگ ایران ، اژدها همیشه با دندانهای اوبارنده و ازهم پاره کننده و برّنده ، نشان داده میشود . به همین علت ، ضحاک ، که درواقع همان الاه ِ قربانی خونی و « پیمان تابعیت ازآموزه ایست که حق به حاکمیت دارد » ، خردهای جوان را، که اصل ابتکارونوآوری هستند ،باید همیشه فرو ببلعد ، تا بتواند حاکمیت خود را دوام ببخشد . کشتن ونابود ساختن مغزهای جوان و نو آور، برای سُلطه میثاق الهی ، ضرورت مبرم دارد . دراثررابطه « دندان و برّندگیش، با پرخاشگری و تجاوزطلبی و خشونت و قساوت » ، ایرانی، خرد ودین را «اصل زایندگی معرفت ازخود انسان » شمرد ، نه اصل فروبلعیدن و اوباریدن عقل ، که گوهرش ، اکل است .
ازاینجاست که بینش درفرهنگ ایران ، در نوشیدن ازجام جم یا جام کیخسرو ، پیکر متعالی خود را یافت . دراشعارحافظ ، بینش و سعادت، همیشه با « نوشیدن باده ازجام جم » درخرابات پیرمغان ( پیرمغان، سیمرغ است .سیمرغ همان مگا یا میغ یا ابرسیاه بارنده است که با جام می میآید ) . کار دارد . در تورات هم ، آدم و حوا از درخت معرفت خوب و بد ، « میخورند» . فرهنگ ایران ، این کاررا ، بُن همه خشونتگریها وتجاوزگریها میدانست . چنین معرفتی ، از بُن ، تجاوزگرو خشمناک وقهرآلود هست، ودرفرهنگ ایران ، نوشیدن ومزیدن ( ذوق ) ، بُن معرفت و سعادت بود . البته کاربرد همین تصویر عقاب وخوردن گوشت ( یا آرزوی خوردن گوشت ) با منقاربرنده ، برای آن بود که اندیشه اصلی فرهنگ سیمرغی ، زشت ساخته شود . چنانچه موبدان زرتشتی، در هفتخوان اسفندیار نیز، سیمرغ را که دراصل « خدای مهر» بود ، تبدیل به مرغی تجاوزگرکرده اند .
البته این تبدیل سیمرغ ، به عقاب و مرغی که اصل قهر است ، تاءثیر بسیارشومی در تصویر انسان داشت . درواقع ، مرغ چهارپری که چهارنیروی ضمیر انسانند ، تغییر طبیعت و فطرت میدهند . قوای گوهری انسان ، خشونت طلب و « زدارکامه » و اهریمنی میشوند . گوهرانسان ، اهریمنی میشود . این کار، همین تاءثیر شوم را در آسمان و « بُن زمان » هم داشته است . سقف آسمان که « بُن مهر» بود ، تبدیل به « بُن جنگ و قهر و خشونت وبی مهری» شد .
«آسمان » درفرهنگ ایران ، « آسمان ابری» ، یعنی « اسمان بارانی = اهوره = آوره = خور » بود . انسان در پرواز به آسمان یا معراج ، از سیمرغ، که خودش همان « ابرسیاه » بود ، آبیاری میشد، و همچنین از سیمرغ که درابر سیاهش با « جام می » میآمد ، از دست ساقی آسمانی ، مستقیما « می یا شیره جهان هستی » را مینوشید . حتا در همین تخت کاوس نیز، جام می، درپیش کاوس نهاده شده است . اگر چهارعقاب در آرزوی گوشت ، پرواز میکنند ، او در آرزوی نوشیدن می در آسمانست . اندیشه اصلی ، برغم تحریف موبدان ، باقی میماند . مرغ چهارپر ضمیر، که بُن انسانست، دربرخورد با تجربیات ، ازشیره آنها آبیاری میشود، و میروید و به آسمان پرواز میکند تا درانجمن خدایان ، همپرس خدایان شود و به بُن آسمانی خود ، بپیوندد . این آرزوی رسیدنی هرانسانی بود. ولی دراین داستان، این آرزو، امری محال میشود . کاوس :
ازآن پس عقاب دلاور چهار بیآورد و برتخت بست استوار
نشست از بر تخت ، کاوس کی
نهاده به پیش اندرون ، جام می
در بخش نهم بندهش پاره 131 میآید که : « ... آن باد نیکو ... در گذر، چنان سخت دلپذیراست که چون برمردمان آمد ، آنگاه ایشان را چنان خوش آمد که به تن ، جان آید . از زمین برآمد تا جام می را که ابر است بوزاند .... » . خوب دیده میشود که جام می ، همان ابرتاریک یا همان سیمرغست . نام باده درشاهنامه و گرشاسپ نامه ، « بگمز » است، که همان « بغ + مَس» است که به معنای « خدای ماه ، بغ = خدا + مس وماص وماز، ماهست » میباشد . خـدا، بـاده اسـت . انسان ، خدا را مینوشد، و ازنوشیدن خدا ، آبیاری میشود و میشکوفد . اینست که مستی درفرهنگ ایران، سرخوش شدن ازخدا بود . این اندیشه، برغم محال ساختن آرزوی کاوس در رسیدن به معرفت خدائی ، در داستان میماند . ازسوئی، می، در همین جام می درپیش کاوس ، نقد هست ، و میتواند هر زمانی آنرا به آسانی بنوشد ، وازسوی دیگر، « غیر نقد بودن آنچه نقد شمرده میشود » درمورد چهارعقاب، نشان داده میشود . ولی کوچکترین اعتنائی به جام می و نوشیدن ازجام دررسیدن به معرفت آسمانی کرده نمیشود ، بلکه یکسره ، نظر ِ خواننده به مسئله « غیر نقد بودن ِ گوشت نقد درپیش منقار» کشانیده میشود.
چو شد گرسنه تیز پرّان عقاب سوی گوشت کردند هریک شتاب
زروی زمین ، تخت برداشتند زها مون به ابر اندرافراشتند
برآن حد که شان بود ، نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ ورای
این ـ آرزوی رسیدن به گوشتی که جلو منقارشان آویزانست – ایجاد « نیروی پرواز به آسمان » را میکند . هرچند گوشت نزدیک به منقارشان آویزانست ولی دراثر همان یک انگشت فاصله ، که برغم پرواز، همیشه ثابت باقی میماند ، همیشه ازخوردن گوشت محروم میمانند . عقابها هرچه میکوشند که گوشتی را که بسیارنزدیک نوک آنهاست، بربایند ، نمیتوانند ، چون برغم پروازکردن، امکان جنبش آزاد ندارند . امکان حرکت ازعقابها گرفته شده است . این گوشتها ، برغم آنکه عقابها همیشه پرواز میکنند ، همیشه همانقدر دور میمانند که در آغاز بوده اند . آرزوی اینکه نیرو ازگوشت بگیرند و ازآن کام ببرند ، دراثر این نزدیکی و دیدن و بوئیدن آن به آن، میافزاید ، ولی همیشه از نیروی پروازشان و توانائی رسیدن به آنها، میکاهد . گوشت ، نقد است ولی برغم آنکه نقد است ، نمیتوان هرگز به خوشی و کامبری ازآن رسید . این انتقادیست که الهیات زرتشتی از« نقد بودن خوشی در گیتی و امکان رسیدن به بینش به حقیقت » میکند. اوج نزدیکی ، درست تبدیل به دوری بی نهایت میگردد . انسان هرچه هم به خوشی و حقیقت نزدیک باشد ، برغم همه تلاشهایش از سعادت و حقیقت دورمیماند . رسیدن به سعادت و به بینش حقیقت ، خیالی خام و پوچست . سعادت وحقیقت همه چیزها ، برغم نزدیک بودن ونقد بودن آنها درگیتی ، مزیدنی و بوسیدنی نیستند، و با همه رنجها و کوششها ، نمیشود به آنها دست یافت . اینست که درشاهنامه میآید که :
شنیدم که کاوس شد برفلک همی رفت تا بگذرد از ملک
درآغاز داستان دیده میشود که مقصدش ، راه یافتن به راز آسمانست . ولی راه یافتن به راز آسمان ، چیزی جز « سائقه تصرف آسمان و غلبه برخدا » نیست.البته بینش در فرهنگ ایران ، چنین غایتی نداشته است . « مقصد» در فرهنگ ایران ، وصال بُن انسان با بُن کیهان وزمان ( یا بُن خدا) است . درسیمرغ ، همه بُن ها باهم ، جشن وصال میگیرند .« سی مرغ جدا ازهم» ، درجشن وصال ، «یک سیمرغ» میشود . مسئله بینش ، درک آشتی و همآهنگی کیهانست ، نه غلبه برآسمان وتصرف اشیاء ، با کاستن آنها به ابزار. این ابلیس است که اورا به غلبه یابی بر آسمان میانگیزد . تو همانسان که جهان را گرفته ای ، آسمان و خدا و حقیقت را هم میتوانی تصرف کنی!
یکی کارماندست تا درجهان نشان توهرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب ازتو راز که چون گردد اندرنشیب وفراز
چگونه است ماه و شب وروز چیست
برین گردش چرخ ، سالار کیست
گرفتی زمین و آنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو
کاوس با بینش آسمانی ، میخواهد برآسمان و برخدا ، غلبه کند . جهانگیری را باید از زمین به فراخنای آسمان بگسترد . غایت بینش ، یافتن قدرت بر زمین و آسمانست . دراین داستان ، در بینش ، چنین گوهری دیده میشود . درحالیکه در فرهنگ سیمرغی ، بینش ، چنین گوهری نداشته است . بینش بهمنی ، بینش برضد خشم و برضد غلبه خواهی و تصرف حقیقت و جهانگیری درهمه برآیندهایش هست . بینش ، فقط درهمپرسی انسان با خدا ، همپرسی انسان با آسمان ، ممکن میگردد . انسان میخواهد با همه بخشهای گوناگون ِ طبیعت ، همپرسی کند و با آنها بیامیزد . انسان در پرواز به آسمان، میخواست همپرس خدایان بشود ، دریک انجمن با خدایان بیامیزد. « انجمن » که « مینوی هنج » میباشد ، بُن بهم رسیدن و به هم وصل شدن و هم آهنگ شدنست . در کردی « انجامه » که از ریشه « هنج » ساخته شده است، به معنای « لولا » است . انسان و خدا ، انسان و آسمان ، میکوشند به همدیگر، لولا بشوند . انسان و خدا درهمپرسی باهم، لولا میشوند تا بینش ، پدید آید . بینش، پِیآیند با هم آمیختن خدا و انسانست . کاوس ، آرزوی همپرسی با خدا و با آسمان داشت، و به آن رسید . ولی دراین داستان ، گرانیگاه و گوهر بینش ، بکلی عوض شده است . خدا ، خدای قدرت شده است ( خدا ، الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدا شده است و دیگر سیمرغ نیست ) که از انسان ، بکلی بریده است و کسی حق ندارد به بینش او راه یابد ، چون دراین صورت ، به فکر سرنگون ساختن خدا از قدرتش خواهد افتاد .
*********************
درُجستاری دیگر باید به بررسی این نکته پرداخت و وآن را روشن کرد که اندیشه های 1- جستجووحرکت ( روان بودن ) و2- بینش و3- آرزو4- ونقد بودن ، 5- ونوبودن و6- خوشی، چگونه درفرهنگ ایران به هم میپیوندند . بینش و خوشی باید همیشه ازنو ، نقد بشوند . آرزو ، انسان را همیشه به جستجوی بینش وخوشی ازنو میگمارد . مسئله سعادت و حقیقت جوئی درفرهنگ ایران ، آن نیست که یکبار برای همیشه به یک سعادت و یک حقیقت برسد و درآن ماندگاربشود . بلکه سعادت وبینش ِ حقیقت ، باید هرروز ازنو درچهره دیگرش ، نقد ساخته شود . خرداد ، بدون این ویژگی، هنوز ناشناخته میماند .
